🔴 بسیجی دژبان دم در تازه وارد بود؛ ۱۶ سال بیشتر نداشت!
وقتی #شهید_حسین_خرازی و رفقاش میخواستن برن تو، چون کارت شناسایی نداشتن، راهشون نداد!
🔸همراهان شهید خرازی اصرار میکنن که برن تو، اون بسیجی دژبان هم عصبی میشه و همه رو سینه خیز میبره، حتی حاج حسین رو!
تا اینکه مسئول دژبانی میاد و میبینه فرمانده لشکر داره سینه خیز میره!
از شهید خرازی معذرت خواهی میکنه، اما شهید خرازی با لبخند میگه "این بسیجی وظیفهاش رو درست انجام داد."
🔻آقای بازپرسی که سرباز بیست ساله رو به خاطر انجام دادن وظیفهش تنبیه و تحقیر کردی، شما یک صندلی مدیریتی جمهوری اسلامی رو اشغال کردی!
#طرح_نهضت_خاطره_گویی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#طنز_جبهه
1️⃣ 🔴کمپوت
🔶خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
🔶او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
🔶خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاه ميكرد.
••✾•🍃🌺🍃•✾••
2️⃣ 🔴 اسیر سودانی
🔶عملیات تمام شده بود.و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم ،هوای خیلی گرمی بود به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوشی سفیدی تنم بود.
🔶بعد از ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید و همگی با دیدن لیوانهای شربت آب لیمو خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم.
🔶لحظاتی بعد یکی از مسئولان ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چرده یا سبزه بودند ، فریاد زد چرا این اسیرها محافظ ندارند، به نظرم سودانی باشید، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد؛ اسیران سودانی هستند،شربت نه آب بیاورید، از سرتان هم زیاد است!!
🔶این را که بچه ها شنیدند، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد.اصلا دلمان نمی خواست در آن گرما آب بخوریم اینکه به حاج آقا فهماندیم رزمندگان هرمزگان هستیم. بنده خدا کلی ضایع شده بود.
#طرح_نهضت_خاطره_گویی #شادی_روح_شهدا_صلوات
#طنز_جبهه #نشاط_آفرینی #استفاده_بهینه_از_فرصت
#طنز_جبهه
🔴الاغ باوفا
🔶توی منطقه برای جابه جایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند که هرازچند گاهی با بچه ها سواری هم می کردیم .
🔶یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن ،با دوربین که نگاه کردیم دیدیم عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار می کشند چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمان برگشت...
#طرح_نهضت_خاطره_گویی #شادی_روح_شهدا_صلوات
#طنز_جبهه #نشاط_آفرینی #استفاده_بهینه_از_فرصت
#همه_با_هم_علیه_کرونا
#به_لطف_خدا_کرونا_رو_شکست_میدیم
[ Photo ]
🌹
اوایل سال 1361 در عملیات بیتالمقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود. نیروها خیلی به او علاقه داشتند.
در حین عملیات به سختی مجروح شد، ترکش به سرش خورده بود.
با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم. شهید کاظمی میگفت «کسی نفهمد من زخمی شدم. همین جا مداوایم کنید. میخواست روحیهی نیروها خراب نشود.»
دکتر گفت «این زخم عمیق است، باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود» به همین دلیل بستری شد.
خونریزی او به قدری زیاد بود که بیهوش شد. مدتی گذشت، یک دفعه از جا پرید!
گفت «بلندشو، باید برویم خط» هر چه اصرار کردیم بیفایده بود. بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم. در طی راه از ایشان پرسیدم: شما بیهوش بودی، چه شد که یکدفعه از جا بلند شدی؟ هر چه میپرسیدم جواب نمیداد
قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟ نگاهی به چهرهی من انداخت و گفت «میگویم، به شرطی که تا وقتی زندهام به کسی حرفی نزنی.»
بعد خیلی آرام ادامه داد «وقتی در اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمیتوانم ادامه دهم.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.»
وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت
«من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#فاطمیه
#طرح_نهضت_خاطره_گویی