{•🌻🌙•}
بعضۍازگناهانـمثلنفٺ
هستندوبعضیهاهممثلـبنزین..!
قرآݧدربارگناههاۍنفتیمیگہ
👈«انجامشندین»
دربارهگناههاۍبنزینےمیگہ
👈«نزدیڪشهمنشید»'لاتقربوا'
چوڹبنزین،برخلاف
نفٺازدورهمآتیشمیگیره.
رابطہبانامحرموشهوټجزگناهاݩ
بنزینیہوشیطانقسمـخوردهاینهاست❗
#بایدبخوانیم_تابدانیم_وشهیدشویم ✌️🏻
🌈 @shohaday_110
🔸طرحجدید
شهیدمصطفیصدرزاده❤️
💰هزینهاستفاده:
🔉قرائتدعایفرج
😍بهنیابتازشهید
''بسماللهالرحمنالرحیم''
👤الہےعظمالبلاء...
🌈 @shohaday_110
🧡سردار سلیمانی:
ما هرگز فراموش نمےکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن☝🏻
📝خاطرهای از معلم اخلاق، عارف مخلص، بابالحوائج گلزار شهدای کرمان، سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری رضوان الله علیه:
🌱وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه مےکردم.😭
در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که مےگفت ، شهید قرآن مےخواند.
یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است.
••\ گفتم:
خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
🌱وضو گرفتم ، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم ، رنگش مثل مهتابی نور مےداد ، و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام مےرسید، وقتی گوشم 👂🏻را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم ، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، 😳چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم.
درست یادمه در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر💚 را مےخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن مےخواند...
🌱شهیدعبدالمهدی مغفوری🌷
📚 لحظه های آسمانی ، ص۶۹
@shohaday_110
شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد!
🔹اگر شهید عبدالکریم پرهیزگار نبود، جاده بوکمال به دست داعش میافتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط میکرد.
🔹او به تنهایی با ۴۰ تن روبهرو میشود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آنها، فشنگهایش تمام میشود. به سوی او حمله میکنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح میکند و در نهایت به شهادت میرسد.
شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچگاه دومین پسرش را ندید.
@shohaday_110
#تلنگر
شیطان میگه: همین یک بار #گناه کن،
بعدش دیگه خوب شو!
۹یوسف
خدا میگه: با همین یک گناه ،ممکنه
#دلت بمیره و هرگز توبه نکنی،
و تا ابد جهنمی بشی...!!
۸۱بقره
#حواست_هست؟
#کار_شیطان_وسوسه_است_نه_اجبار...
#شهید_یوسف_الهی
حسین پسر غلامحسین این را می گوید.
در شلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه
دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیات مان را مستقر
کرده بودیم. مقابل ما آب بود. آن روز دو نفر از بچه های ما به نام
حسین صادقی و اکبر موسایی پور رفتند شناسایی؛ اما برنگشتند.
یـک بــــرادری داشـتـیـم کـه خیلی عـــارف بـــود. نــوجــوان بـود،
دانش آموز بود؛ اما خیلی عارف بود؛ یعنی شاید در عرفان عملی
مثل او کم پیدا میشد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا
هفتادهشتاد سال،
و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلاًهفتادهشتادسال،به
آن درجه می رسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با
بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: ((بیا اینجا)). رفتم آنجا.
گفت:((اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند)).خیلی ناراحت
شدم و گفتم:((ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و
این عملیات لو رفت!))با عصبانیت هم این حرف را بیان کردم.
یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چراکه جبهه های متعددی
داشتیم.
دو روز بعد، دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت:((بیا)). من
هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: ((فردا
اکبر موسایی پور برمیگردد)). گفتم:(( حسین! چه میگویی؟))
خندۀ خیلی ظریفی گوشۀ لبش را باز کرد و گفت: ((حسین پسر
غلام حسین این را میگوید)). اسم پدرش غلام حسین بود. او هم
دبیر خیلی ارزشمندی بود. مادرش هم دبیر بود. حسین معلم زاده بودازپدرومادر.اصلاواقعاً
به سن نوجوانی، معلم بود.وقتی اسم
حسین آقا را میبردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم.شایدصدها
حسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود.
گفتم: ((حسین! چه شــده؟)) گفت: ((فــردا اکبر موسایی پور
بـرمـیگـردد و بـعـدش صـادقـی بــرمــیگــردد)).
گـفـتـم: ((از کجا میگویی؟))گفت: ((شما فقط بمانید اینجا.))من ماندم. یک
دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ
درسـت کـرده بودیم.
برادرهای اطلاعات پشت دوربین بودند.
نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند: ((یک سیاهی روی
آب است.)) من آمدم بالا. دیدم درست است: یک سیاهی روی آب
خوابیده بود. بچه ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی پور
است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد.
عجیب این بود که آن
آب با همۀ تلاطماتی که داشته است، اینها را به همان نقطۀ
عزیمتشان برگردانده بود. هردو در آب شهید شده بودند. خیلی
عجیب بود.
من به حسین گفتم: ((از کجا این را فهمیدی؟)) گفت: ((دیشب
اکبر موسایی پور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین! ما
اسیر نشدیم. ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمیگردم و
صادقی روز بعدش بـرمـیگـردد.))
بعد حسین به من جمله های
گفت که خیلی مهم است. گفت: ((میدانی چرا اکبر موسایی پور
با من حرف زد؟))گفتم: ((نـه.)) گفت: ((اکبر موسایی پور دو تا
فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود؛ دوم اینکه نماز شب
او در آب هم قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع
کرد.)) حسین بعدها شهید شد.
@shohaday_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدام شهید شمارا متحول میکند