eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
346 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
692 ویدیو
16 فایل
#این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ومعرفی شهدای شهرستان مبارکه ایجاد شده است ⚘️ شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو عمودرویش ؛ همیشه به نیروهای کم سن و سال روحیه می داد ... همرزم و فرزند رشیدش، قاسم او در بهار سال ۱۳۶۷ در پدافندی عملیات بیت المقدس ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شادی ارواح مطهر شهدا صلوات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
گناه و تقوا امیر المومنین علی (ع) 🔸بدانید خطاها اسبان سرکشند،که افسارگسیخته سواره های خود را به پیش می برند تا به جهنم وارد کنند. 🔸آگاه باشید که تقوا مرکب های راهوارند که مهارشان به دست سواره های آنها سپرده شده، در نتیجه آنان را وارد بهشت می نمایند.این وضع حق و باطل است، که هر یک را خریداری است. یا توفیق حضور با معرفت https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی های شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم ایثارگران صورت گرفت 🔸دیدار از جانبازان گرامی دفاع مقدس علیار زینلی،خسرو عقیلی، احمد رحیمی و آزاده و جانباز سرافراز اسماعیل اسماعیلیان. در این ديدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان طرح سپاس و با حضور رئیس بنیاد شهید مبارکه انجام‌ گرفت از مقام شامخ ایثارگران تجليل بعمل آمد. 🔸 یکشنبه ۱۸ تیر ماه ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔺️سرباز شهید بلوچ در روزهای پایانی خدمت بود/ اضافه خدمتش با عفو رهبری بخشیده شده بود 🔹این شهید ۲۱ ساله اهل سنت و بلوچ بود. 🔹️مبین مجرد بود و ۱۸ ماه خدمت کرده بود. یک ماه اضافه خدمت این سرباز چندی پیش با عفو رهبری بخشیده شده بود و روزهای پایانی خدمتش را می گذراند.
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه میکنم حتما تا آخر ببینید خیلی زیباست کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت سی ششم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی نگاه پر از مهرش را به چشمانم دوخت، دستم را گرفت و با هم روی زمین نشستیم. یک خودنویس داشت که همیشه همراهش بود. دست در جیبش کرد و خودنویس را در آورد؛ گذاشت روی زمین و گفت: «به این خودنویس نگاه کن، با کوچک‌ترین اشاره‌ای حرکت میکند و جابه‌جا میشود. باید جلوی حرکتش را با یک وسیله دیگر که کنارش قرار می‌دهیم، بگیریم. خاک و شنی هم که در باتلاق ریخته میشود، این‌گونه است. باید با اشیاء سفت و محکم، محلّ را پر کنیم و بعد خاک و شن را روی آن بریزیم. باید اوّل زیرسازی کنیم. خودنویس را برداشتم و با خنده گفتم: این خودنویس را بده به من تا جایش را محکم کنم. خندید و گفت: «باشه، نگهدار برای یادگاری. گفتم: «میدانی که در آن منطقه، نه سنگ پیدا میشود و نه دسترسی به کوه یا معدن سنگ داریم که از آن استفاده کنیم.» گفت: «در منطقه ضایعات ادوات جنگی زیاد است. ادوات به‌جامانده از نیروهای عراقی یا خودمان که