قسمت نهم
🔹 روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
آغاز مبارزه
دوران حکومت محمّدرضا پهلوی بود. اگرچه مردم از همه چیز محروم بودند؛ امّا یک چیز فراوان در اختیارشان بود، عکس شاه و خانواده اش با تاج های طلائی بر سر و لباسهای زربافت بر تن. مردم این عکسها را با میخ به دیوارهای کاهگلی اتاق می کوبیدند. ما هم مثل دیگران عکسهای زیادی از شاه و خانواده اش به دیوار اتاقها زده بودیم. رضا حدوداً ۱۶ساله بود. یک روز به خانه آمد و عکسها را از دیوار جمع کرد؛ داخل باغچه برد، روی آنها نفت ریخت و آتش زد. پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند. خواستند جلوی او را بگیرند، گفتند: «چرا این کار را میکنی؟ تو نمیترسی ؟ اگه کسی بفهمد، چکار کنیم؟ میدونی چه بلایی سرمون میارند؟» رضا گفت: «چیزی نمیشه، این شاه خائن و وطن فروشه، باید از کشور بیرونش کنیم.» رضا مبارزه را شروع کرد. کارش این شده بود که دوست، همکلاسی، کوچکتر از خودش، بزرگتر از خودش را جمع میکرد، آنها را به بیشه، کوه و صحرا میبرد و برایشان حرف میزد. از ظلم و ستم حکومت میگفت. بعدها یکی از اتاقهای خانه را به محلّ برگزاری جلسات و مرکز مبارزاتش علیه حکومت پهلوی تبدیل کرد. خانة ما دو تا اتاق بیشتر نداشت. اتاقها کاهگلی و طاق چشمهای بودند و با یک پَستو (صندوقخانه) از هم جدا می شدند. رضا هر شب، یک عده را دعوت میکرد؛ به اتاق کناری میآورد و تا نصف شب بحث انقلاب میکردند. انگار صدای حرفهایش هنوز هم در گوشم میپیچد. خیلی وقتها خوابم میبرد، چندین بار از خواب بیدار میشدم و باز هم می شنیدم که دارد حرف میزند، با صبر و حوصله جواب سؤال میدهد و بحث میکند.
سخنرانی عاشورائی
«13 بهمن سال 1352 مصادف با شب عاشورا بود. با رضا به مسجد محلّ رفتم. رضا رفت پشت بلندگو و برای مردم شروع به صحبت کرد. گفت: «باید راه امام حسین (ع) را بشناسیم. این درست نیست که خودمان را عزادار، سینهزن و نوحهخوان امام حسین (ع) بدانیم؛ امّا نمازهایمان قضا شود. در مراسم جشنِ عروسی، چند خانم رقّاصه، با بدنی نیمه عریان، دیوانهوار برای مردان برقصند. جوانهایمان با نوشیدن شراب، مست شوند و در کوچه و بازار برای ناموس مان مزاحمت ایجاد کنند. اگر شیعه امام حسین (ع) هستیم؛ باید با شرابخواری، بیبندوباری، قماربازی مبارزه کنیم.» حرفهای رضا در باره چنین مسائلی که در جامعه یکرویه عادی شده بود، باعث شد که عدّه ای به حرفهایش فکر کنند و عدّه ای هم وحشت زده برای خاموشکردنش، دست به تهدید و تهمت بزنند.» ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا و ایثارگران صورت گرفت
🔸 ديدار از خانواده شهدای والامقام شهيدان: محمدرضا اسدی،منصور فتحی،احمد قدیری و جانباز گرامی عبداله غلامی در شهر دیزیچه محله نکو آباد و حسن آباد قلعه بزی
در اين دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه و با حضور امام جمعه محترم ومسئول حوزه بسيج خواهران دیزیچه انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد.
