خانواده ی حسین آقا با خانواده ی دخترعمه ی من(فرزند شهید علی اکبر ابراهیمی هستند و عروس سردار طوسی) رفت و آمد خانوادگی داشتند.
منو دخترعمم یه روز برای خرید رفتیم بیرون و حسین آقا با مادرشون هم داشتند می رفتند خونه ی مادربزرگشون همدیگه رو دیدند و سلام و احوالپرسی کردند و رفتند.
من همون شب وقتی خوابیدم خواب می بینم که تو سپاه شهرمون هستم و یکی یه لیستی میاره و اسم من تو اون لیست هست و به من میگه که دیگه از امروز اسم شما رفته تو لیست بیمه ی خانم های پاسدار.
من نمی دونستم که حسین آقا پاسدار هستند و برام جای سوال بود که چرا این خواب رو دیدم
بعد از یه هفته حاج خانم(مادرشهید) با دخترعمم تماس می گیرند و از ایشون می خوان که از خانواده ی ما برای خواستگاری اجازه بگیرند.
من چون یه دونه دختر خانواده بودم پدرم خیلی سخت گیری می کردند و همه ی خواستگارها به دلایل مختلفی از جانب پدر رد میشدند.
ولی حسین اقا تنها خواستگاری بود که وقتی صحبت از ایشون در خانواده ی ما شد پدرم ندیده سکوت کرد و مخالفتی نکرد.
(ناگفته نماند که من دوست داشتم که همسفر زندگی با یک پاسدار شوم...)
#همسر#شهید_حسین_مشتاقی
من و حسین آقا ۲۸ بهمن۸۸ ازدواج کردیم و شش سال با هم زندگی مشترک داشتیم...
وقتی با حسین آقا ازدواج کردم آن فکری که نسبت به یک پاسدار داشتم با رفتارش به یقین تبدیل شده بود.
در این شش سال زندگی با حسین آقا بهترین روزهای عمرم را سپری کردم و همیشه خودم را خوشبخترین آدم می دانم...
نه اینکه من همسرش باشم بخواهم ازش تعریف کنم بلکه همه ی اقوام و همکاران و همه کسانی که به نوعی با حسین آقا برخورد داشتند تا اسم حسین آقا رو می شنوند اولین عکس العملشون لبخنده چون خوشرویی و شوخ طبعی حسین آقا زبانزد همه بود و لبخند همیشگی،خوش رفتاری، فردی مخلص و ناب بودنش را تایید می کنند...
آدم برونگرایی بود تا جایی که از دستش برمی آمد برای حل مشکلات دیگران تلاش میکرد و منو و بچه ها رو خیلی دوست داشت تا جایی که حتی جلوی همه این محبتشو ابراز می کرد.
ایشون چون وسایل و ساک نظامی شون برنگشت و به غارت دشمنان رفت وصیت نامه کتبی نداشتند ولی وصیت لسانی که به من داشتند و من مکتوب کردم
👇👇👇
#همسر عزیزم می دانم بعد از من نظم زندگی شمابهم می خورد و راه سختی را درپیش دارید ولی توکل کنید به خدا و باید به زندگیتان ادامه بدهید .
#سفارش می کنم بعد از شهادتم صبور باشید و از شما می خواهم که روحیه خود را حفظ کنید ؛ و روحیه خود را از دست ندهید ؛ و با روحیه بالا و با انگیزه و امید زندگی کنید و یک زن با حجاب و مرتب باشید و مواظب خود باشید که دیگران نتوانند براحتی درمورد شما چادری ها اظهار نظر کنند وشمارا زیر سوال ببرند .
#وسفارش می کنم دخترم نازنین زهرا جان حجابش را حفظ کند و خانمی چادری و باحیا تربیت کنید .
#ودوست دارم بچه ها را طوری بزرگ و تربیت کنید که همه بهشون افتخار کنند و با افتخار از فرزند شهید بودنشان یاد کنند .
#فرزندانم امیر مهدی و نازنین زهرا باید خیلی هوای همدیگر را داشته باشند و الگوی برادر و خواهر نمونه ای برای دیگران باشند .
#پسرم امیرمهدی جان باید پاسدار بشود و مثل من باید پاسدار تکاور بشود این وصیت من است به شما پسرم باید شبیه من وارد میدان رزم و جهاد بشود .
#وتاکید می کنم که صبور باشید و کاری نکنید که بعد از شهادت من دشمن از شیون و زاری شما شاد شود.
روز 14 فروردین دوتایی به کندوها و زنبورهایش سرکشی و رسیدگی کردیم و شب خسته بود و قرار بود خانه پدرم بمانیم.
ساعت ۱۰:۱۵ شب موبایلش زنگ زد.
داشت استراحت می کرد...
در حین صحبت با گوشی پرید و سرجایش نشست؛ یک لبخندی تمام صورتش رو پوشانده بود و مشخص بود در دلش قند آب میشود.
فهمیدم مسافر سوریه شده است.
من هیچ وقت برای ماموریتهاش بی تابی نمیکردم اما این بار بی اختیار غم تو صورتم مشخص شد، دلهره گرفته بودم.
حسین آقا وقتی چهره بهت زده منو دید گفت خانم تو که آماده هستی چی شد؟
به حسین آقا گفتم من اصلا از رفتنت ناراحت نیستم اما چون یکدفعه ای شده خیلی سخت میگذرد.
با من و بچه ها خداحافظی کرد و با یه بوسه به راحتی از بچه ها جدا شد شاید اینکارو کرد تا دلش گیر بچه ها نشه سوار ماشین شد.
نمی توانستم جلوی احساسات خودم رو بگیرم و ازش دل بکنم رفتم دستهاش رو گرفتم از ماشین پیاده شد.
می خواستم دوباره باهاش خداحافظی کنم...
دید که اشک از گونه هام سرازیر شد
اشک در چشماش حلقه زد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد...
اولین بار بود که وقتی به ماموریت میرفت اشک در چشماش حلقه میزد.
احساس میکردم آن لحظه که داشت میرفت معنویت محض بود و خیلی نورانی شده بود...
مقام معظم رهبری فرمودند:
«شهدای مدافع حرم در این دنیا از اولیاء الهی هستند»
من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
وقتی اوایل پاییز ۹۴، حسین آقا حرف رفتن به سوریه را به
طور جدی مطرح کرد؛
برای رفتن دلایلی داشت👇👇👇
حسین آقا همیشه می گفت: من نمی تونم خودم رو راضی کنم بشینم تو خونه و به جهاد در سوریه نروم.
تا دوباره واقعه عاشورا بخواد تکرار بشه...
می گفت خانم نمیدانی عمه سادات چقدر مظلوماست؛
اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب(س) به سوریه می روم و مظلومیت شیعه ها تو سوریه خیلی به چشم میاد.
اگه ما نریم،تو کشورمون جنگ و وضعیت به این شکل میشه.
دوست ندارم پشت رهبرمون رو خالی کنم...
دوما اگه به سوریه بریم قطعا اندازه وسعمون زمینه ساز ظهور امام زمان(عج) خواهیم بود...
همیشه می گفت: اگه بهانه های باعث بشه من نرم در سوریه بجنگم وقتی امام زمان هم ظهور کنه همین بهانه ها باعث میشه نمی تونم برم در رکاب امام بجنگم.
می گفت: خانم قطعا در سوریه میشه زمینه های ظهور آقا امام زمان(عج) را دید.
حسین آقا و امثال اینها به خاطر حفظ نظام جمهوری اسلامی رفتند.
برای حفظ و حریم اهل بیت رفتند.
با دلایل اعتقادی و ارزشی که برام آوردند و از اونجا که خودم هم در یه خانواده مذهبی و ارزشی و اعتقادی بزرگ شدم نمی تونستم قبول کنم که دوباره واقعه عاشورا تکرار بشه و من شرمنده اهل بیت بشم.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
این که دوتا یادگار از شهید داشته باشی خیلی لذت بخش است؛ آن هم دوقلوهای شیرین...
بعضی از همسران شهدا که فرزند ندارند میگویند به حال و روز ما غبطه میخورند.
من به آنها حق میدهم؛ چون خودم در بچه ها حسین آقا را میبینم.
امیرمهدی رفتارهایش خیلی شبیه پدرش هست و همیشه یادآور رفتارهای حسین آقا در منزل ماست.
و روز به روز بیشتر شبیه پدرش می شود.
گاهی شیرین، گاهی تلخ...
بله داشتن فرزند از شهید دلگرمی بزرگی است. اما از ان طرف وقتی دسته گلهایم بهانه ی بابا را می گیرند، خیلی غم انگیز است.
انگار دنیا روی سرم آوار می شود...
به خصوص وقتی طلا خانم بابا، با من دردو دل می کند و به من می گوید مامان چرا بابا دیگر به خانه نمی آید؟ چرا نمی آید با ما غذا بخورد؟ دوست دارم الان که کوچک هستم، بابا صدایم کند.
