eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
139 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌∞♥∞ اگر خدمتی برای امام زمانت انجام دادی ومغرور وطلبکار شدی خداوند از این لشکر بیرونت میکنه.....❌❌❌ ⚠️ مواظب باش مغرور و طلبکار نشی🚫🚫🚫🚫 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام لله علیها😭😭😭😭 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿 /مائده🌹🌿 🌹🌿 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به _حسین_خرازی😍
💕 چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم ؟! (خیلی جالبه)👌👌 علت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف میشود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث میشود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید! و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست خدای مهربان بدن به کار می افتد اگر خدا بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله میگوییم. میگوییم خدایا شکرت برای سلامتی که به بدنم دادی و شکرت برای بیماری هایی که به من ندادی.. خدا را شکر
به دیوار تکیه نکن میریزد... به انسان تکیه نکن میمیرد... تنها خداست که دستت را میگیرد ⓙⓞⓘⓝ↡ 🦋|↬❥ @shohadaiy1399
「💕🌸•••」 .⭑ ‌بگردید‌یه‌رفیق‌خدایی‌پیداڪنیدڪه‌وسط‌ میدون‌مین‌گناه‌دستتون‌روبگیره ..!‌ .⭑ 💕🌸¦➺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*🦋* شھادت‌آن‌است‌ڪہ‌.. متَفاوت‌بہ‌آخربرسۍ! وگرنہ‌مرگ‌ڪہ‌پایان‌همہ‌قصہ‌هاست..🖐🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارشنبه۳فروردین۱۴۰۱ آهنگ زنگ.mp3
3.32M
🔹 چهارشنبه ۳فروردین۱۴۰۱( ۶۴۸) 🔸نهج البلاغه-ترس وکم رویی 1⃣ترس باناکامی وکم رویی بامحرومیت همراه شده است.فرصتها چون ابرها میگذرد،پس فرصتهای نیک راغنیمت شمارید. 2⃣برای رسیدن به موفقیت واهداف دوآفت جدی وجود داردکه اگر درهرفردباشد به هیچ هدفی نه دردنیا ونه درآخرت نمیرسد ✅ترس(شرح ومثال) ✅خجالت کشیدن(شرح) ☑️تفاوت خجالت وحیا ... *حیا مقدس است(مثال) 🔷 درس هایی کوتاه از امیرالمومنین علی(ع)در حکمت های نهج البلاغه 🔷 شرح به روزاحکام و معارف اسلامی 🔴(توسط حجة الاسلام ساجدی نسب) ✅کانالهای ایتاوتلگرام : 🕌 @MasjedBalal2 ✅(بدلیل تکمیل ظرفیت)کانال دوم واتس آپ: 🕌 https://chat.whatsapp.com/IyfXOTGpRW2HRhaYZQ2ham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پخش مستند دیدار طنزپردازان با رهبر انقلاب ویژه فضای مجازی، چهارشنبه سوم فروردین ساعت ۱۵ 🔺 روایت دیدار و گفت‌وگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب در قالب مستند غیررسمی ۴، روز چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱ ساعت ۱۵ در Farsi.khamenei.ir/live و تلوبیون، پخش می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهـــید حاج حسین معز غلامی: ✍ هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا‌ حضرت زهرا (س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید.✨ شهادتتون مبارک💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت چهاردهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتیم تهران و دو تا چرخ خریدم یکی برای سر دوزی یکی هم برای دوخت و دوز اصلی فقط می ماند یک چیز اگر محمد قرار بود توی خانه کار کند هم خودش معذب بود هم خانم ها باید فکری می کردیم تازه اگر قرار بود مشتری هم رفت و امد کند شرایط سخت تر هم می شد بچه ها می گفتند حالا کو مشتری ولی دلم روشن بود محمد دستش تمیز بود لباس هایی را که می دوخت دیده بودم مردانه دوزی می کرد ولی دوخت تمیز ربطی به لباس مردانه و زنانه ندارد من هم خیاطی سرم می شد می دانستم از بس کار بر می آید خودش هم بچه خوش صحبت و خنده رویی بود می توانست زود با آدم ها جوش بخورد و جای خودش را باز کند فکرم رسید به زیر زمین هم درب مستقل داشت که به حیاط باز می شد تا مشتری ها که حتما مرد بودند راحت بتوانند رفت و آمد کنند هم بزرگ بود مشکل فقط اینجا بود که کلی خرت و پرت داخلش جا داده بودم خودم تمیزش می کنم با فاطمه و مریم دست به دست هم دادند و زیر زمین دو روزه شد یک کارگاه دنج حالا مانده بود مشتری و البته روزی دشت خداست باید برایش فکری می کردم رفتم و از تو بقچه یک پارچه بیرون کشیدم بنفش بود با گل ها ریز سفید بردم و گذاشتم روی میز محمد و گفتم اوستا کی بیام برای پرو چشم های محمد برق زد دو روز بعد که داشت یقه لباس را توی ننم درست می کرد و قد آستینش را انداره می زد این من بودم که نفس راحت می کشیدم و چشم هایم می درخشید ان اوایل محمد مشتری نداشت بیشتر برای بازار سری دوزی می کرد اگر پیش می آمد برای فامیلی دوستی یک پیراهن می دوخت اما کم کم کارش رونق گرفت دستش گرم شده بود و حتی سفارش های بازاری را هم زودتر تحویل می داد و می توانست بیشتر کار بگیرد. یکی دو تا پیراهن که دوخت و تحویل داد خودش را ثابت کرد همان طور که دوست داشت شد دستش رفت توی جیب خودش و مستقل شد طبع این بچه از اول هم با بقیه فرق داشت تعریف بی خودی نمی کنم من به غیر از محمد آن موقع چهار تا بچه دیگر داشتم همه شان همه ماره تنم بودند ولی فقط محمد بود که الله اکبر اذان سر و صورتش از آب وضو خیس بود و راهی مسجد این قدر نماز برایش مهم بود که می دانستم محال است آن موقع راضی شود پای کار دیگری بایستد و همه این ها در حالی بود که هنوز تکلیف نشده بود. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت پانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک بار برای نماز صبح خواب ماند نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش و چشم هایش را باز کرده بود با صدای گریه اش خودم را رساندم توی اتاق نشسته بود میان رختخوابش و با گریه پشت سر هم می گفت چرا بیدارم نکردید نمازم قضا شد خوب شد حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم و همان هم شد. شب ها کم می خوابیدم صبح ها زود از خواب بیدار می شدم و کارمان لنگی نداشت گاهی همسایه ها می گفتند خانم سادات شما خسته نمیشی ما دست به دست هم کار می کنیم بعد می ریم خونه استراحت می کنیم و بر می گردیم شما یه ساعتی ننشستی هنوز روی پا داری جمع و جور می کنی از حرفشان خنده ام می گرفت گاهی خودم از هم همین سوال ها را می پرسیدم ولی جوابی نداشت واقعا خسته نمی شدم یا کمی که استراحت می کردم زود سرحال می شدم ما حتی توی مهمانی هایمان هم برای جنگ کار می کردیم دو تا سینی نخود و لوبیا می گذاشتیم کنار دستمان هم حال و احوال می کردیم هم برای آش اخر هفته حبوبات پاک می کردیم یک روز هم دیگ بار می گذاشتیم جلوی در آش را برای کمک به جبهه می فروختیم یکی دوباری همین اهل محل و همسایه خبردار شدند و آش فرو رفت پول نسبتا خوبی دستمان امد بعد فکر کردم مقدار آش را بیشتر کنم و بفرستم برای اداره ایی جایی خدا به این کار