🔸یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت دهم
🔹روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
جشن دیپلم
«بعد از اینکه امتحانات نهایی دیپلم را دادیم، رضا بچّه ها را جمع کرد و گفت: «یه روز بریم کنار چشمه و جشن بگیریم.» همه قبول کردیم و رفتیم. همگی خوشحال و مشغول بگو بخند بودیم. بعد از ناهار، رضا همه را صدا زد و گفت: «بچّه ها بیاین اینجا، باهاتون کار دارم.» یک نوار در ضبط صوت گذاشت و آن را روشن کرد. مردی با صدای رسا و دلنشین سخنرانی میکرد. سخنرانی امام خمینی در سال 1342 بود. ما اوّلینبار بود که صدای امام خمینی را میشنیدیم. رضا ما را با امام خمینی آشنا کرد. رضا در آن زمان از معدود افرادی بود که جوانهای شهرستان مبارکه را جمع میکرد و برایشان از جنایات شاه و ساواک میگفت. برای بچّه ها کلاس میگذاشت و آنها را آگاه میکرد. به جرأت میتوانم بگویم، من کسی را مثل او اینقدر محکم و استوار ندیده بودم. یکی دو نفر دیگر را میشناختم که از این حرفها میزدند؛ امّا آنها چیز دیگری در سر داشتند و عضو گروهکهای انحرافی بودند.»
دانشگاه
رضا تابستان 1353 در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته مهندسی کشاورزی، دانشگاه جندیشاپور اهواز قبول شد. در دانشگاه با روحانیون مبارز قم و خوزستان رابطه برقرار کرد. عضو مکتب القرآن اهواز شد و فعالیتهای سیاسی خود را گسترش داد تا جایی که کمکم با کمک تعدادی از دوستانش اعتصابات و تظاهرات دانشگاه را رهبری میکردند. نوارها و اعلامیههای امام را تکثیر و پخش میکردند. چندین بار توسط گارد دانشگاه دستگیر شد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت. هر بار شوهر خواهرم که ارتشی بود با ترفندی نجاتش میداد. رضا غیر از فعّالیت سیاسی در دانشگاه، با بچّه های مبارکه در تماس بود و نوار و اعلامیّه های امام را به آنان میرساند.
در زمانی که داشتن یک برگ اعلامیّه جرم بود، بیشتر از پانصد جلد کتاب مذهبی و سیاسی داشت. همین کتابهایی که امروز در خانهها فراوان وجود دارد، آن زمان داشتنش جرم بود.
یک روز، نامهای از رضا به دستمان رسید. نوشته بود: «مأمورین به من مشکوک شدهاند. ممکن است برای بازرسی خانه اقدام کنند. کتابهای من را مخفی کنید.» نامه را برای مادرم خواندم. نمیدانستیم با اینهمه کتاب چه کار کنیم. مادرم سریع به خانة اسماعیل کریمی رفت. ما با هم همسایه بودیم. خانه آنها یک کوچه پایینتر از خانه ما بود. با مادرش صحبت کرد. اجازه خواست تا کتابها را در خانه آنها پنهان کنیم. خدا خیرش بدهد، زن خوب و فهمیده ای بود. قبول کرد. حاضر شد خانوادهاش را به خطر بیندازد. تصمیم گرفتیم کتابها را در چاله کرسی پنهان کنیم. من و مادرم با زن و دختر همسایه دستبهکار شدیم. در حیاط را بستیم، بیل و کلنگ آوردیم و شروع به گود کردن زمین کردیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در حیاط آمد. ترس همه وجودمان را گرفت. زن همسایه در اتاق را روی ما بست، رفت و در حیاط را باز کرد. یکی از اقوام به دیدنش آمده بود. با تعجّب پرسید: «چرا در حیاط را بستید؟» همسایه با ترفندی او را برگرداند. خودش ماند دم در حیاط و نگهبانی داد و ما زمین را گود کردیم. خاک را داخل باغچه ریختیم و خوب کوبیدیم تا معلوم نباشد که این خاک تازه جابجا شده است. به خانه برگشتیم و کتابها را داخل تشت خمیر چیدیم. تشت را داخل فرغون گذاشتیم، پارچه ای روی آن کشیدیم و روی پارچه آرد پاشیدیم. یک کمی هیزم و چوب هم داخل یک بقچه گذاشتیم. من فرغون را بردم. مادرم هم بقچة هیزم را روی سرش گذاشت و به طرف خانه همسایه رفتیم. در راه هرکس را میدیدیم، میگفتیم: «میریم خونه همسایه نون بپزیم.» چون کتابها زیاد بود مجبور شدیم، چند بار با این نقشه برویم و برگردیم. کتابها را داخل گودال چیدیم. روی کتابها را پوشاندیم. هروقت رضا از اهواز میآمد و کتابی را می خواست، به خانة همسایه می رفتیم و داخل گودال، بین آنهمه کتاب میگشتیم تا کتاب مورد نظر را پیدا میکردیم و می آوردیم. ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت
🔸 دیدار از خانواده معظم شهید والامقام محمد رضا عاقبابایی فرزند مرحوم خسرو در شهر طالخونچه
🔸 در این دیدار که با حضور مسؤل بنياد شهيد و امور ایثارگران و مسؤل امور ایثارگران نیروی انتظامی شهرستان مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهدا تجليل بعمل آمد.
🔸 سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸همزمان با روز معلم سالروز شهادت علامه شهید مرتضی مطهری صورت گرفت
🔸بمنظور تجلیل از مقام معلم دیدار از خانوادهمعظم شهدای معلم ،شهیدان: مسعود خدارحمی و مهدی یزدان با حضور امام جمعه ، رياست بنياد شهيد، رئيس و معاونين آموزش و پرورش، شهرستان مبارکه.در محله قهنویه و مبارکه
🔸 سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت یازدهم
🔹روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
«وقتی رضا دانشجو بود، یک روز به بازار اهواز رفتم. از دور جوانی را مشغول سبزیفروشی دیدم. قیافه اش برایم آشنا بود. جلوتر رفتم. برادرم رضا بود. برگشتم تا من را نبیند و خجالت نکشد. شب وقتی به خانه برگشت، سر صحبت را با او باز کردم و گفتم: «امروز تو بازار یه نفر را دیدم، خیلی شبیه تو بود. سبزی میفروخت.» رضا سرش را پایین انداخت و خندید. گفتم: «نکنه خودت بودی؟» رضا گفت: «ناراحت نشو، ما برای کارهای تحقیقاتی تو دانشکده سبزی کاشتیم، من در وقت آزادم، سبزیها را میبرم و میفروشم. با این نقشه اعلامیه ّهای امام را وسط سبزیها پنهان میکنم و مخفیانه به دست مردم میرسانم. پول فروش سبزی را هم برای تکثیر اعلامیّه ها و نوارهای امام استفاده میکنیم. به نظرت اینجور سبزیفروشی بده؟» من ماندم چه جوابش بدهم. دعایش کردم و او را به خدا سپردم.»
بیانیه
«سال 1356 بود. رضا ساکش را میبست که به دانشگاه برود. هفت هشت تا پیراهن رنگارنگ داخل ساکش گذاشت. پرسیدم: «چرا اینهمه پیرهن را میبری؟» گفت: «به دردم میخوره.» در حقیقت بعد از هر فعالیت مبارزاتی سریع تغییر قیافه میداد و لباس عوض میکرد که شناخته نشود. رضا یک بیانیه 17 مادهای با خطّ خودش نوشته بود. به من داد که بخوانم. از جمله مواد آن این بود: «بیرون کردن شاه از کشور، انحلال ساواک، برچیده شدن شرابفروشیها، آزادی زندانیان سیاسی و روحانیون.» پرسیدم: «این را میخوای چکار کنی؟» گفت: «میبرم دانشگاه تکثیر و پخش میکنم.» گفتم: «تا شما آماده میشی، من از روی آن مینویسم و اینجا پخش میکنم.» سریع از روی آن نوشتم. موقع رفتن اشتباهی بهجای اینکه بیانیه را به او بدهم، آن که خودم نوشته بودم را دادم و بیانیه دستنویس رضا پیش من ماند. این اتّفاق حکمتی داشت!»
