خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان
قسمت : ۱۲۴
موضوع : سازماندهی در گردان ۱۴ معصوم قبل از ماموریت شناسایی و اسارت
وقتی که ما در گردان ۱۴ معصوم مشغول آموزش نیروها بودیم یه روزی حاج احمد کاظمی جهت سرکشی و بازدید به گردان ما اومد و درمحل نمازخانه گردان برای نیروها صحبت کرد در وسط صحبت هاش به اینجا رسید که وقتی عراقیها از ما اسیر میگیرند در بازجوییها از اُسرا سوال میکنند که کدام یک از سلاح های ما بیشتر از شما تلفات( شهید و زخمی ) میگیره؟؟؟ بعدش اُسرا هر سلاحی رو که بیشتر بگويند!!! عراقیها همان سلاح رو در جبهه هاشون بیشتر تقویت میکنند😳 من به صحبت های حاج احمد با دقت گوش میدادم و این قسمت از صحبتش در ذهنم جا گرفت بعد که اسیر شدم خیلی بدردم خورد که در آینده به آن خواهم پرداخت🥴 یادم میاد در آن مقطع زمانی که از بلندگوی تبلیغات گردان بعضاً بعضی از هنرمندان موسیقی مثل شهرام ناظری سروده های هنری شون پخش میشد مثلا: اینجای که میگه اندک اندک جمع مستان میرسد 🌹 اونوقت بعضی از رزمنده ها که شوخ طبع بودند این اشعار رو جابجا میکردند و خودشون یه طنزی بهش اضافه میکردند مثلا: میگفتند اندک اندک تخم زردک از زمین میرسد 😂 یا مثلا اشعارحماسی صادق آهنگران که همراه با سینه زنی بود... اونجایی که میگه بانوای کاروان بار بندید همرهان این غافله عزم کرببلا دارد رو جابجا میکردند و از خودشون طنزی اضافه میکردند مثلا: یه جمع رزمنده میشدند و یکی میخواند و بقیه سینه میزدند ..بانوای دایی قُلی میرویم خونه قُلی ..خونه قُلی دوره استمبالی( برنج ) شوره😂 در این مقطع من سرباز و ظیفه بودم یعنی از اواخر سال ۶۰ الی ۱ _ ۱ _ ۶۴ بسیجی بودم از این تاریخ الی ۱ _۱ _۶۶ مدت ۲ سال سربازی من طول کشید که در تمام این مدت در جبهه و در گردانهای خط شکن بودم 🥴 حالا چون در گردان ۱۴ معصوم بودم پیگیر تصفیه حساب و گرفتن پایان خدمت از لشگر شدم رفتم ستاد لشگر قسمت نیروانسانی ( جذب سرباز ) مسئولش آقای محمدی بود اهل نجف آباد( قلعه سفید )داخل اطاقش نشسته بود محل مراجعاتش از پشت پنجره بود رفتم بهش گفتم آقای محمدی من ۱۶ روز دیگه دارم تصویه کنم سربازیم تموم بشه میشه این ۱۶ روز رو به من ببخشید🥴
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
✅ رهبر انقلاب: یک عنصر آمریکایی در لفافه میگوید هر که در ایران اغتشاش کند ما کمکش میکنیم؛ احمقها بوی کباب شنیدند
✅ رهبر انقلاب: ملت ایران هر کسی را که مزدوری آمریکا را در این زمینه قبول بکند، در زیر گامهای خود لگدمال خواهد کرد
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹به چشمان ترم آقا
ببر من رو حرم آقا
با نوای: جواد مقدم
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان
قسمت : ۱۲۵🥀
موضوع:سازماندهی درگردان۱۴ معصوم قبل از ماموریت شناسایی و اسارت💐