از بین رفته و فعلاً کاربردی ندارد. میتوانیم باتوجه‌به شرایط ضروری فعلی از آنها استفاده کنیم.» از فردای آن روز مشغول جمع‌آوری ضایعات باقی‌مانده ادوات جنگی مثل تانک و نفر بر و غیره شدیم. توانستیم 210 لاشه سوخته را به محل منتقل کنیم. با این کار هم محیط پاک‌سازی شد و بسیاری از موانع موجود در منطقه که میتوانست هنگام عملیات و در شبهای تاریک مشکل‌آفرین باشد، جمع‌آوری شد، هم کار احداث جاده چندبرابر سرعت گرفت؛ به‌گونه‌ای که موفّق شدیم کاری را که در خوش‌بینانه‌ترین شرایط بیش از 4 ماه وقت میبرد را ظرف مدّت حدود 60 روز تمام کنیم. احداث جاده در منطقه هور به این شکل یکی از شاه کارهای مهندسی ایشان بود. من سال‌هاست با نگاه‌کردن به آن خودنویس یادگاری، درس محکم‌کاری و مهندسی صحیح گرفته‌ام و تلاش کرده‌ام این درس را در کار و زندگی به کار ببندم. آخرین سفر چند روزی از رفتن رضا به اهواز میگذشت. اخبار عملیات خیبر بدجور همه را آتش‌به‌جان کرده بود، ما هم از رضا بیخبر بودیم. هفتم اسفندماه بود. ما هم مثل دیگران خانه‌تکانی را شروع کرده بودیم تا برای عید نوروز آماده شویم. رادیو روشن بود و برنامه پخش میکرد. من روی پلّه های یک نرده بام چوبی در حال تمیزکردن سقف اتاق بودم. اخبار کوتاه استان شروع شد: «امروز در مبارکه شهید حاج اسماعیل بهرامی و بخشعلی باقری را که در عملیات خیبر به شهادت رسیدند، تشییع کردند.» با شنیدن نام حاج اسماعیل خودم را از روی پلّه پرت کردم پایین، چادرم را روی سرم انداختم، بچّه ام را بغل کردم و دویدم به‌طرف خانه پدرم. زانوهایم سست شده بود و توان حرکت نداشت. بدنم میلرزید و صدای تپش قلبم را میشنیدم. همینکه رسیدم، پدر، مادر و برادرم را دیدم که هرکدام در گوشه‌ای زانوی غم بغل کرده‌اند و اشک میریزند. پدر و برادرم تازه از تشییع جنازه برگشته بودند. هم برای حاج اسماعیل و بخشعلی ناراحت بودیم و هم دلشوره رضا را داشتیم. حاج اسماعیل عاشق رضا بود. رضا مرید و مرادش بود. حاج اسماعیل یک‌لحظه حاضر نبود رضا را تنها بگذارد. به قول دوستانش، حاج اسماعیل همیشه میخندید و میگفت: «مگه میشه رئیسم بره و من بمونم. نه تو این دنیا حاجی را ول میکنم، نه اون دنیا دست از سرش برمیدارم.» رضا هم خیلی حاج اسماعیل را دوست داشت. شرکت نکردن رضا در مراسم تشییع جنازه حاج اسماعیل، بدجور ذهنمان را درگیر کرده بود. هر چه به ستاد بازسازی خوزستان زنگ میزدیم، بی‌نتیجه بود. هیچ‌کس از رضا خبر نداشت. میدانستیم که اتّفاقی برای رضا افتاده است؛ امّا نمیدانستیم آن اتفاق چیست. همه برای پیداکردن رضا بسیج شده بودند. هرکسی هرجایی به نظرش میرسید، دنبال رضا میگشت. برادرم با چند نفر دیگر برای پیداکردن نشانی از رضا به تهران رفتند. چند روز گذشت. روزهایی که هر کدامش برای ما خیلی طولانی و سخت بود. روز 12 اسفند شد. مادرم خیلی بی‌تابی میکرد. آن‌قدر گریه کرد تا از هوش رفت. با بوی کاه گِل و مُهر آب‌زده به هوشش آوردیم. برای این که کمی آرام شود، گفتم: «پا شو بریم مخابرات، به اهواز زنگ بزنیم، شاید برگشته باشه به ستاد.» دستش را گرفتم و تا سر خیابان اصلی که با خانه ما فاصله زیادی داشت، رفتیم. از آنجا هم پشت یک نیسان باری نشستیم تا به مخابرات رسیدیم. شماره ستاد بازسازی را به کارمند مخابرات دادم. گفت: «بنشین تا صدات کنم.» نزدیک دو ساعت نشستیم و همینطور خودخوری کردیم. خطّها خیلی شلوغ بود و تلفن وصل نمیشد. یهو صدا زد: «نصوحی کابین سه». به‌طرف کابین سه دویدیم. گوشی را برداشتیم. «الو ستاد؟ از مهندس نصوحی خبر دارید؟ شما را به خدا، اگه اومده گوشی را بهش بده. بگو مادرت خیلی بیتابی میکنه ...» شنیدن کلماتی مثل: «نه، نیستش، برنگشته، خبری‌ازش نداریم، ما هم ناراحتیم، داریم دنبالش میگردیم.» انگار سطل آب یخی بود که در سرمای زمستان روی سرمان خالی میشد. ادامه دارد
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار از خانواده شهدای والامقام شهيدان: مسلم عابدی،سیف اله اکبری و احمد محمدی در زیبا شهر محله لنج و آدرگان 🔸 در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس و با حضور امام جمعه محترم بخش گرکن جنوبی، نماینده ولی فقيه در عقیدتی سیاسی، مسئول امورایثارگران فرماندهی محترم نیروی انتظامی شهرستان،نماینده بنياد شهید، کلانتری زیباشهر، ‌و با مداحی ذاکر اهلبیت حاج تقی باقری از جانبازان گرامی همراه بود از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد. 🔸 دوشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
✳️ بیانیه و دعوتنامه امام جمعه شهرستان مبارکه جهت حضور پر شور خانوادگی در گردهمایی و راهپیمایی « دفاع از حریم خانواده » در روز عفاف و حجاب : بسم الله الرحمن الرحیم 💠 مردم شریف ، ولایتمدار و وفادار مبارکه سلام علیکم 🔹همآنگونه که مستحضرید ، موفقیتها و پیشرفتهای شگفت آور نظام اسلامی شما ، در عرصه بین الملل و داخل کشور ، چشمان ناظران جهانی از دوست و دشمن را به خود خیره کرده است ؛ از این رو دشمنان عنود و کینه توز انقلاب اسلامی که به فضل الهی پس از چهل سال توطئه بی وقفه و جنگ ترکیبی مذبوحانه ضد نهضت مقدس اسلامی ، تا کنون نتوانسته اند هیچ گونه آسیبی ‌به ارکان نظام اسلامی وارد کنند ، همواره در تلاش اند که تجربه شکستهای سخت و شکننده خود در میدانهای تخریب و آشوب را با اقدامات ضد فرهنگی خود جبران نمایند ؛ بی شک این حرکتهای رذیلانه در برابر طوفان مقاومت مردم که ریشه در ‌باورهای عمیق ‌و غیر قابل خدشه و خونهای پاک شهیدان ما از صدر اسلام تا کنون دارد ، راه بجایی نبرده و دشمن ، سرخورده تر از هر زمانی به اقداماتی حقیرانه روی آورده است ؛ دشمن به درستی دریافته که عفت و پاکدامنی جامعه بانوان در هر جامعه ای سدی محکم در برابر هجوم ضد فرهنگی او است ؛ ‌به همین دلیل ‌نفوذ فرهنگی و تخریب عفت دختران و زنان کشور ما و در پی آن سایر اقشار بویژه جوانان ما که مایه اقتدار و سرمایه اصلی جامعه ما هستند را در دستور‌ کار خود قرار داده است ؛ بی شک این دسته از خانمها که با وعده های دروغین دشمن به کشف حجاب یا سست حجابی دست میزنند ، پاره ای‌ از تن همین مردم هستند که فریب تبلیغات‌گمراه کننده دشمن را خورده اند و‌ عده معدودی اند که با کوچه و بازار گردی خودنمایی میکنند ، در حالی که‌ عموم بانوان با فضیلت ما ، بر پایه شخصیت سرشار انسانی و‌ معنوی خود ، بی نیاز از این خودنمایی های حقیرانه و بیمارگونه و‌خیابانگردی اند و حضور خود را در چارچوبی درست و هدفی مقدس مدیریت می کنند و لذا در کوچه و خیابان نمود و نمایش چندانی ندارند . 🔹بر همین اساس ، به منظور دست رد زدن بر سینه بدخواهان سعادت و بهروزی ‌شما مردم ، از عموم خانمهای گرامی ، دختران سرافراز و عموم خانواده ها دعوت میشود تا در گردهمایی و راهپیمایی بزرگ بانوان مبارکه ، که در روز چهارشنبه بیست و یکم تیرماه جاری برگزار می گردد ، مجدانه و پرشور مشارکت فرمایند . 🔻والسلام علی من اتبع الهدی ✍ خادم و ارادتمند شما : موسوی ، امام جمعه شهرستان مبارکه ۱۴۰۲/۰۴/۱۹
وصیت شهید امیر حاج امینی : اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی گذرم. و البته حفظ حجاب وصیت بیشتر شهداست که در صورت عدم رعایت در قیامت باید پاسخگو باشیم. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏کدوم مهمونی رفتی تا حالا که ماساژت بدن، همزمان کفش‌هاتم واکس بزنن با هندونه و شربت و شیرینی هم ازت پذیرایی کنن!😄 ‎ ┄┅═✧❁🇮🇷❁✧═┅┄ امیر المومنین علی (ع)مبارک باد
🔴 عرض کنم خدمت اون براندازهایی که از مهمونی ده کیلومتری دارن میسوزن، 🔹 ‏یه هشتاد کیلومتری تو راهه... 😁😍 @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت سی و هفتم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی دست مادرم را گرفتم و کشانکشان به بنیاد شهید رفتیم. سراغش را گرفتیم. گفتیم: «شما را به خدا، حقیقت را بگید. چه اتفاقی برای رضا افتاده؟» جواب تمام حرف‌ها و ناله‌های ما، نمیدانیم بود. برگشتیم خانه. شنیدیم «حاج ناصر دانش» را که در این عملیات مجروح و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شده بود، به بیمارستان آیت‌الله کاشانی اصفهان منتقل کرده‌اند. ایشان یکی از دوستان رضا و نیروهای تیم مهندسی او بود. گفتیم حتماً از رضا خبر دارد. با مادرم راهی اصفهان شدیم. در بیمارستان بین آن‌همه مجروح، حاج ناصر را پیدا کردیم. گفتیم: «تو را خدا، بگو رضا کجاست؟ التماس میکنیم، هر چی از رضا میدونی بگو ...» اشک میریختیم و میگفتیم: «رضا کجاست؟» انگار کلید معمای ما دست او بود. آنقدر به‌هم‌ریخته و بی‌تاب بودیم که یک‌کلام حال خودش را نپرسیدیم و رعایت حالش را نکردیم. او که رمقی در جان نداشت با صدای ضعیف و لرزانی که به‌سختی از گلویش خارج میشد، گفت:«نمیدونم. به خدا بیخبرم. ما با حاجی با هم بودیم؛ امّا من مجروح شدم و دیگه ندیدمش.» خدا هیچ مادری را ناامید نکند، برگرداندن مادرم با آن حال خراب به خانه واقعاً کار سختی بود. یک مسافت 60 کیلومتری را باید برمیگشتیم. داخل مینی‌بوس مادر و دختر اشک ریختیم و مردم نگاهمان کردند. وقتی به خانه رسیدیم، پدرم دل‌نگران جلو آمد و پرسید: «دانش را دیدید؟ از رضا خبر داشت؟ ...» من ماندم و سؤال‌های پی‌درپی پدرم و از هوش رفتن مادرم و بغضی که داشت، خفه‌ام میکرد. هجوم و رفت‌وآمد مردم بی‌قرار به خانه و سؤالات بی‌پاسخ، لحظات را آن‌قدر برایمان سخت کرده بود که هر ثانیه‌اش به‌اندازه ساعتها میگذشت. برادرم فرامرز هم از تهران برگشت. چه حالی داشت، خدا میداند. او هم اشک می‌ریخت و میگفت: «همه‌جا را گشتیم؛ بیمارستانها، سردخانه ها، قم، تهران، مجروحینی را دیدیم که هرکدام قسمتی از بدنشان را از دست داده بودند و جوانانی که هرکدام به صورتی دلخراش شهید شده بودند؛ امّا رضا را پیدا نکردیم.» ساعت 21 روز یکشنبه 14 اسفندماه، زنگ در حیاط به صدا در آمد. یک گروه ده پانزده نفره وارد خانه شدند. معلوم بود از رضا خبر دارند. شروع به صحبت کردند. هرکدام به‌گونه‌ای میخواستند، پدر و مادرم را آرام کنند. یک نفر از آن گروه، شروع به صحبت کرد. گفت: «چهارشنبه سوم اسفندماه بود. همه داشتند خودشان را برای عملیات آماده میکردند. یک‌مرتبه متوجه شدم مهندس نیست. دنبالش گشتم. در گوشه‌ای خلوت مشغول مناجات بود. بیسیمچی مهندس را صدا زد. گفت: «از فرماندهی لشکر شما را میخواند.» حاجی رفت و صحبت کرد. صحبتش که تمام شد به ما گفت: «نیروها را آماده کنید، باید حرکت کنیم.» سریع آماده شدیم و حرکت کردیم. حاجی از قبل منطقه را شناسایی کرده بود. آنها جلو میرفتند و ما به دنبالشان. لودرها را به صف کردیم برای خاکریز زدن و دپو کردن. ساعت20:30 فرمان عملیات خیبر با رمز «یا رسول‌الله» صادر شد. عملیات در دو محور «هورالهویزه و زید» انجام میشد. مهندس نصوحی مسئولیت یکی از تیمهای مهندسی در منطقه زید را به عهده داشت. حاجی فرماندهی میکرد. دستورهای لازم را به افراد تیم مهندسی داد. همه مشغول شدیم. بدون وقفه کار میکردیم. کار سخت و طاقت‌فرسا بود. خیلی خسته شده بودیم. مهندس را زیر نظر داشتم، یک‌لحظه آرام و قرار نداشت. با سروصورت خاک‌آلود و لب‌های خشکیده، مشغول کار بود. مرتّب دور نیروهایش تاب میخورد و هدایتشان میکرد تا زودتر کار را تمام کنند و پیش بروند. صدای انفجار توپ و خمپاره زمین را به لرزه در می‌آورد و منوّرها، دل تاریک شب را با نورشان میشکافتند. هفت هشت ساعتی از شروع عملیات گذشته بود. برخورد ترکش‌ها به اطرافمان لحظه‌به‌لحظه بیشتر میشد. ترکش خمپاره ای موتور ما را زمین‌گیر کرد. ناصر دانش مجروح شد. خواستم به ناصر کمک کنم. ماشین مهندس جلوتر از ما بود. حاج اسماعیل بهرامی پشت فرمان بود، بخشعلی باقری و حاج‌آقا نصوحی هم کنارش بودند. شروع کردم به داد زدن: «حاجی بیا اینجا، بیا کمک، ناصر زخمیه.» صدای «الله‌اکبر» اذان صبح بلند شد. همزمان صدای انفجار وحشتناکی، گردوخاکی به پا کرد که نگو. دیگر نتوانستم ماشین حاجی را ببینم. با فروکش کردن گردوخاک، ناصر را روی زمین رها کردم و خودم را به ماشین حاجی رساندم. صدا زدم: «بخشعلی، اسماعیل، رضا، یه چیزی بگید، چرا جواب نمیدید؟» انگار صدای من را نمی شنیدند. درِ سمت چپ را که سالم‌تر بود، به‌سختی باز کردم. چشم‌هایم چیزی نمیدید. در تاریکی فقط آنها را لمس میکردم. دست کشیدم به حاج اسماعیل و بخشعلی. بدنشان خیس بود. انگار آب جوش روی بدنشان ریخته بودند. نگاه کردم، دیدم دست‌هایم پر از خون است. خودم را از روی بدن آنها به‌طرف حاجی کشیدم. به بدنش دست کشیدم. گفتم: «حاجی تو را خدا بلند شو ادامه دارد...