«رضا چهار سالی که دانشگاه درس میخواند، اهواز خانه ما بود. من لشکر 92 زرهی اهواز خدمت میکردم. یک روز به خانه آمدم. خانمم خیلی ناراحت بود. گفت: «گارد دانشگاه برادرم رضا را دستگیر کرده، برو سراغش.» نفهمیدم چهطور خودم را به دانشگاه رساندم. تعدادی از دانشجویان را گرفته بودند و به نوبت برای بازجویی مقدّماتی به داخل اتاق میبردند. یک نفر از گارد دانشگاه من را شناخت. پرسید: «اینجا چکار داری؟» گفتم: «برادر خانمم را گرفتن.» گفت: «کدومه؟» گفتم: «اون که آخر صف ایستاده.» رضا را که دید، سوتی کشید و گفت: «اون که حکمش اگه اعدام نباشه، حبس ابده. بد چیزهایی ازش گرفتن.» ترس وجودم را گرفت؛ امّا رضا خونسرد ایستاده بود. نوبت بازجویی رضا شد. همراه او به اتاق بازجویی رفتم. بازپرس من را با لباس ارتشی دید و پرسید: «شما اینجا چکار داری؟» گفتم: «این رضا نصوحی فامیل ماست، اومدم ببینم چکار کرده.» گفت: «دستم درد نکنه، شما ارتشی هستی و ایشون این کارها را انجام میده؟» رو کرد به رضا و گفت: «میخوام ببینم شما چهطور میخوای شاه را از کشور بیرون کنی؟» گفتم: «من فکر نمیکنم ایشون چنین حرفی زده باشه.» یک برگ کاغذ به من داد و گفت: «بگیر خودت بخون.» بیانیه ّهای 17 مادهای بود. اوّلین بندش بیرون کردن شاه از کشور بود. گفت: «این پدرش چهکارهست؟» گفتم: «کورة آجرپزی داره.» گفت: «معلومه با زحمت بزرگش کرده و به دانشگاه فرستاده. حالا میفرستمش، ده پانزده سال آب خنک بخوره تا ببینم چطور شاه را بیرون میکنه.» گفتم: «من با این لباس ارتشی از شما خواهش میکنم این دفعه را ببخشید و نادیده بگیرید. این کاغذ مال او نیست. یکی بهش داده.» نمیدانم اصلاً این حرف چهطور آمد روی زبانم. گفت: «نه نمیشه» گفتم: «حالا که نمیشه هر کاری میخوای بکن.» از اتاق بیرون آمدم. خطّ را مقایسه کردند و فهمیدند که خطّ رضا نیست. سربازی به دنبالم آمد و گفت که برگردم. بازپرس گفت: «ایشون باید تعهّد بده که دیگه سراغ این کارها نره و شما هم امضا کنی.» تعهّدنامه را او گفت و رضا نوشت. پائین آن را هر دو امضا کردیم و انگشت زدیم. رضا گفت: «کلاسور و کارت دانشجویی ام را ازش بگیر.» بازپرس کلاسور را باز کرد، دید آیاتی از قرآن نوشته و تفسیر کرده، آیات 15 تا 20 بقره که درباره ستم ظالمین و سکوت افراد در مقابل ظلم آنهاست. تفسیر طولانی برایش نوشته بود. بازپرس گفت: «ایشون مفسّر قرآن هم که هستند» گفتم: «بالاخره قرآن کتاب دینی ماست.» گفت: «اینها زیر لوای قرآن این کارها را انجام میدن.» یکمرتبه کلاسور را ورق زد و در صفحه آخر آن یک شمارهتلفن به نام طالقانی دید. گفت: «با طالقانی هم که رابطه داره. از کجا شماره طالقانی را به دست آورده؟» گفتم: «نه آقا، این شماره یک نفر به اسم طالقانیه که از قم براش مجلّه مکتب اسلام را میفرستد.» گفت: «پس مجلّة مکتب اسلام هم میخونه؟» دوباره شروع به حرفزدن کردیم.خلاصه اجازه مرخصی رضا را داد و گفت خوب وکیلی گرفته بودی نجاتت داد.
ادامه دارد...
عزیزی پرسید جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .
گفت: مثل حالا رقابت بود؟
گفتم : آری.
گفت : در چی؟
گفتم :در خواندن نماز شب.
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟
گفتم: در توفیق شهادت.
گفت: جرزنی بود؟
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .
گفت: بخور بخور بود؟
گفتم: آری .
گفت: چی می خوردید؟
گفتم: تیر و ترکش وموجهای شدید انفجار
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .
گفت: آوازم می خوندید؟
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب
گفت: استخر هم می رفتید؟
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .
گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری تا دلت بخواد
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان
سکوت کرد و چیزی نگفت...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
🔹 تلاوت نور بياد شهدای انقلاب، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، و شهدای دومین هفته اردیبهشت ماه شهرستان مبارکه شهيدان:
ابراهیم مومنی پلارتگان
کریم زمانی باغملک
علی مراد اسماعیلی دیزیچه
عباس کریمی هراتمه
علی رضا تقی آبادی قهنویه
اسماعیل مهدوی لنج
سردار شهید قاسم طاهری مبارکه
فضل اله یزدانی باغملک
عباسعلی عطایی وینیچه
قنبر علی عباسی کرکوند
کریم مهدوی لنج
خسرو دهقانی وینیچه
منوچهر یزدانی احمد آباد
🔹 قاری قرآن جناب آقای احمد رضا شریفی از اداره آموزش و پرورش شهرستان مبارکه
🔹از صفحه ۴۷۲ ادامه سوره مبارکه غافر آیه ۲
🔹 زمان جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه
🔹 مکان مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت دوازدهم
🔹روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
پذیرایی جانانه
«با رضا برای دیدن سران مبارز انقلاب، شرکت در جلسات، گرفتن دستورات مبارزاتی و اجرا در منطقه به اصفهان و قم میرفتیم. از مبارزان بینظیر انقلاب بود. نیروهای ساواک متوجّه رفتوآمد ما شده بودند و دنبال بهانهای بودند تا ما را به تله بیندازند. رضا خیلی زیرکانه عمل میکرد و هیچوقت دُم به تله نمیداد. در بسیاری از جلسات با هم بودیم و هر دو محاسن بلندی داشتیم. من بیپروا حرف میزدم و ترسی از دستگیری نداشتم. یک روز در جمعی، بدون ملاحظه دست به افشاگری بر علیه جنایات رژیم پهلوی زدم. یک نفر حرفهای من را گزارش کرده بود. چند نفر از نیروهای ساواک برای دستگیر کردن من، کمین میکنند. بعد از جلسه من سوار موتور شدم و زود رفتم؛ امّا رضا ماند و درباره برنامههای مبارزاتی مَدِّ نظر، با رعایت کامل مسائل امنیتی به افرادی خاصّ، اطلاعرسانی کرد. در آن جمع، رضا تنها کسی بود که محاسن بلند داشت. نیروهای ساواک او را در گوشهای تنها گیر میآورند و صدا میزنند: «آقای ضیایی». رضا متوجّه میشود که آنها از موضوع اصلی جلسه و برنامههای مدّ نظرش بویی نبردهاند و فقط به دنبال من هستند، بهخاطر حرف های تندی که زدم. چیزی نمیگوید. او را میگیرند و با خود میبرند. یکی دو روز، بدجور آزار و اذیّتش میکنند. بعد هم با گرفتن تعهد آزادش میکنند. یک روز به سراغم آمد. حال خوبی نداشت. بهسختی راه میرفت. داخل اتاق شدیم. نالهای کرد و روی زمین نشست. بدنش کوبیده و کبود بود. پرسیدم: «چندروزه دنبالت میگردم، کجائی؟ اتّفاقی برات افتاده؟» خندید و گفت: «جات خالی، جلسه اون روز که تموم شد، اومدند دنبالت تا ببرندنت مهمونی؛ شما نبودی، منو بردند. خوب به جات کتک خوردم و پذیرائی شدم.» همه چیز را برایم تعریف کرد. گفتم: «چرا نگفتی که شما ضیایی نیستی؟» گفت: «این رسم جوانمردی نیست. هرچه باشه، من از شما جوانترم و بیشتر طاقت این پذیرائی جانانه را داشتم. به این پذیرائیها، دیگه عادت کردم. چه فرقی میکنه، باید حال یکی را جا میآوردند؛ چه من، چه شما؛ ولی باید بیشتر مواظب باشیم.» دونفری زدیم زیر خنده و خوب خندیدیم؛ امّا من با دیدن وضعیت او و بلایی که به سرش آورده بودند، واقعاً ناراحت شدم. هنوز هم به این فکر میکنم که چهطور یک جوان میتواند، اینقدر گذشت داشته باشد و فداکاری کند. من با افراد زیادی سروکار داشتهام؛ امّا خالصتر و بی ریاتر از رضا کسی را ندیدهام. من همیشه وقتی اسم رضا را میبرم یا میشنوم صلوات میفرستم و به هرکسی هم که اسم او را بیاورد، میگویم صلوات بفرستید. به همه توصیّه کردهام و میکنم که بدون صلوات اسمش را نبرید؛ چرا که رضا، صداقت و پاکی و معصومیّتی خاص داشت. گفتار و کردارش بهگونهای بود که انسان را به یاد رفتار بزرگان دین میانداخت.»