هم برکت داد حالا دیگر هم برای جبهه کار می کردیم و اجناس می فرستادیم هم کمک نقدی داشتیم برای اینکه رزمنده ها وسط آن خاکریزها خنده روی لب هایش بیاید و بفهمد اینجا توی شهر ما به فکرشان هستیم برای اینکه دینم را به اسلام داده باشم هیچ کاری را عار نمی دانستم هر جا راهی بود خودم را می رساندم خانم های پایگاه هم لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند درست است که مت با میل خودم ان کارها را شروع کرده بودم اما اگر کمو دوست و همسایه و فامیل نمی رسید از عهده کار بر نمی امدم همین پایگاهی که توی خانه خودم و از یک اتاق و هال و حیاط شکل گرفت و همان جا هم ماندگار شد. پشت به پشت هم از پس هر کاری بر آمده بودیم حالا گاهی با سختی و زحمت بیشتر گاهی با کم خوابیدن و گاهی با زدن از تفریح و خوشی بالاخره نمی گذاشتیم در پایگاه بسته شود من اصلا فکر نمی کردم اینجا خانه من است صبح به صبح که در خانه را باز می کردم می گفتم اینجا پایگاه حضرت زهراست هر کاری کردید برای خانم است هر گلی زدید به سر خودتان زدید ان ها هم به من محبت داشتند و حرفم بینشان خریدار داشت با شور و شوق کار می کردیم هر چند آخرش خیلی کارها گردن خودم بود و می دانستم چی به چی است ولی اگر کمک مردم نبود از دست یک زن تنها با چند تا بچه دور و برش چقدر کار بر می آید مگر ماشین های یخچال دار بزرگ می آمدند و مرغ می آوردند. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت شانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 جمع می شدیم توی خیاط سی چهل تا چاقو داشتیم دو نفر دو نفر می نشستند دور یک سینی بزرگ و مرغ ها را خرد می کردند چاقو تیز بود در می رفت و گوشه انگشت کسی را می برید طرف بلند می شد پارچه باریکی را چند دور می چرخاند و گره می زد دور انگشتش خونش که بند می آمد دستش را اب می کشید و دوباره می نشستیم سرجایش اگر تابستان بود صبر می کردیم کمی از هرم آفتاب داغ قم بیفتد بعد زیر سایبانی که با چند تا چادر رنگی درست کرده بود تنگ هم می نشستیم و کار می کردیم آنهایی که از اول نشسته و چند ساعت کار کرده بودند را با اصرار و خواهش می فرستادم داخل خانه کمی که می گذشت یکی شان با پارچ شربت آبلیمو بر می گشت جگرمان خنک می شد دعا می کردیم دستش برسد به ضریح ساقی کربلا و چشم های همه مان خیس می شد با امین گفتنمان. اگر هوا سرد بود چند تا کت کاموایی می آوردم و می انداختم سردوششان تا حداقل کمرشان گرم بماند پوست و خونابه ها را جمع می کردم و به آنهایی که دم شیر آب مشغول شستن تکه های مرغ بودند اصرار می کردند جایشان را با من عوض کنند ولی هیچ کدام راضی نمی شدند در سرمای خشک هوا دست هایشان ان قدر توی اب کار کرده بود که پوستشان زمخت و ترک ترک شده بود و را اینکه دست هایشان از سرمای اب و هوا قرمز شده بود و زق زق می کرد اعتنایی نمی کردند روزها داشت بلند می شد و ما از هول اینکه مرغ ها خراب نشوند و بو نگیرند کار را سریع انجام می دادیم تا زودتر تمام شود تکه های ران و سینه و بال و گردن را جدا جدا بسته بندی می کردیم و نزدیک غروب ماشین مخصوصی که پشتش یخچال داشت دوباره می آمد و مرغ های بسته بندی شده را می برد ظاهرا کار تمام شده بود ولی پشت سر ما کلی سبد و سینی کثیف مانده بود و حیاطی که یک شست و شوی حسابی لازم داشت دو سه نفری بودند که اول صبح زودتر از همه می آمدند در تمام روز به پای بقیه کار می کردند آخر شب هم که خانم ها می نشستند به استراحت و یا چند نفری با هول و عجله آماده می شدند تا زودتر خودشان را به خانه برسانند ان ها همچنان سر پا بودند کارهای خرده ریزی که می ماند برای اخر کمتر از کارهای درشت و دهان پر کنی به چشم می آیند اهمیت ندارند اگر ان خانه و حیاط شلوغ به موقع نظافت نمی شد روز بعد زحمتمان چند برابر بود تازه این چند نفر بعد از رفتن بقیه کنار من کار می کردند کف حیاط با جارو موزاییک ها را کف می کردند وسیله ها را می گذاشتند سر جایشان و کمی که خانه و زندگی من سر و سامان می گرفت می رفتند من هم اگر سرم خلوت می شد می نشستم کنار بچه ها و با هم حرف می زدیم با محمد بیشتر. یک وابستگی عجیبی بینمان بود که من ان حس و حال را خیلی دوست داشتم مثلا می بردمش خرید وقت حساب کردن دست می کرد داخل جیبش می گفتم مامان بذار پول واسه خودت باشه حالا می گفت نه مامان من خودم حساب می کنم نمی خواستم غرورش را بشکنم از همان اول حس مردانگی داشت می گفت دوست دارم اگه یه وقت با دوستم می ریم بیرون بستنی بخوریم من حساب کنم دلم نمیخواد نگران پول یه دونه بستنی باشند. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هفدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از این دلِ بزرگش،حظ میکردم؛ولی یکبار اشکم را در آورد؛ آن هم سر یک جفت کتانی. اصلا عادت نداشت رخت و لباس و کفش نو بپوشد.هر وقت هم می گفتم:« محمد! بریم برات لباس بگیرم.»حرفش یک جمله بود :« مگه همینا کن دارم، چشونه؟» میگفتم:« مادر! غریبه و آشنا آدم را می بینند،خب چه اشکالی دارد نو نوار باشی؟ دوست نداری؟» میگفت:« همین هایی هم که دارم، خیلی هم خوبن.» کتانی هایش را تا چند بار تعمیر نمیکرد و نمی پوشید، حاضر نبود کتانی نو بخرد.آخر سَر خودم رفتم و برایش یک جفت کتانی خریدم.ذاولش خوشحال شد.کفش هارا پا کرد و کمی توی اتاق راه رفت.گفتم:« مبارکه مامان! دیگه اون کهنه هارو نپوش.» به ثانیه نکشید، خنده روی لب هایش ماسید. گفت :« مامان! دست شما درد نکنه.» و کفش ها را از پایش درآورد و گذاشت گوشه ی اتاق. مات و مبهوت، سرم را خم کردم، بلکه از چشم هایش بخوانم توی فکرش چه می گذرد،نتوانستم. بهانه آوردم اگر رنگش را دوست نداری باهم برویم و عوضش کنیم. لب ورچید و گفت:« نه،خیلی هم خوبه.» خواست برود زیر زمین به کارهایش برسد.ولی نگذاشتم. گفتم:« خببجو چی شده مادر.» چشم هایش را دوخت به قالی و گفت:« یاد دوستم افتادم، وقتی راه میریم، کتونی هاش اینقدر پاره ان که ته کفِش جدا میشه ازش. بابا ندارن.» یخ کردم، اولین جمله ای که به فکرم می رسید، گفتم :« این که غصه نداره محمدم، خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلی هاتو ببر بده بهش.» چشمش را ازقالی گرفت و دوخت به چشم من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتی دو دو زدن مردمک چشم هاش هنوزم یادم مانده. غصه دار نگاهم کرد. ابروهایش زاویه دار شدند. با صداقتی که تهِ تهش میرسید بر جایی که می دانستم ، از من پرسید:« خدا راضیه؟» به خودم آمدم، دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم! توی دلم گفتم:« سادات! دیدی این بچه چقدر قشنگ بهت درد داد!» چه داشتم جواب سوالش را بدهم؟ 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهار پارت نوش چشماتون😍
راهیان نور فتح المبین🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شا الله که ما بتونیم ادامه دهنده این راه باشیم🤲✨