وقتی چنین درخواستی رو کردم آقای محمدی گفت نمیشه😖 ملتمسانه گفتم آقاااای محمدی چیو نمیشه؟؟ جان من یه کاریش بکُن !!🙃 گفت باشه بیا ۶ روزش رو بهت بخشیدم بهش گفتم دستت درد نکنه تشکر کردم خوشحال!!! از ستاد لشگر اومدم توی گردان باز فرداش پیش خودم یه کمی فکر کردم 😇 دیدم نه اینجوری نمیشه باید بروم کار رو تمام کنم ...باز اومدم پیش آقای محمدی و سلام و حال و احوال کردم ...بهم گفت ها کارت چیه؟؟ باز ملتمسانه گفتم آقااااای محمدی اگه میشه اون ۱۰ روز رو هم ببخش کارو تمام کن🥴 گفت اصلاً نمیشه!! گفتم چرا نمیشه ؟؟ گفت خُب دیگه !!! دیدم نخیر اینجوری حریفش نمیشم ...بهش گفتم آقای محمدی !! گفت بله 😏 گفتم چطور وقتی مارو توی منطقه چند ماه بدون مرخصی نگه میدارید و میگید بخاطر رضای خدا بمونید خُب تو هم حالا بخاطر رضای خدا این ۱۰ روز رو ببخش دیگه🙃 آقا یه نگاهی به من کرد دید من وِل کن معامله نیستم و سِمج شدم و یه جورایی هم دارم التماس میکنم گفت خاب بیا این برگه فُرم تصفیه رو بگیر برو امضا های یگانها و فرمانده مافوقت رو بگیر و بیا ...آقا منم خوشحااااال 😊 برگه فُرم رو گرفتم اومدم گردان پیش حسین محبی فرمانده گردان امضاشو گرفتم بعدش سریع رفتم تسلیحات (که اگه سلاح تحویلم هست) اونم امضاشو گرفتم بعدش تبلیغات و تدارکات اونهارو هم امضاشون رو گرفتم شد تمام🙃 اومدم پیش آقای محمدی گفتم بفرما تمام امضا های تصفیه یگانهارو گرفتم ... برگه فُرم رو از من گرفت یه بَرسی کرد و برگه فُرم تصفیه رو پاکت نامه کرد درشو چسب کرد مُهر محرمانه زد بهم داد گفت هر وقت رفتی اصفهان برو کارت پایان خدمتت رو بگیر آقایی که شما باشید منم خوشحال اومدم گردان پاکت نامه رو گذاشتم داخل ساک شخصی ام که لوازمم داخلش بود حالا خیلی احساس خوشحالی و غرور داشتم که باز دوباره بسیجی شدم 😊 اما به دلم بود که این دفعه توی این ماموریت یه اتفاق خاصی برام رُخ میده و به قول معروف ( این دفعه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ) و یه سرنوشت خاصی برام رقم میخوره نمیدونم چرا دل و قلبم اینجوری برام گواهی میداد🥴
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
✳️ تمدید مهلت ثبت نام آزمون استخدام بانک مهر سال ۱۴۰۳
https://shenasname.ir/?p=68426
✔️ شناسنامه قانون | اداری و استخدامی
https://eitaa.com/joinchat/1523318784C8518e39256
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان
قسمت : ۱۲۶🥀
سازماندهی در گردان ۱۴ معصوم قبل از ماموریت شناسایی و اسارت🌻
چرخ روزگار چرخیدو چرخید تا یک شب قبل از عملیات رفتم جهت شناسایی منطقه دشمن و داخل میدان مین مجروح شدم و بعدشم اسیر شدم که چگونگی اش را در آینده توضیح خواهم داد ...آقا حالا نامه تصویه حساب توی ساکم و منم اسیر شدم🥴 بعد ۳۸ ماه اسارت (مفقودالاثری ) که برگشتم یه روزی رفتم دَم مغازه مرحوم پدر خدا بیامرزم بهش گفتم آقا !!! گفت بله چی میگی ؟؟ گفتم اونوقت که من اسیر شدم کسی ساک شخصی منو نیاورد بهت بده؟؟ گفت چرا !!! خوشحال شدم گفتم کو ؟؟ کجاست ؟؟ گفت یکی از رفیق هات ( محمدرضا قربعلی) آورد گفت این ساک محمدعلی هست !! منم چون خودت مفقود بودی و ازت خبری نبود از بَس ناراحت بودم ازش گرفتم و پَرت کردم اون بالا ( سقف حُجره داخل مغازه ) برو ببین لای اون گونی ها باید باشه🙃 سریع رفتم روی سقف حُجره دیدم یا حضرت عباس چقدر گونی خالی و گردو خاک هست !!! گونی هارو به هم ریختم یه گرد و غباری شد ساکم رو پیدا کردم ... حالا پدرم داشت نگاه میکرد و هِی میگفت درست بگرد تا پیداش کنی😂 ساک رو آوردم پائین گرد و غبار که روی ساکم بعد از چند سال نشسته بود رو پاک کردم زیپ ساکم رو کشیدم درشو باز کردم.. دیدم پاکت نامه درش باز شده اما داخل ساک لای لباسهام هست تمام وسایل شخصی ام مثل لباس بسیجی و شورت و زیرپوش و حوله ام بود😂 پاکت نامه رو برداشتم به پدرم گفتم آقا دنبال این میگشتم پدرم گفت این چیه؟؟ گفتم آقا نامه اعمالمه 😂 برگه تصویه حساب پایان خدمتم هستش..پدرم گفت حالا میخوای چکارش کنی ؟؟ گفتم ببرم بدمش سپاه و کارت پایان خدمت بگیرم🥴 رفتم داخل پادگان عاشورا که متعلق به لشگر ۸ نجف بود قسمتی که مربوط به سربازها بود باز دوباره پشت پنجره ایستادم😂 تا نوبتم شد یه پاسداری مسئول کار بود سلام کردم گفت بفرما؟؟ گفتم یه برگه تصفیه دارم ...گفت بده ببینم !!! وقتی پاکت نامه رو دادم دستش گفت چرا درشو باز کردی و شروع کرد نَهیب کردن و با عصبانیت حرف زدن 🥴 وقتی برگه فُرم رو نگاه کرد چشمش به تاریخ هاش افتاد چشمهاش چهارتا شد 😂 تُف توی دهانش خُشگ شد 🙃 یه نگاه به برگه میکرد یه نگاه به من و هِی مرتب پشت سرهم به من میگفت این مال تو هست پس تو از اون روز تا حالا کجا بودی😳 منم قاه قاه بهش میخندیدم 😂😂 گفت چرا میخندی؟؟ من از تو سوال میکنم تو میخندی!! خوب که خنده هامو کردم حالا همه افرادی که اونجا بودند با تعجب داشتند منو تماشا میکردن
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
سلام و عرض ادب و احترام 💐
خاطرات اسارت 🌷
قسمت : ۵ و آخر🌾
موضوع : آن نیمه شب لعنتی 🥀
عدنان ایستاد رو به کاظم کرد گفت: دیگه کی حرف اضافه میزنه، مثل اینکه این گرگ سیرایی نداشت. آن شب چه قصدی داشت؟
کاظم وسط آسایشگاه گشتی زد و نوجوان بوشهری را به نام علی ملقب به گرگعلی نشان داد
چون علی نام پدربزرگش گرگعلی بود، بچهها او را با نام گرگعلی صدا میکردند.
گرگعلی پسر لاغر اندام ۱۷ ساله ای اهل بوشهر با اندامی ریز نقش بود.
عدنان رفت سراغ گرگعلی و یقه او را گرفت و از زمین بلندش کرد .
عدنان هیکل بزرگی داشت و علی ریز نقش بود .
پاهای گرگعلی از زمین بلند شد . مانند پاندول ساعت به چرخش افتاد.
عدنان چنان سیلی محکمی بر صورت گرگعلی زد و او را رها کرد که بیچاره این اسیر نوجوان چند متر آنطرف تر کنار پای علی امریکایی بر زمین افتاد.
حالا نوبت علی آمریکایی بود.
علی آمریکایی نگهبان عراقی بود به اسم علی ، چون او موهای بور و چشمهای رنگی داشت و با قد بلند و هیکل قوی لباس کماندوهای آمریکایی ها را میپوشید بچه ها اسم علی آمریکایی را بر روی او گذاشته بودند.
همه چیزش متفاوت بود.
او نقشه بافت یک شلاق با طناب پلاستیکی خشک زخیم را به اسرای کارگر داده بود و آنها برایش شلاق منحصر به فردی را بافته بودند.
آسیب آن شلاق بسیار متفاوت بود.
ضربه آن شلاق دردی همچون شکستگی را به همراه سوزش برجا میگذاشت.
گرگ علی جلوی علی آمریکایی نقش بر زمین شد ولی بلافاصله بلند شد و لباسش را مرتب کرد.
این بار نوبت این نگهبان وحشی افتاد
او در زدن سیلی به نام بود.
او قبل از سیلی زدن خم میشد و در چشمان اسیر نگاه میکرد و آرام در صورت اسیر فوت میکرد لبخندی زیرکانه ای میزد و با دو دست چنان در گوش اسیر میزد که فرد یک لحظه بی هوش میشد و بر زمین می افتاد .
گرگ علی بعد از هر سیلی مجدد بلند میشد و لباسش را مرتب میکرد و صورتش را بالا می آورد و آماده سیلی بعدی میشد.
علی آمریکایی بعد از چند سیلی وحشی وار با آن کابل طناب سفیدش شروع به زدن گرگعلی کرد.
وقتی زدن گرگعلی تمام شد، عدنان وسط آسایشگاه رو به همه اسیران ایستاد و با فریاد به کل آسایشگاه فحش های ناموسی داد و گفت: هیچکس حق ندارد حرفی از خمینی بزند فهمیدید.
همه آسایشگاه بلند گفتند نعم سیدی.
عدنان به سرعت بیرون رفت
و به دنبال او بقیه نگهبانان از آسایشگاه بیرون رفتند و با همان سر و صدا و با سرعت درب اسایشگاه را قفل کردند، هیچ کس با دیگری صحبت نمیکرد، همگی آرام رفتند تا خواب نصفه نیمه خود را ادامه دهند
نزدیک اذان صبح بود عده ای هم وضو گرفتند و خوابیده زیر پتو مشغول به خواندن نماز شب شدند و پرونده یک نیمه شب سرد لعنتی بسته شد
هر چند تا زمانی که اسیران آسایشگاه یک شبها موقع خواب با سیلی نگهبانان عراقی از خواب میپرند ویا بر سر عزیزترین هایشان فریاد میزنند و یا سوت ممتد در گوش آنها صدا میکند و از سردرد های عصبی به خود میپیچند و درد و سوزش کابلها را احساس میکنند این پرونده بسته نخواهد شد.
لازم به ذکر میدانم که علی آمریکایی را یکی از رزمندههای مدافع حرم در سوریه دیده بود که به او گفته بود من توبه کردم و مادرم از من خواست که به جنگ داعش در سوریه بیاییم.
از اسیران تکریت۱۱ برایم حلالیت بطلبید.
چند هفته بعد در یک حمله داعش به شهادت رسید.
قسمت آخر🌹
راوی : علی رضا صادق زاده پوده 🌼
نیروی غواص عملیات کربلای چهار
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت 🌻
قسمت ۱۳۷ 🥀
موضوع : سازماندهی در گردان ۱۴ معصوم قبل از ماموریت شناسایی و اسارت🌸
اون برادر پاسداری که داخل اطاقش بود از پشت پنجره گفت چرا میخندی؟؟ بهش گفتم ای بابا من این چند سال اسیر بودم🥴 گفت جدی میگی؟؟ گفتم مگه شوخی دارم باهات!!! بلند شد سرپا ایستاد دست به سینه گذاشت از من معذرت خواهی کرد و براش خیییلی عجیب بود این وضعیت من 🙃 سریع برگه فُرم رو ضمیمه یک برگه دیگه کرد مُهر و امضا کرد باز دوباره پاکت نامه کرد داد دستم بهم گفت ببر اصفهان خیابان شمس آبادی یه جایی رو آدرس داد حالا دقیق یادم نیست کجا بود!!! پاکت رو تحویل بده کارت پایان خدمتت رو تحویل بگیر سریع خدا حافظی کردم😯 اومدم اصفهان روی اون آدرسی که داده بود باز دیدم یا حضرت عباس یه صف سرباز هستند پشت یک پنجره دوباره منم ایستادم توی صف😂 نوبت من شد طرف از پشت پنجره داخل اطاقش گفت بفرما کارت چیه ؟؟ گفتم هیچی یه نامه تصفیه پایان خدمت دارم!! گفت بده ببینم چیه...پاکت رو دادم دستش اما نگاهش میکردم ببینم چه عکس العملی نشان میده😂 دیدم پاکت رو باز کرد برگه فُرم رو دید باز چشمهاش چهارتا شد😳 یه نگاه به برگه فُرم میکرد یه نگاه به من ...میگفت این برگه مال خودته؟؟ گفتم آره مال خودمه پَ مال کیه🙃 گفت پسر تو این چندسال کجا بودی که الان به فکر کارت پایان خدمت افتادی؟؟ گفتم زندان 🤥 گفت کجا ؟؟ برای چی؟؟ گفتم هیچی توی عراق!!! گفت اسیر بودی گفتم آره!! از روی صندلیش پرید بالا دوباره باهام سلام حال و احوال کرد بهم دست داد ازمن تشکر کرد😊 بهم گفت باشه کارهای پرونده ات رو زود انجام میدم یک ماه دیگه بیا کارت پایان خدمتت رو بگیر😂 وقتی که اردیبهشت سال ۶۶ توی گردان ۱۴ معصوم بودم حسین محبی فرمانده گردان بهم گفت نیروهای گروهانت رو آماده کن چادرها رو جمع کنید تحویل تدارکات بدید الان اتوبوس میاد باید حرکت کنیم !! گفتم انشالله بسلامتی کجا ؟؟ گفت منطقه غرب سنندج🤨 حالا ما اینجا توی پادگان انبیاء کنار شهر شوشتر بودیم ... اتوبوس ها اومدند تمام نیروها رو سوار کردیم شب رسیدیم سنندج یه پادگانی بود متعلق به لشگر ۸ نجف به اسم دیدگاه که تقریباً روی یه بلندی قرار داست که مُشرف به اطراف بود🌹
