eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
347 دنبال‌کننده
3هزار عکس
708 ویدیو
16 فایل
#این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ومعرفی شهدای شهرستان مبارکه ایجاد شده است ⚘️ شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا و توسعه و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت صورت گرفت دیدار با خانواده معظم شهدای والامقام،شهيدان:احمد رضا نظری و محسن صالحی در مبارکه در این دیدار ها که با حضور دکتر عسگریان فرماندار شهرستان، مهندس چاوشی زاده بخشدار مرکزی و آقای قاسمی رئیس بنیاد شهید مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد. 🌹توضیح اینکه شهید احمد رضا نظری متولد ۴ مهر ۱۳۴۲ مبارکه، شهادت، ۷ مرداد ۱۳۶۱ منطقه عملیاتی کوشک عملیات رمضان و شهید محسن صالحی در تاریخ،ا فروردین، ۱۳۴۳ ،مبارکه و در تاریخ، ۴، فروردين ،۱۳۶۱، منطقه عملیاتی رقابیه عملیات فتح المبین به فیض عظمای شهادت شهادت نائل آمدند. 🔹سه‌شنبه ۲،بهمن‌ ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۰ 🌻 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا من وقتی صبحانه رو خوردم دیدم مثل اینکه از چای خبری نیست🥴 هَوس کمپوت گیلاس کردم..فکر کردم اینجا هم مثل بیمارستانهای ایران هستش .. خیلی فکر کردم که حالا چه جوری حالی نگهبان کنم که من کمپوت گیلاس میخوام 😂 بهش گفتم یا اَخی ( ای برادر ) بهم نگاه کرد و گفت ها اِشبیک!!! ( ها چِته ) گفتم من احتیاج به کمپوت گیلاس .. با اشاره،دست بهم گفت صبر کن الان میارم 🙃 پاشد رفت ...پیش خودم فکر کردم عجب آدم خوبیه..آخ جون الان یه شکم سیر کمپوت گیلاس میخورم عطشم هم فروکش میکنه🥴 یه موقع دیدم نگهبان با یه لیوان شیشه ای خالی اومد و بهم اشاره کرد که بگیرش..باز پیش خودم فکر کردم چرا لیوان آورد من کمپوت خواسته بودم !!! بعد متوجه شدم لیوان به زبان انگلیسی میشه گیلاس🙈 بهش گفتم لا .لا . نه . نه کمپوت گیلاس ..کمپوت سیب . کمپوت زردآلو ..این نگهبان فلک زده تازه حرف منو متوجه شد با دستش اشاره کرد.. فی العراق ماکو ..در عراق نیست 😂 پیش خودم گفتم عجب شد🙃 یه موقع دیدم یه ستوان بعثی استخبارات ( اطلاعات )عراقی و یه نفر دیگه که مترجمش بود و تعدادی برگه کاغذ و خودکار اومدش ..به نگهبان گفت برو بیرون.... و نشست روی صندلی کنار تختم ..پیش خودم گفتم یاحضرت عباس یا خداااا به دادم برس که دردسرهام شروع شد همراه با بازجويی 😔 آخه متوجه شدم که میخواد منو باز جویی کنه و از من اطلاعات بِکشه .. توکل به خدا کردم و متوسل به ائمه معصومین شدم ..پیش خودم به خدا گفتم خدایا من چیزی که نمیدونم و اطلاع ندارم سوراخ ( لانه ) مورچه هاست توی مَقر های لشگر تو کمکم کن بتونم دروغ و چاخان بهش بگم و این هم باور کنه 😢 بهم گفت : اسمت؟؟ محمدعلی..فامیل ؟؟ نوریان... نام پدر ؟؟ محمود ...نام پدر بزرگ ؟؟؟ ابراهیم ...اهل کجای ؟؟ اصفهان .نجف آباد ...چند سالته ؟؟ ۲۰ سال ...چقدر سواد داری ؟؟ ۷ کلاس ( دوم راهنمایی ) ...زبان عربی بلدی ؟؟؟ نه اصلاً ... حتی پرسید چند خواهر و برادر داری 🥴 خب بگو ببینم دفعه چندم هست که میای جبهه ؟؟ دفعه اولم هست ... دروغ میگی !! به حضرت عباس قسم راست میگم 🤥🙃 ( حالا من اینجای کار ۵۰ ماه سابقه جبهه داشتم ) کدام لشگر بودی؟؟ ما که لشگر نداشتیم !! پس چه سازمانی داشتی؟؟؟ ما یگ گردان مستقل بودیم !! اسم فرمانده گردان ؟؟ حسین محبی ( اینو درست گفتم ) چند گروهان بودید ؟؟ ۳ گروهان !!! اسم فرمانده گروهان ها ؟؟ یکی حسن حیدری و یکی جاج آقا رضوانی ( این دونفر رو راست گفتم ) یکی هم مهدی شایان😏 ( این یکی رو دروغ گفتم ) ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه
در ادامه دیدارهای هفته‌ای امام جمعه محترم شهرستان مبارکه با خانواده معظم شهدا و ایثارگران صورت گرفت دیدار با خانواده شهيد والامقام قدرت اله قربانی در محله اسماعیل ترخان در این دیدار که با محوريت بنياد شهید و با حضور رئیس و تعدادی از اعضای ستاد برگزاری نماز جمعه، امام جماعت مسجد حضرت ابوالفضل(ع) و خادمیاران کانون خدمت رضوی ایثار و شهادت‌ انجام گرفت از مقام شامخ شهدا تجليل بعمل آمد. لازم به ذکر است، شهيد قدرت اله قربانی فرزند مرحوم مرتضی در تاریخ ۵،فروردین ۱۳۴۳ در شهرستان مبارکه محله اسماعیل ترخان متولد و در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱،در منطقه عملیاتی جنوب کشور عملیات بیت المقدس به درجه رفيع شهادت نائل آمدند 🔹 چهارشنبه ۳،بهمن ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر... @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون وابستگان و بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت شهرستان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۱ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌻 آقا حالا منم هم می‌ترسیدم هم میلرزیدم هم تا حالا بازجویی نشده بودم... اولین بار بود اینهم توی اسارت و مجروح بودنم😢 باور کنید بین مرگ و زندگی به اندازه یک تار مو فاصله داشتم اینو خوب حس میکردم😔 به این ۲۰ سال عمرم تا این لحظه ای که روی تخت افتاده بودم و بازجوی میشدم متوسل به ائمه علیهم السلام نشده بودم و ... وجود مبارکشون رو کنار خودم حس میکردم یعنی ضربان قلبم با توکل به خدا و توسل به امامان معصوم میزد که توانستم دوام بیارم❤️ خلاصه کلام یه وقت افسر بازجو بهم گفت چند نفر بودید اومدید شناسایی منطقه ما ؟؟ گفتم ۷ نفر ...گفت خُب بقیه چی شدند ؟؟ گفتم ۳ نفر کشته شدند !!! گفت خُب بقیه ؟؟ گفتم ۳ نفر هم فرار کردند ...منم زخمی شدم و اسیر شدم🥴 گفت خُب بگو ببینم اینها چکار داشتند ؟؟ گفتم والا نمیدونم چکار داشتند من سر پُست نگهبانی بودم فرمانده ما به من گفت برو دنبال اینها تامین نشان ( مراقب ) باش 🙃 گفت تو ازشون سوال نکردی که چکار دارند؟؟ گفتم چرا من یک مرتبه ازشون سوال کردم !!! گفت خُب چی گفتند؟؟؟ هیچی بهم گفتند تو فضولی نکن فقط مراقب ما باش😂 یه مرتبه مثل اینکه برق ۳ فاز به این مَردک افسر استخبارات وصل کردند یهویی از روی صندلی بلند شد بهم گفت : کلب ابن کلب کذاب ( پدر سگ دروغگو )😜 و دست انداخت بیخ گلوی منو با یک دستش گرفت ... و حنجره منو شروع کرد به فشار دادن ..من دیدم یا حضرت عباس الانه که خفه بشم منم به دروغ و کلک چشمهام رو یواش یواش بَستم و یه کم سَرمو کج کردم که یعنی خفه شدم 🤣 یه وقت اون مترجم دستشو گرفت کشید و بهش گفت مُوت . مُوت .( مُرد . مُرد ) ولش کن ..مَردک دیوانه احمق دستشو از روی حنجره من برداشت باورکنید واقعاً داشتم خفه می‌شدم 😢 به عربی یه چندتا فحش دیگه نثارم کرد و مدارکش رو برداشت و رفت ..یه نفس راحتی کشیدم گفتم خدایا شکرت اولیش بخیر و خوشی تمام شد😂 ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه
🔹همسر شهید بزرودر عبدالحسین برونسی درگذشت روح مطهره حاجیه خانم «معصومه سبک خیز» همسر سردار شهید «عبدالحسن برونسی» پس از تحمل یک دوره بیماری به همسر شهیدش پیوست. مرحومه سبک خیز در سال ۱۳۴۷ با شهید برونسی ازدواج می‌کند که حاصل آن ۸ فرزند بود. شهید عبدالحسین برونسی از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در عملیات‌های متعددی چون عاشورا، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر ۳و ... حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید. مقام معظم رهبری درباره شهید برونسی فرمودند: «به نظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسان‌های بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و بجاست» 🔹شادی ارواح مطهر شهدا صلوات 🔹 کانال شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت 🔹 چهار روز بود که نه آب خورده بودم نه غذا. مرا با بقیه اسرا توی یک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شد. عصر روز چهارم نفری چند خرما دادند. هر کلاس سی و پنج، تا چهل اسیر داشت. یکی یکی برای بازجویی می بردند، بعد فقط صدای جیغ بود که به گوش می‌رسید، کمترین شکنجه لگدهایی بود که با پوتین به سر میزدند. منافقین فراری به عراق، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقی ها برداشته بودند. به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم، حتی اگر دروغ باشد. گاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات برای حمله هوایی بودند. مثلاً وقتی بازجوی من فهمید بچه تبریزم، یکی یکی کارخانجات تبریز را می گفت و من باید سریع می گفتم که چند کیلومتری تبریز است. اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جواب می دادم به شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجات بخش بود. •••• از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنیت عراق یا همان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد. نمی گذاشتند نماز بخوانیم. با برق و حرارت بدنها را می‌سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلی بد بود. در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی می کردند به ما آب می دادند. چهار روز دیگر با سخت ترین فشارهای روحی و جسمی گذشت. از بیست و هشت نفری که با هم بودیم یک نفر در بصره زیر کتک شهید شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند. بیشتر بچه ها، اسرای کربلای چهار و پنج بودند. وقتی مطمئن شدند چیزی برای گفتن نداریم ما را به پادگان الرشید انتقال دادند. الرشید را برای زندانیهای سیاسی خودشان ساخته بودند. اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود. توی اتاق شش متری پنجاه نفر را با فشار و لگد و پوتین و ضربات کابل روی هم می‌چپاندند. نفس کشیدن برای همه سخت بود چه رسد به خوابیدن و نشستن. دو طبقه می‌خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودند و جایی برای نشستن نداشتند. جيره غذائی هر نفر در شبانه روز دو عدد تان جو شبیه نانهای ساندویچی کوچک به نام «سومون» بود. داخل نان کاملاً خمیر بود. بچه ها این خمیرها را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می‌خوردند. بقیه جیره روزانه صد سی سی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم. این جا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترک بود. به همین دلیل اسهال خونی و بیماریهای پوستی مثل گال، شپش، قارچ ریزش مو، فلج دست و پا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر می‌شد. بیشتر مجروحین دچار کرم زدگی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی که در الرشید بودیم سی نفر از دوستانمان به شهادت رسیدند. برای کم کردن فشارهای روحی و جسمی به معنویات پناه بردیم. علاوه بر نماز و دعا از قابلیت‌های بچه ها استفاده می‌کردیم. مثلاً درباره قرآن احکام یا تاریخ اسلام کلاس می‌گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیه بازگو می کرد. به این ترتیب خودمان را سر پا نگه می‌داشتیم. بسیاری از مجروحین بر اثر شدت صدمات حتى بعد از انتقال به بیمارستان شهید می‌شدند ولی تعدادی هم مداوا می‌شدند و به میان ما بر گشتند. در این رفت و آمدها اسرای کمپ‌های مختلف با هم ارتباط برقرار می کردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد می‌دادند. گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشمان می رسید و از شدت درد و رنجمان می‌کاست. همه این ارتباطات در نهایت دقت و مخفیانه صورت می گرفت. ﺻﺒﺢ ﺷﺸﻢ اﺳﻔﻨﺪ ﺳﺎل ﺷﺼﺖ و پنج، ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ، ﻣﺎ را ﺑﯿـﺮون آوردﻧـﺪ و ﺑـﻪ ﺻﻒ کردﻧﺪ. از روی ﻟﯿﺴﺖ اﺳﻢ ﻫﺮ کﺲ را میﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ، ﺳـﻮار اﺗﻮﺑـﻮس ﻣـیﺷـﺪ. روی صندلی که نشستیم چشمهایمان را بستند. دستهایمان هم به جلو صندلی ثابت شد. اتوبوسها از خیابانهای بغداد عبور کردند. نگهبانها به اقتضای کارشان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکی‌شان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت. بچه ها از او پرسیدند که - ما را کجا می برین؟ گفت: - مقصد تکریته. مهمتر این که تازه از این به بعد معنی کتک خوردن رو می فهمین! ادامه دارد..
