8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعزام به جبهه همراه با گریه و زاری و التماس، (نجفآباد )مراقب باشیم اگر امنیت داریم مدیون هم هستیم
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
فرازی از وصیتنامه شهید
✍ در کمال هوشیاری و علاقه و با بینش کافی راه خود را که جواب مثبت به ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین(ع) است انتخاب و با خدای خود عهد بسته ام تا آخر عمر در این راه که راهنمای آن امام بزرگوار حضرت امام خمینی است باقی بمانم، و از شما می خواهم رهنمودها و فرامین امام را در تمام ابعاد زندگی نصب العین خود قرار داده و به هيچ وچه کوچکترین انحرافی از خط راستین امام که همان خط ولايت فقيه است بر ندارید که خیانت به خون پاک شهدای اسلام است و خسارت دنیا و آخرت را بدنبال خواهد داشت و بدانید به سرنوشت شومی گرفتار خواهد شد.
🔹سردار شهید حاج رضا نصوحی فرزند مرحوم عباسعلی
✅ ولادت:۲۵ مرداد ۱۳۳۴ شهرستان مبارکه دهنو
🌹 شهادت:۴ اسفند ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی جنوب کشور
🌹روحش شاد و راهش مستدام باد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
#امر به معروف و نهی از منکر 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون وابستگان و بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت شهرستان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان
قسمت ۱۸۲ 🌾
آقا افسر بازجو یه موقع از من سوال کرد شما در خط مقدم خودتون با عراقیها هم درگیری داشتید؟؟ این سوال رو درست جواب دادم..گفتم نه اصلاً و ابدا ..آخه دیدم اگه بخوام دروغ بگم سریع از یگانهاشون اطلاعات میگیره و متوجه میشه که دروغ گفتم🥴 یه موقع باز سوال کرد با کُردها چی ؟؟ گروهک های کومله و دمکرات ؟؟ باز درجوابش دروغ گفتم...گفتم بله چند شب پیش باهاشون درگیر شدیم ...گفت خُب چی شد؟؟باز دروغ گفتم....گفتم زدیم پدرشون رو درآوردیم ..گفت یعنی چی ؟؟؟ گفتم تمامشون کشته و زخمی شدند و فرار کردند😂 افسر بازجو بدبخت بیچاره توی کف من مانده بود ..میدید هرسوالی که میکنه من بدون اینکه تُپُق بزنم سریع جواب میدم البته همش کار خدا بود❤️ یه وقت سوال کرد تو احمد کاظمی رو میشناسی ؟؟ این سوال رو درست جواب دادم گفتم بله میشناسم فرمانده لشگر نجف هستش..گفت تو از کجا میشناسیش و میدونی فرمانده لشگر نجف هست؟؟ گفتم نجف آبادی هست همشهری منه و مردم میگند فرمانده لشگر نجف هست🥴 گفت تو تا بحال اونو دیدی ؟؟ گفتم بله یکی دوبار که اومده بود نجف آباد دیدمش..گفت احمدکاظمی آدم ترسو هست یا نترسه ؟؟ اینو درست جواب دادم ...گفتم آدم نترسی هست ..گفت تو از کجا میدونی که نترسه؟؟ باز دروغ گفتم...گفتم هروقت میاد نجف آباد مردم سردست بلندش میکنند رو سَرش گل میریزند و جلوش گوسفند و گاو میکُشند و خیییلی دوستش دارند😊 گفت جدی میگی؟؟ گفتم بخدا جدی میگم !! گفت اونوقت اینها نشانه نترسی هست ؟؟ گفتم خُب آره دیگه😂 یه وقت گفت احمدکاظمی قیافه اش چه شکلیه؟؟ یه وقت پیش خودم گفتم ایی بابا عجب شد ..حالا این سوالو چه دروغی سرهمبندی کنم بگم !!! گفتم قدش بلنده ..و ریش هاش هم بلنده !!! گفت رنگ موهاش چه رنگه ؟؟؟ گفتم نه سیاهه و نه زرده ..گفت یعنی رنگ گندمی هستش ؟؟گفتم آره . آره همین رنگه😂🙃
( البته در طول مدت ۵۰ ماه حضور من در جبهه من دو مرتبه از حاج احمد تشویقی دریافت کرده بودم یکی درخط پدافندی فاو سال ۶۴ و یکی هم یک روز قبل از اسارت سال ۶۶ )
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
خاطرات اسارت خود نوشت جانباز و آزاده سرافراز محمد علی نوریان
قسمت ۱۸۳ 🌻
آقا در این سه مرحله بازجوی چیزی دندان گیر دست بازجوها نیومد و از آنجای که لطف خدا شامل حال من شد کوچکترین شکی نه نسبت به ماموریت من و مسئولیت من پیدا نکردند و واقعاً با حاضر جوابی و جوابهای دروغ واقعاً باور کرده بودند که من اعزام اولی به جبهه جنگ هستم در بازجویی چهارم افسران باز جو دو نفر شدند یکی همین افسر با درجه سروان و دیگری که مافوق اش بود ظاهراً سرگرد بود که هردو بعثی بودند 🥴 حالا در بازجوی چهارم منو در اطاق دیگری بردند صبح اول وقت بود ..به من گفت محمدعلی بشین روی صندلی ..نشستم ..گفت محمدعلی میدونی امروز میخوام چکار کنم ؟؟ گفتم نه !! گفت تو در این چند روزه هرچه به ما گفتی ما تحقیق کردیم همه حرفهات دروغ بوده 🤥 حالا من میخوام تورو سوار هلیکوپتر کنم و از آن بالا بندازمت پائین🙃 من یه لحظه پیش خودم فکر کرد که این افسره داره زِر یا مفت ( حرف بی ربط ) میزنه و تاحالا هیچ دستگیرش نشده و میخواد منو بِترسونه 🥴 و من باید جواب درست ندهم و کاری کنم که واقعاً باور کنه من میترسم..لطف خدا باز شامل حالم شد و به مغز و فکرم خطور کرد که شروع کنم گریه کنم و امان سوال کردن رو به این دو افسر بعثی ندهم 😂 آقا یه وقت به مترجم گفت دستهاشو از پشت به صندلی ببند و با یک پارچه چشمهاشم ببند ..حالا وقتی دست و چشمهامو بَست من با توکل به خدا و توسل به امام حسین شروع کردم گریه کردن😢 حالا گریه میکردمو ....نه اینجوریو... مثل مادر بچه مُرده زار میزدم و هِقو . هِق . گریه میکردم...افسر بازجو میگفت محمدعلی چرا گریه میکنی؟؟میگفتم من میترسم 😂 میگفت از چی ؟ میگفتم شما میخواهید منو سوار هلیکوپتر کنید و از اون بالا بیندازید پائین...میگفت خُب سوالهای منو درست جواب بده تا کاری باهات نداشته باشم..باز من گریه میکردم و میگفتم بخدا من هرچه میدونستم راستشو به شما گفتم...آقا باور کنید من حدود نیم ساعت فقط گریه میکردم و شور میزدم😂 اصلا امان سوال کردن رو بهشون نمیدادم...اونم به ترس من میخندید یعنی واقعاً باورش شده بود طرف مقابلش یه بچه ترسو و اعزام اولی به جبهه جنگ هست🥴
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه