eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 هم‌زمان با سالروز قیام تاریخ‌ساز ۱۹ دی ۱۳۵۶ قم جمعی از مردم این شهر با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
_ابو حامد فرمانده‌م که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت! _یعنی تو میخوای پا جا پای اون بذاری؟ _صحبت جون آدماست! _جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه تو چی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون! _هر چی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم! _بخواب فرمانده، ولی من بیدارم! همان روزهای اول عید بود که گفتی:((امشب بریم دیدن عموجعفر.)) به عمو جعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی. عصرهمان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم اباد، گلزار شهدا. رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف. ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود. گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم. _دقت کردی اینجا مثه بهشته! _خودِخودشه! بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده. بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر. به نظرم زود بود. گفتم:((کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!)) _خب ما میشیم نفر اول! آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند. در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.)) _چشم میایم! گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!)) گفتی:((نه دیگه، دل مامان میشکنه!)) در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی:((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!)) _برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن! صبح زود بیدارم کردی:((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.)) _سفر کجا؟ _توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا! بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری. بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن:((عزیز بریم کرمان؟)) _آقا مصطفی میدونی چقد راهه؟ _میدونم ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد یه تفریح درست حسابی بکنی! به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین. باورم نمیشد. گفتی:((حاجی هیئت داره.)) _جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم! _تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری! وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. حاج قاسم به استقبالمان آمد. حرف هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم ابرو آمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم. وقتی حاج قاسم تعریفت را میکرد، احساس کردم چقدر خوشحال شدی. برای خوردن شام که رفتیم، من و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم. _حاج حسین چند روزه مدام از سید ابراهیم تعریف میکنه و میگه داره میاد. تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرار و مدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی. شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده. از خانم بادپا پرسیدم:((اونجا پله داره؟)) _صد تایی داره. _صدتا! آمدم اتاق:((دستت دردنکنه آقا مصطفی، خیلی هوای منو داری! با خودت نمیگی این زن حامله چطور صدتا پله رو بالا و پایین بره؟)) گفتی:((الان درستش میکنم!)) رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت میکرد:((ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟)) هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی:((عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه!)) رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره رو به رویمان نگاه کردیم. @shohaday_gommnam
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ بلند شد و شروع کرد به داد زدن! -برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم. -آدما تغییر میکنن! -آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق! با ناباوری نگاهش کردم. -مرجان درست صحبت کن! -نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش. -مرجان... ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده. فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! -با تو بودم!آره یا نه؟؟ -بشین... بلندتر داد زد -آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، -نه! تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد -به جهنم. چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. -مرجان... هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد. -دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد! تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت. باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم. تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه! هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم. -سلام -سلام عزیزم.خوبی؟ -ممنون زهراجون.توخوبی؟ -خداروشکر. از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟! -نه. یکم گرفته. -ترنم گریه کردی؟ دوباره گلوم رو بغض گرفت. -یکم. -ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! -با مرجان دعوام شد. -چی؟چرا؟ -چون دیگه مثل اون نیستم! -یعنی چی؟ -یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت... برای همیشه! -ای بابا...چه بد! -آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟ -واسه همین زنگ زده بودم. با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام. شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق "محدثه افشاری" کپی ممنوع🚫 ادامه دارد.....🍃 https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود. زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود. صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه. رسیدم به آلاچیق. چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار. آروم سلامی دادم و رفتم تو. زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد. -سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه! اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد. -ممنون گلم. لطف داری! -قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله... ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم. -چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم. راست میگفت. اصلا حوصله نداشتم! زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا. -ببینمت!بخاطر مرجانه؟ اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم. زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست! -ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟ نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم. -زهرا؟ -جان زهرا؟ -چرا همه از من میگذرن؟! -همه؟!کی گفته؟! -زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و... و تو دلم گفتم سعید،سجاد...! -اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟ -نه.فقط یه گوشه از قلبم رو! -مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟! اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه! -یکیشون نااهل نبود! اما رفت. بدم گذشت و رفت!😔 -کی؟! -چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت! -عاشقش بودی؟ سرم رو پایین انداختم. ادامه داد -عاشقت بود؟ رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟" -نمیدونم! -شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده! قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟ -نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد. یعنی نمیتونست. نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود! -خب چرا فراموشش نمیکنی؟! تو چشم های زهرا نگاه کردم. فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟! -نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه! -پس کار خودشه! چشم هام از تعجب گرد شد. -کار کی؟! -خدا! آروم تر سرجام نشستم. -یعنی چی؟! -یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه! یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه! دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.😔😭 "محدثه افشاری" کپی ممنوع🚫 ادامه دارد.....🍃 https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
فکر نمیکنی این ظلمه؟! -اگر جز این باشه،ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. -ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم! -نمیدونم.شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی. ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! -یعنی خودش میخواسته؟ -شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! -پس ازدواج چی؟ اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست! -اونم امتحانه! اون عشقیه که به دستور خداست. اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!! بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... -ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم. -تازه داری بنده میشی! خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! مردش هستی؟! به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده. آروم سرم رو تکون دادم. زهرا مهربون تر لبخند زد. -سخته ها!مطمئنی مردشی؟ نگاهش کردم. -یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین! میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه. میخوام خودم رو بسپرم به دستش... میدونی زهرا! من اهل این چیزا نبودم! اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم! شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم! میخوام بمونم. میخوام به پای این عشق بمونم. سخته! میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم... من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه... زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. -بندگیت مبارک!☺️ ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم. برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت. از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت. اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد. دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! "محدثه افشاری" کپی ممنوع🚫 ادامه دارد.....🍃 https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
🍃🌸 🌸🍃 🌷 🌷 🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانلود+دعای+توسل+مهدی+سماواتی+++متن.mp3
10.19M
قرار چهارشنبه شب هامون دعای توسل التماس دعا 🌺🌺
[شده با عکسِ کسی، حرفِ دلت را بزنی؟!] @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
روشنای دل من ، حضرت خورشید سلام السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا مُحْیِیَ مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ ... سلام بر تو و نَفَس مسیحایی تو که روح زندگی را در کالبد مردۀ نشانه های دین خدا می دمد تا قلب اهالی ایمان با تپشی عاشقانه زندگی حقیقی را از سر بگیرند ... مولای من ! چه شود که نازنینا ، رُخ خود به ما نمایی به تبسّمی ، نگاهی ، گرهی ز دل گشایی به کدام واژه جویم صفت لطیف عشقت که تو پاک تر از آنی که درون واژه آیی اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد 🕊امروز ۲۱ دی سالروز شهادت مدافع حرم 🕊شهید جستجوگرنور و مدافع حرم فرزاد زنگنه 🕊شهیدمدافع حرم مرتضی کریمی 🕊شهیدمدافع حرم عباس آسمیه 🕊شهیدمدافع حرم محمد آژند 🕊شهیدمدافع حرم میثم نظری 🕊شهیدمدافع حرم رضا عباسی 🕊شهیدمدافع حرم مهدی حیدری 🕊شهیدمدافع حرم محمد اینانلو 🕊شهیدمدافع حرم عباس آبیاری 🕊شهیدمدافع حرم علیرضا مرادی 🕊شهیدمدافع حرم مصطفی چگینی 🕊شهیدمدافع حرم حسین امیدواری 🕊شهیدمدافع حرم مجید قربانخانی 🕊شهیدمدافع حرم امیر علی محمدیان 🕊شهیدمدافع حرم غلامرضا خاوری فر 💐شادی روح پرفتوح شهید . @shohaday_gommnam
❤️ ایرانی با محوریت مادر ❤️ چه هنرمندانه نقشه ایران رو کار کردن😍 روز مادر مبارک ❤️ ┄┅═✧❀💠❀✧═┅
رخ مادر چنـــان با رخِ قرآن میخواند که پدر زیر لبش سوره ےڪوثر میخواند😍✨ | سلامـ‌الله‌علیــها | @shohaday_gommnam