خیلی کوچک هستند نمی دانم چطور جوابشان را بدهم ایکاش می توانستند در این سن کم، کمی بعد معنوی زندگی چهارنفره مان را درک کنند...
ولی همیشه بهشان میگویم برای ظهور آقا امام زمان(عج) دعا کنید ان شاءالله بابا حسین در رکاب امام زمانمان برمی گرده و رجعت می کنه
اوایل شهادت حسین آقا، وقتی امیرمهدی و نازنین زهرا در اتاقشان بازی می کردند ناگهان مرا صدا می زدند و می گفتند:
"مامان! مامان! بیا باباحسین در اتاق است!"
دستشان را می گرفتم و پا به پایشان می دویدم با زبان بچه ها می گفتم:
"بابایی جون! سلام، کجایی؟"
امیرمهدی کنج اتاق را نشانم می داد و میگفت مامان ببین اون بالاست...
مطمئنم که اورا می دیدند.
خودم خیلی اوقات عطرش را، صدای قدم هایش را، نگاه هایش را در خانه احساس میکنم.
همین حضورش به من قوت قلب می دهد تا برای دوقلوهایم هم مادری کنم و هم پدری!
ولی مطمئنم فرزندانم پدرشان را تکیه گاه بزرگی برای خانواده چهارنفره مان می دانند این را از تکالیف مدرسه شان متوجه شدم.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
آخرین تماس حسین آقا غروب سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۹۵بود.
اگر به تلفن دسترسی داشتند معمولا یک روز درمیان تماس می گرفتند.
روز پنج شنبه و جمعه هر چه منتظر ماندم حسین آقا تماس نگرفت، دلم شور میزد، غروب جمعه بود و دلتنگی داشت خفهام میکرد.
«من در یک گروه تلگرامی به نام «مدافعان حرم» عضو بودم.
از صبح میخواستم که از این گروه بیرون بیایم، اما دستم نمیرفت.
نزدیک اذان مغرب بود در گروه یک پیام آمد که ۱۳ نفر از سپاه مازندران در خان طومان به شهادت رسیدند، همان لحظه به خودم گفتم حسین آقات به آرزوش رسید و شهید شد.😔
ساعت 1:20 دقیقه شب بود که در همان گروه اسامی شهدا رو زدند که دیدم نوشته «مشتاق».
خونه ی پدرم بودم همه خواب بودند نمی خواستم کسی نصفه شبی اذیت بشه بغضم رو می خوردم و می رفتم تو حمومشون گریه می کردم که نکنه پدرو مادرم از گریه های من از خواب بیدار بشن😭
بعد خودمو آروم میکردم و میگفتم توکل برخدا انشالله اتفاقی نیفتاده
الان که فکر میکنم میگم خدا قبل از اینکه عزیزترین کس تو می خواد از طریق شهادت جدا کنه قبلش صبرش رو هم بهت میده...
وگرنه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم...
تسبیح تو دستم بود و رفتم بین امیرمهدی جان و نازنین زهرا جان که خواب بودند،نشستم و فقط ذکر می گفتم تا خودمو آروم کنم.
تا صبح چشم روی هم نزاشتم صبح ۱۸ اردیبهشت ساعت هفت بود تنهایی به سپاه شهرمون رفتم.
با گریه محکم در دژبانی رو می کوبیدم وسربازی اومد در باز کرد و گفت خانم با کی کار داری شما کی هستین گفتم من خانم شهید مشتاقی هستم بنده خدا همینطور منو با تعجب نگاه میکرد که دویدم سمت حیاط رفتم یه گوشه ای به دیواری تکیه دادم و دیگه نمی تونستم قدم بردارم.
تا اینکه فرمانده سپاه اومد گفت:
خانم مشتاقی اینطوری فکر می
کنید نیست هنوز خبر قطعی رو به ما ندادن شاید این آمار درست نباشه ولی من مطمئن بودم که حسینم شهید شد.
بعد از چند ساعت اعلام کردند که شهادت 13 نفر از شهدای خان طومان قطعی است.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
#رفیق_شهید
وقتی زندگی عاشقانه خودمان را زیر یک سقف شروع کردیم بیشتر به عمق معنویات حسین آقا پی بردم...
قنوت های نمازهایش با بقیه فرق داشت.
مناجات های بعد از نمازش دیدنی بود.
خواندن زیارت عاشورای قبل خوابش،
وقتی به سلام به امام حسین و اهل بیتش می رسید حال و هوایش عوض می شد و اشک ها از گونه هایش سرازیر می شد.
خانه مان نزدیک به گلزار شهدای شهرمان بود...
هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شدم، راهی زیارت قطعه ای از بهشت می شدم.
به پابوسی #شهید_محمد_منتظر_قائم (شهید مدافع وطن یکی از ۱۳ تن از شهدای صابرین تپه جاسوسان) که رفیق شهید حسین آقا بودند می رفتم و کنارش می نشستم و از خودمان برایش میگفتم.
نگاه ویژه اش حسابی شامل حال زندگیمان می شد.
از او می خواستم نگاه ویژه ای به زندگیمان بکند و عاقبت زندگیمان ختم به خیر بشود و برای شهادت همسرم در آینده ی دور دعا می کردم...
وقتی بچه ها به دنیا آمدند دیگر نمی توانستم صبح ها بروم؛ وقتی غروب ها بیرون می رفتیم اول یک سر با حسین آقا و بچه ها به پابوسی شهید محمد می رفتیم و آنجا دیگر شده بود پاتوق چهارنفرمان ...
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
وقتی هنوز پیکر حسین آقا برنگشته بود، در مصلی شهر مراسم یادبودی برایش گرفتند.
یک بنر بزرگ از عزیزجانم با لباس نظامی در جایگاه مراسم قرار داده بودند.
در عکس مثل همیشه می خندید. هروقت نگاهم به آن عکس و چشمم به چشمانش می افتاد، با چشمان خیس لبخند می زدم. احساس می کردم روبرویم نشسته و فقط به من نگاه می کند. لبخند می زند تا احساس آرامش کنم.
من هم جوابش را با لبخند می دادم تا مبادا بابت من نگران شود.
ولی وقتی بعد از چهل و پنج روز پیکرش را برای وداع به مصلی شهر آوردند، از یک طرف برایم خیلی افتخارآفرین بود از اینکه شریک زندگیم به مقامی رسیده که سیل عظیم جمعیت به استقبالش آمدند و سعی دارند برای تبرک تابوتش را لمس کنند؛ اما از یک طرف هم دل کندن از جسم حسینم برایم باورکردنی نبودو خیلی سخت بود.
من واقعا نمی دانم کسی که همسرش به مرگ طبیعی از این دنیا می رود، چطور خودش را قانع می کند؛ چطور خودش را دلداری می دهد.
من خودم را می شناختم.
برای همین بیشتر اوقات صبح ها به پابوسی دوست شهید همسرم، شهید محمد منتظرقائم می رفتم و به او می گفتم برای عاقبت بخیری و شهادت همسرم، نزد خداوند، واسطه شود.
می دانستم فقط در صورتی می توانم فراق حسین آقایم را صبوری کنم، که با شهادت باشد؛ و الا قطعا نمی توانستم تاب بیاورم...
تا وقتی پیکر عزیز جانم به وطن برنگشته بود همیشه ته همه ی غصه هام یه امیدی بود ولی وقتی پیکرش را به خاک سپردند بی قراری ها و دلتنگی هایم بیشتر شد که خدارو شکر بعدها با حضور معنویش این بی قراری ها کمتر شد
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
اگر بعد معنوی زندگی و حضور معنوی شهید نبود تا حالا نمی توانستم دوام بیارم و خیلی جاها حضور ایشون را احساس می کنم.
وقتی مناسبتها که میشه خیلی اذیت میشم ولی ایشون شبش میاد تو خوابم و سعی داره منو متوجه کنه که همیشه کنارم هست
بعد شهادتشون من بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفتم برگردم خونمون تا بتونم مستقل با بچه ها زندگی کنم .
اولین شب موقع خوابیدن مادرم اومد منزل ما.
ولی من خیلی می ترسیدم و تا نیمه های شب بیدار بودم هی قفل در و پنجره ها رو چک می کردم همین که رفتم تو اتاق کنار بچه ها بخوابم تو بیداری بود دیدم حسین آقا جلوی ورودی اتاق خواب ها نشسته سرشو تکون می ده لبخند می زنه بهم میگه خانم از چی می ترسی همه شب اینجا نشستم مواظب شما و بچه ها هستم.
این حس باعث شد که از شب های بعد دیگه هیچ ترسی وجود نداشت.
و همیشه پیغامشون اینه که خانم شما تنها نیستی من همیشه همه جا و در همه حال همراهتون هستم...
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
خوشا آنان ڪہ #زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد..
بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند
علمدار #حسین ســــردارشان شد
#شهید_حسین_مشتاقی
#لحظهـهاتون_شهدایی🌷
@shohaday_110