🔹تلاوت نور به روح مطهر،زینب کبری (س) پیام رسان عاشورای حسینی،ارواح مطهر امام خمینی(ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، شهدای مقاومت، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، شهدای مظلوم غزه فلسطین، و شهدای اولین هفته بهمن شهرستان مبارکه شهيدان: حمید نوری محمدرضا محمدی اصغر احمد پور یزدان بخش توکلی طالب حسین انصاری قدرت اله حسین زاده غلامحسین ضيایی 🌹🌹🌹 🔹 قاری قرآن جناب آقای حاج حسين پیراکه 🔹 صفحه‌ ۱۸۶، سوره مبارکه انفال، آیه ۵۳ 🔹 زمان جمعه ۵،بهمن ۱۴۰۳، سی دقیقه قبل از شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه 🔹 مکان‌ مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
فرازی از وصیتنامه شهید ✍ امیدوارم با پشتکاری خستگی ناپذیر ملت شجاع و قهرمان ایران اسلامی به فرماندهی ابراهيم زمان،امام خمینی و با اتکا به خداوند قادر متعال و با وحدت مسلمانان، ريشه ظلم و ستم و فساد از جهان برداشته شده و مستضعفین در عدالت مهدی موعود صاحب الزمان(عج)در کمال آرامش به زندگی پر از سعادت و سلامت برسند. شهيد والامقام محمد رضا محمدی فرزند مرتضی ولادت: ۲۲شهریور ۱۳۴۸ شهرستان مبارکه شهادت: ۴ بهمن‌ ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی جنوب کشور شاد و راهش مستدام @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر... @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون وابستگان و بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت شهرستان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏قدر داشته هاتونو بدونید. یه موقع چشم باز میکنید که دیگه خیلی دیر شده شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۲ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا روز اول در اورژانس با اولین بازجوی بخیر گذشت روز دوم نوبت عمل جراحی شد روی زخمهای من👨‍🍳 باز دوباره یه سرباز عراقی اومد تخت منو کشید کنار تخت جراحی توی همون اطاق ..بعدش به اتفاق یه سرباز دیگه منو بلند کردند و کشیدند گذاشتند روی تخت جراحی ..خب دکتر اومد و باز عکسهای پا و کِتف منو گذاشت زیر نور لامپ ..یه آمپول 💉بی حسی برداشت و تزریق کرد ۲ الی ۳ قسمت کف پای چپم ..اولین تزریق رو که انجام داد شروع کردم به فریاد زدن و آخ و اوخ کردن 🥴 جوری تزریق کرد که از موقع روی مین رفتن و زخمی شدنم درد این آمپول بیشتر بود..یه کم صبر کرد که پام بی حس بشه اما چه بی حسی !! 🙃 یه موقع دست به تیغ جراحی و یه قیچی جراحی شد و شروع کرد گوشت و پوست های پام که سوخته بود رو میچید 🥴 منم پام چون بی حس نشده بود فریاد میزدم و میگفتم یاحسین یاحضرت عباس به دادم برس آخخخخ و پام رو می‌کشیدم از درد😢 یه موقع دکتره دید نخیر من خیلی دیوانگی در میارم و اجازه جراحی رو نمیدم ..یه موقع به سه نفر از سربازها گفت بیا ...به یکی‌شون گفت دست چپم رو گرفت یکی دست راست و یکی هم هردو پام رو محکم گرفت 🤨 یه موقع یه باند جراحی هم چپاند توی دهنم و دوباره دست بکار شد منم یه کم به خودم فشار آوردم ...دیدم حریف این نامردها نمیشم از شدت درد ضعف کردم و بی‌حال شدم اما خوب حس میکردم که داره چکار میکنه ...حدود ۳ الی ۴ ترکش از کف پای چپم کشید بیرون از شدت انفجار تاندوم شصت پام پاره شده بود و پیدا بود ...🥴 یه موقع هم دو تا تزریق بی حسی زد به جلوی کتفم ..بعدش با قیچی سوراخ جراحت کِتفم رو چید و گشادش کرد بعدش با دوتا انگشتش کرد داخل سوراخ کتفم و یکی از ترکش هارو کشید بیرون 😢 بعدش خون فوران کرد زد بیرون ...بعدش دکتر یه باند دیگه فیتیله پیچ کرد و کرد داخل سوراخ کتفم و روشو باندپیچی کرد و اصلا از بخیه کردن خبری نبود..این شد عمل جراحی من😂 حالا وقتی دکتره اون پیراهن عربی منو زد بالا که کِتفم رو جراحی کنه چشمش افتاد به جای بخیه ها و جراحی پهلو و شکمم که حدود ۶۰ بخیه بود مال قبل اسارت بود و مربوط می‌شد به زخمی شدنم در عملیات کربلای ۵😳 به عربی بهم گفت اینها مال چیه ؟؟ چی شده ؟؟🌹 ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر طنز نماز خواندن در محضر مقام معظم رهبری مد ظله العالی بشنوید خیلی زیباست مواظب باشیم اگه خواستیم نماز بخونیم 👆اینطوری نماز نخونیم😅 اللهم صل علی محمد و آل محمد
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان قسمت : ۱۶۳ 🌻 آقایی که شما باشید وقتی از من این سوال رو کرد ؟؟ پیش خودم گفتم ای خاک بر سرم کنند حالا چی جواب این دکتره رو بدم !!🥴 بهش گفتم اصفهان . اصفهان .هواپیما بمباران کرد منم مجروح شدم ..حالا نمیدونم واقعاً متوجه حرف من شد يانه بهرجهت دیگه گیر سه پیچ نداد😂 بعد که کارش تمام شد به سربازها گفت ببریدش روی تختش بخوابانیدش...منو آوردند روی تختم بی‌حال دراز کشیدم و منتظر سرنوشت و آینده نامعلوم خودم بودم 🥴 حالا دقیق یادم نیست همین روز بود یا روز بعدش ..دیدم همون افسر ارشد منطقه همون سرتیپ باچند محافظ و افسران همراهش مثل سرهنگ و سرگرد و سروان بودند ..سرتیپ لباس کُردی پوشیده بود و یه پسر بچه حدود ۷ ساله دنبالش بود ظاهراً بچه خودش بود ... چشمم که به بچه اش افتاد یه لحظه دلم رفت توی خانه مون و یاد برادر کوچکم رحمان افتادم 😔 سرتیپ یه اسلحه کُلت کمری به کمرش بسته بود وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم اصالتاً کُرد زبان هست🥴 اطرافیانش یه صندلی براش گذاشتن نشست رو صندلی منم حالا از ترس و استرس آب دهانم خشگ شده بود و چهار چشمی داشتم نگاهش میکردم🙄 که حالا که سوال پیچم میکنه چی جواب بهش بدم ..بهم گفت اسمت چیه ؟؟ محمدعلی !! بهم گفت محمدعلی اینجا ما بهت خوب رسیدگی میکنیم ؟؟ بهش گفتم بله خییلی بهم رسیدگی می‌کنند 😂 یه موقع بهم گفت صدام حسین خوبه یا خمینی ؟؟ بهش گفتم صدام حسین خیییلی خوبه🙃🥴😂 کافی بود کوچکترین بی احتیاطی کنم و این مردک سفره زندگی منو جمع کنه🤥 باز یه سِری سوالات که کجا بودی و برای چی اومدی و چکار داشتید توی منطقه ما رو از من پرسید منم بدون معطلی تمام چِرت و پِرت و دروغ و چاخان های که تحویل افسر بازجو قبلی داده بودم بدون کم و زیاد تحویل این سرتیپ دادم😂 فکرکنم ۲ یا ۳ روز من اینجا توی این اورژانس بودم که باز یه ماشین جیپ اومد و منو تحویل چند سرباز دیگه دادند و حرکت کردیم سمت شهر سلیمانیه🌹 ادامه دارد...🌻 کانال شهدای شهرستان مبارکه