دعوت
«اوایل سال 1357 بود. رضا همه دوستان و آشنایان را به خانهاش دعوت کرد. برایمان صحبت کرد و از امام و انقلاب گفت. نوار سخنرانی یک روحانی را که در بازار سلطانیه قم درباره جنایات شاه ایراد کرده بود را برایمان گذاشت. نوار که تمام شد از همه خواست تا برای پیروزی انقلاب مبارزه کنیم. عین جمله ای که در آخر آن جلسه گفت این بود: «به خدا قسم اگر تکّه تکّه ام کنند، دست از مبارزه برنمیدارم.» همین حرفهای رضا باعث شد که ما ترس را کنار بگذاریم و وارد میدان مبارزه شویم.»
نوار
«یک روز با هم به نجفآباد رفتیم. با چند نفر قرار داشت. تعدادی کتاب مذهبی از آنها گرفت. کتابها را داخل خورجین موتور من گذاشت. از آنجا با ترسولرز به زرینشهر رفتیم. موتور را چندمتری یک نوار فروشی گذاشتیم. داخل نوار فروشی شدیم. با یک نفر مشغول حرفزدن شد. ایشان بااحتیاط نواری را به رضا داد. نفهمیدم رضا نوار را کجا گذاشت. به سمت در خروجی رفتیم. همزمان 2 نفر مأمور وارد شدند. من را گرفتند و گشتند. با خودم گفتم: «کارمون تمومه.» اگر نوار و آن کتابها را میگرفتند، معلوم نبود چه بلایی سرمان میآوردند. یک نگاه به رضا انداختم، دیدم خیلی خونسرد ایستاده است. بعد از من رضا را گشتند؛ امّا نوار را پیدا نکردند. گفتم خدا را شکر، حتماً بیخیال نوار شده و آن را داخل مغازه انداخته است. به خیر گذشت و برگشتیم. چند روز بعد نوار را در دستش دیدم. گفتم: «چطور تو را گشتند و نوار را پیدا نکردند؟» چیزی نگفت. هنوز هم این معمّا برای من حل نشده که چطور نوار را پیدا نکردند. ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید مبارکه
#نوشتن_وصیتنامه
💠 گاهی مناسب است انسان در خلوت خود #وصیتنامه بنویسند و مواقعی که از زندگی و سختیهای آن دلگیر هستند آن را بخوانند.
💠 معمولاً روح #حاکم بر وصیتنامه، روحِ گذشتن از تعلقات دنیا، نادیده گرفتن گلایههای خود و روح #صداقت و دلشکستگی است.
💠 گاه خواندن وصیت نامهی خود در تنهایی، بیوفایی دنیا و روحیه #کلاننگری را به شما تزریق میکند. و نیز عامل مهمی در از بین رفتن برخی #دلخوریها، ناراحتیها و نرم شدن دلها میشود.
💠 و حتی در ترک برخی از #صفات زشت و گناهان موثر خواهد بود.
#دنیا را جدی نگیرید خیلی زود گذره
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
#مغناطیس# _شهید
#شهيد #_غیرت
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم