eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
139 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ و ... حضرت دلبر خواست؛ تا سیده بَطحا، عروسِ خانه‌ی طهٰ باشد ! عروسی که از دامانش، "کوثری" برای عالمیان حلول می‌کند، که تمام مسیر تاریخ را برای نیل به لحظه‌ی رستگاری‌اش، تدبیر خواهد نمود. در شرحِ عاشقانه هایشان، همین بس که محمّد "ص" فرمود: هیچ کس برای من خدیجه نمی‌شود💗 ! 🗓 دهمِ ربیع ، سالروز ازدواج خاتم الانبیا "حضرت محمد (ص)" و مادر مؤمنین "حضرت خدیجه کبری(س)" بر تمامی مسلمانان جهان مبارکباد💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿• دستت را بھ او بده ، مطمئن باش زمینت نمیزند! شھید کمکت مۍکند . . بھ‌مردانۍ‌ازجنس‌آسمان‌اعتمادکن♥️! رهبری
تــــو خندیدی و چشمانت ز یادم بُـــــرد رفتن را من از لبخنـــــدت آموختم ز این دنیــا گذشتن را ...
عاشقان وقت نماز است اذان می گویند✨🍃 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چادر سیاهت علم بی بی زینبه ... باید با چادرت سپر عمه جون باشی باید با عفت و حیا پا به رکابشون باشی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آی خانمی که هر جور میخوای میگردی و میگی به کسی مربوط نیست اشکال نداره اصلا به من مربوط نیست ولی آیا وجدانت قبول میکنه به آدمایی هم که به خاطر من و تو فداکاری کردن بگی به شما مربوط نیست؟ شرمنده ایم
نگو‌نمی‌تونم‌‌نگاهم‌رو‌کنترل‌کنم. نگو‌نمی‌تونم‌احترام‌به‌پدر‌مادر‌م‌بگذارم. نگو‌نمی‌تونم‌دروغ‌نگم. نگو‌نمی‌تونم‌گناه‌نکنم. ممکنه‌یهویے‌قطع‌کردنش‌خیییلے‌برات‌سخت‌باشه‌، تو‌شروع‌کن‌انجام‌اون‌گناه‌رو‌کم‌کن... خودت‌میبینے‌میتونے‌ترک‌کنے‌و‌جالبه‌تر‌اینکه‌ آروم‌آروم‌از‌اون‌گناه‌بدت‌میاد‌و‌موقع‌انجامش‌ عذاب‌وجدان‌مےگیری... @shohadaiy1399
🌏یک عکس، جایگزین ساعت‌ها تحلیل ⓙⓞⓘⓝ↡ 🦋|↬❥ @shohadaiy1399
اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن. با دستگاه‌های برقی همه‌ی صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد، پوستش رو کندن و انداختنش تو دیگ آب نمک. مرحله بعدی انداختن توی دیگ آبجوش بود. وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد هم‌سلولی‌هاش دادن. این فقط یک سکانس از جنایات . همون که امروز پسر خاله‌ی امینی با پرچمشون میاد پشت دوربین و جمهوری اسلامی رو متهم میکنه... ماجرا مربوط به 🕊🌹 هست.... @shohadaiy1399
رفیق با مرام داش ابراهیم...شهید ابراهیم هادی ... شادی روح این شهید پهلوان ۵شاخه 🌹صلوات
دور هم نشسته بودیم. ابراهیم هادی دستش رو شبیه یک دایره کرد و گفت: اگر دنیا مثل این کُره باشد، امام زمان(عج) مانند دستهای من به دنیا احاطه دارد. خداوند نیز برتمام دنیا شاهد و ناظر هست. مراقب اعمالمون باشیم.
https://harfeto.timefriend.net/16649614459637 منتظر رفیق های شهید شما هستیم😊
🌱 ° ڪاش... خنثی ڪردنِ نفس🍃 را هم، یادمـــــان مےدادیـد... مےگوینــــــد: آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــ❤ــق مےشویم... و کہ شدی شهیـدمیشوی
🤎📿] _کمرشان‌خم‌شدتالبخندازلبانِ‌مامحو‌ نشود...! تابتوانیم‌امروز،راست‌راست‌راهـ‌برویم،شهدا‌رامی‌گویَم؛
گـوینـد: شھـٰادت‌‌مھرقبولیسـت‌ڪہ‌بردلـت‌ میخـورد... شُھـدآ‌دلـم‌لایق‌شھـٰادت‌نیسـت‌اما؛ شمـٰاڪہ‌نظرڪنیداین‌کویرتشنہ‌ دریا‌میشَـود...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـم الرب المـهدی(عج)💚🌱 "شب‌یازدهم‌به‌نیت‌قرار‌هرشب(۲۱:۰۰)"🙃‌⏰🤲🏻✨ "حضرت مهدی(عج)": {اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَج ؛فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم}✨ "برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است. (کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)"🖐🏻🕊♥️
السلام علیک یا صاحب الزمان✋🏻 اللهم عجل لولیک الفرج🕊 اللهم الرزقنا حرم♥️
🔸یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود. می‌گفت: « اگه آب دبه‌ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.». در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سید دوباره سر شوخی را باز کرد. یک بار آب سرد به طرف ما می‌پاشید. یک بار آب داغ و... ما هم بی‌کار نبودیم ! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد! سید انگشترهایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترهایش می‌گشت! سید چند تا انگشتر داشت. یکی از آن‌ها از بقیه زیباتر بود. بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است. آن انگشتر که سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. دیگر کاری نمی‌شد کرد. 🔹روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شدیم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سید. چشمانم در حال بسته شدن بود که یکباره نگاهم به دست سید افتاد. خواب از سرم پرید! دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:« این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت: «آروم باش.» دوباره به انگشتر خیره شدم. خود خودش بود. با تعجب گفتم:« تو روخدا بگو چی شده؟!» هرچه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید حرف نمی‌زد. مرتب می‌خواست موضوع بحث را عوض کند. اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت! راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سید را به حق مادرش قسم دادم❗️ 🔸کمی مکث کرد. به من نگاه کرد و گفت: «چیزی که می‌گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن.» وقتی آن شب از هم جدا شدیم. من با ناراحتی به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شدم. گفتم: « مادر جان، بیا و آبروی مرا بخر!» نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم. یکباره و با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت! با همان نگینی که گوشه‌اش پریده بود، نمی‌دانی چه حالی داشتم. 📚کتاب علمدار شهدا.
🌹 که دروسط میدان ۴روز مانده بود و به او غذا می دادند🌹 خاطره ای از زبان ۴روز بعد از بود که آمدند دنبال ما گفتند که یک صدایی از توی میدان مین می آید، بیایید برویم آنجا انگار مانده... گفتیم: ۴ روز از گذشته کسی می ماند... گفتند: ما صدایی شنیدیم... ما یک نفر را به ایشان دادیم و به ایشان گفتیم برو با ماشین و ببین چه خبر است؟! اگر کسی وسط میدان است راه را باز کن و بیاورش... رفتند ودیدند صدای یک می آید... به طرف صدا رفتند و دیدند مثل اینکه یک نفر آنجا شده و افتاده... رفته روی وپایش قطع شده.. ۴شب است که اینجا وسط میدان است و نمی تواند تکان بخورد و آب و غذا ندارد... می گفت: دیدم ولی باورم نشد که بعد از۴ شبانه روز این زنده است... می گفت: از دور همین طوری ایستادم به او نگاه کردم دیدم به من می خندد... شاید۱۴ سالش بیشتر نبود... از تعجب خشکم زد فقط صدا میزد بیایید من را بردارید... راه را باز کردیم رفتیم طرفش دیدیم بیشتر می خندد... گفتیم: چه خبر است؟! چرا می خندی؟! کی رفتی روی مین؟! گفت:شب . توی این ۴ شب هر شب یک می آمد به من آب و غذا می داد... دیشب که به من آب و غذا داد از من خداحافظی کرد و گفت: فردا ۲ نفر می آیند و تو را می برند... منتظرتان بودم... : ❣️ما را به ملحق کن.