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت 🌼
قسمت : ۱۳۸ 🥀
موضوع: سازماندهی در گردان ۱۴ معصوم قبل از ماموریت شناسایی و اسارت🌻
فکر کنم ۲ الی ۳ روزی در پادگان دیدگاه سنندج بودیم که همین جا کل گردان به سلاح سازمانی شون مسلح شدند و مهمات لازم رو تحویل گرفتیم ...آخه دهه ۶۰ تقریباً خیلی از مناطق کردستان آلوده به گروهک های کومله و دمکرات بود و گه گاهی برامون دردسر درست میکردند🥴 آرپی جی زن ها قبضه آرپی جی همراه با موشک... تیربارچی ها قبضه تیربار گیرینوف همراه با مهمات.... تک تیراندازها اسلحه کلاشینکف همراه با خشاب و مهمات لازم به اضافه نارنجک ... منم سلاح سازمانیم یک قبضه کلاشینکف زیر تاشو به اضافه یک قبضه کلت مُنور و یک عدد قطب نمای سبز رنگ آمریکای و مهمات های لازم از قبیل فشنگ کلاشینکف و گلوله مُنور و ۴ عدد نارنجک چهل تیکه ...بیسیم چی گروهان هم یک دستگاه بیسیم همراه با یک باطری زاپاس....باز اینجا یه روز صبح زود سوار اتوبوس شدیم و به سمت منطقه سردشت حرکت کردیم به منطقه که رسیدیم از جاده آسفالت داخل جاده های خاکی و گردنه های صعب العبور حرکت میکردیم یه گردنه سختی بود اتوبوس ایستاد 😔 آخه راننده شخصی بود از بچه های سپاه و بسیج نبود🥴...به راننده گفتم چرا ایستادی حرکت کن ممکنه از گروهک ها کمین بخوریم دردسر بشه برامون 😖 گفت ماشینم نمیکشه !!! گفتم جان بچه های مردم در خطره تو فکر ماشینت هستی...دیدم نخیر به هیچ صراطی مستقیم نیست🥴 اسلحه مسلح کردم لوله اسلحه گذاشتم پشت گردنش تهدید کردم اگه حرکت نکنی به حضرت عباس میزنم 😂 طرف دید دچار یه بسیجی دیوانه شده اتوبوس رو روشن کرد پاشو گذاشت روی گاز 🥴 منم که نمیزدم الکی داد و فریاد میکردم اما خدائیش توی دلم از کمین گروهک ها می ترسیدم که بهمون ضربه بزنند بهرجهت رسیدیم یه جای مَقر عملیاتی لشگر ۸ نجف بود از ورودی مَقر اولین گردان ما بودیم که چادرهامون رو برپا کردیم و مستقر شدیم🍁
ادامه دارد....🌺
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
#کانال شهدای شهرستان
♦️سلام امام زمانم
🔹من سالهاست ميوۀ خوبی ندادهام
وقـتش نیـامده که شکوفا کنی مرا؟
آقا برای تو نه! برای خودم بد است
هر هفته در گناه ، تمـاشا کنی مرا
🔹اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🔹تلاوت نور به روح مطهر شهدای مقاومت، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، شهدای مظلوم غزه فلسطین، و شهدای اولین هفته دی شهرستان مبارکه
شهیدان:
رمضان جعفری
مهر علی نصیری
آقا بیک نفری
محمود علامی
محمود کریمی
محمد یزدانی
حشمتاله مرادی
حجت اله ایرانپور
قاسمعلی بابائی
حسن قدیری
رمضان ایرانپور
محمدرضا اسدی
اسماعیل ایرانپور
سید مرتضی خرمی
امراله مومنی
🌹🌹🌹
🔹 قاری قرآن جناب آقای حاج حسين پیراکه
🔹 صفحه ۱۷۸ ، سوره مبارکه انفال، آیه ۹
🔹 زمان جمعه ۷،دی ۱۴۰۳، سی دقیقه قبل از شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه
🔹 مکان مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
#دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه