eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ بخش سوم #خاطرات_شهید روایتی از پسر دایی «سید ابراهیم صادقی» چشم
⏪ بخش چهارم به نقل از: «فرخنده سادات صادقی» مادر شهید اجاق گاز را با ذوق و شوق کشید آورد توی خانه. گفت:«ببین چی خریدم براتون.» نمی‌دانستیم پول این اجاق گاز را از کجا آورده است. بالا و پایین می‌پرید و خوشحال بود. می‌گفت کمک هزینه تحصیلی که دولت بهشان می‌داد را جمع کرده . سید مرتضی دلش آرام نمی‌شد. برای پرس و جو رفت نجف آباد. وقتی برگشت خوشحال بود. گفت:« خانم بیا برات تعریف کنم از این پسر؛ اینقدر بهش اعتماد دارند که انبار مدرسه رو سپردند دستش.» بعد خنده ای کرد و گفت:« می‌گفتند یک شب یخ حوض را شکسته برای غسل پریده توش. فراش مدرسه دیدتش. بعد هم تند تند جمع کرده و رفته که کسی متوجه نشه. خیالت جمع باشه. این بچه خیلی مقید.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ بخش چهارم #خاطرات_شهید به نقل از: «فرخنده سادات صادقی» مادر شهی
خاطرات شهید: راوی: سید ابراهیم صادقی مشت های گره کرده مان را می بردیم بالا و فریاد می زدیم:« مرگ بر شاه.» بعد می آوردیم پایین، می زدیم به سینه و می گفتیم:(( یا حسین«ع».)) محرم سال ۵۶ بود. عزاداری با تظاهرات یکی شده بود، جمعیت دو برابر. خیلی ها لباس مشکی شأن را هم پوشیده بودند. وسط سینه زنی و شعار دادن همه حواسم به سید اکبر بود. ما همه جا با هم بودیم. از بچگی توی محله، هنرستان تا همین راهپیمایی ها و عزاداری ها؛ اما چند وقتی نبود. رفته بود سربازی. نگاهم به جلو بود و سید هم توی نگاهم. اشتباه نمی کردم انگار خودش بود. ایستاده بود کنار حسینیه ابن الرضا. دویدم سمتش. دستم را زدم روی شانه اش وگفتم:«هیچ معلوم هست تو اینجا چکار می کنی؟ این لباس ها چیه پوشیدی؟ مگه خدمت نیستی؟» کاغذهای توی دستش را جابه جا کرد و گفت :«حالا دیگه نه، شدم سرباز امام. بگیر!» و یکی از کاغذ ها را داد دستم.اعلامیه بود. معلوم شد آقا بعد از فرمان امام، از پادگان فرار کرده و رفته منزل حاج مجتبی قشونی ، یک دست لباس شخصی گرفته و شروع کرده به پخش اعلامیه. این همان دوست و رفیقی بود که می شناختم. خود خودش بود. علیه السلام یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی خاطرات شهید: راوی: سید ابراهیم صادقی مشت های گره کرده مان را می ب
⏪ بخش_پنجم روایتی از :« مجتبی قشونی» لباس سربازی تنش بود؛ که آمد خانه ما. مرخصی گرفته بود. حرف به حرف شد، حرف امام شد آن موقع نجف بود. یکی از اعلامیه ها را از توی کمد درآوردم و نشانش دادم. از اول تا آخرش را با ولع خواند! دستی به مو های از ته زده اش کشید و توی فکر رفت. بعد همینطور که سرش پایین بود گفت:« با این حکمی که امام داده اند، دیگه لباس سربازی تنم نمی کنم؛ دیگه بر نمی گردم.» نمی توانستم بفهمم واقعا به حرفش اعتقاد دارد یا به اصطلاح امروزی ها جوگیر شده. کلمات و جملات را توی دهنم مزه مزه می کردم مبادا حرفی بزنم بهش بر بخورد. گفتم:« سید جان، اومدیم و انقلاب نشد، اون وقت شناسایی ات می کنند و پدرت رو درمی بارند! اصلاً انقلاب هیچی، از همین فردا می افتند دنبالت بیچاره ات می کنند.» هرچه گفتم هر چه ترساندمش ، بی فایده بود. گفت:« من تصمیم رو گرفتم مطیع امام. می خواهم مبارزه رو هم شروع کنم. توی گروهی، دستگاهی، جایی ...» فرستادمش مسجد احمدیه. حاج آقا جلال خمینی آن روز ها موسسه تشکیل داده بود برای آموزش افراد. سید رفت و آموزش نظامی دید و فعالیتش را هم شروع کرد. همین بود که بعد از انقلاب شد فرمانده سپاه خوانسار. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ بخش ششم روایتی از « محمد صادق رفعتی» شاید اگر می‌دانستم چه کسی را دارم گزینش می‌کنم ، از خودم خجالت می‌کشیدم. اگر می دانستم این جوان خوش سیما و با وقار ، یک روز می شود فرمانده سپاه شهرستان، اجازه گزینش تحقیق محلی به خودم نمی دادم. اواخر سال ۵۷ بود نمی دانم یا اوایل سال ۵۸ که شناسنامه به دست برای ثبت نام آمد. آن زمان من مسول گزینش سپاه بودم. نمی‌شناختمش ولی از طرز صحبت و رفتارش خوشم آمد. یک تحقیق محلی رفتم و تایید شد. فرستادمش نگهبانی؛مثل همه بچه‌های دیگر باید از پست نگهبانی شروع می‌کرد. قبل از اینکه برود سرپرست، خیلی جدی گفت:« اوقات فراغت را اینجا چکار می کنید؟ وقت های استراحت را می گم.» سکوت کردم. با اینکه خیلی کم می رفتیم خانه و گاه سه چهار ماه توی پایگاه می ماندیم، فکری برای اینجور وقت نکرده بودیم. حواسمان فقط به گشت و آموزش نظامی و مبارزه با مواد مخدر بود. الان که فکر می کنم می بینم سید از همان اول اهل کتاب بود، اهل مطالعه. پیشنهاد داد کتابخانه بزنیم. البته من هم خیلی استقبال کردم ؛ اما پول، مکان و امکانات نداشتیم . سید یک اعلامیه زد به دیوار :« طرح اهدا کتاب» خودش هم هرکس را می دید تاکید می کرد که کتاب های اضافه یا بدون استفاده را به سپاه بیاورند. با همین کتاب‌های اهدایی، در یکی از اتاق های سپاه کتابخانه ای منظم و موضوع بندی شده ، زد. خودش به تنهایی برای اوقات فراغت همه کافی بود بچه ها را کوه می برد، ورزش می کردند ، کتاب می خواندند و از خنده روده بر می شدند. سید خیلی اهل بگو بخند بود. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ بخش ششم #خاطرات_شهید روایتی از « محمد صادق رفعتی» شاید اگر می‌
اسلحه را از دستم گرفت و به دیوار تکیه اش داد. گفتم :« بدون اسلحه که نمی شه؟ گفت اسلحه خودش یک عامل محرکه.» گفتم:«یعنی چی عمو؟خطر ناکه.» ایستاد، آرام نگاهم کرد و گفت :« اگه مسلح نباشیم زودتر تسلیم می شوند . حرفمون‌ را بهتر قبول می کنند. می فهمند نیت بدی نداریم .» حرفش به نظرم منطقی آمد. خبر داشتم همه ماموریت هایش را بدون اسلحه می رود و موثر هم بوده است. یکی از بچه ها برایم گفته بود که اصلاً نگاه عمو با خیلی های دیگر فرق دارد. می گفت همیشه به ما سفارش می کند هوای اعضای رده پایین گروهک را را داشته باشیم. آنها ساده آمد و رده بالایی ها گولشان می زنند. راه افتادم دنبالش ، چند دقیقه پیش خانمی تماس گرفته و گفته بود شوهرش هرشب اراذل و اوباش محل را توی خانه جمع می کند و باهم بساط تریاک و عربده کشی راه می اندازند. گفته بود دیگر خسته شده ام به دادم برسید. قضیه مال اوایل سال۵۸ است. آن وقتی که با عمو در سپاه خوانسار بودیم و هنوز جنگی در کار نبود. رسیدیم در خانه؛ از آن خانه های بزرگ و قدیمی . مجوز نداشتیم، دستم را گذاشتم روی زنگ و فشار دادم. مردی میان سال با موهای خاکستری و صورتی کشیده ، توی چهار چوب در ظاهر شد. سر تا پایمان را برانداز کرد و قبل از اینکه ما حرفی بزنیم ، یک دفعه دادی کشید و بقیه رفقایش را خبر کرد . سریع دست هایش را از پشت گرفتم و عمو دوید داخل. یکی یکی از پنجره اتاق توی کوچه پشتی پریدند . عمو ایستاد دم پنجره ، یک نگاه انداخت پایین و گفت :« کجا می رید؟نمی گید از این فاصله می پرید پا هاتون می‌شکنه! صبر می کردید لا اقل دست بند می‌زدیم بهتون.» خنده ام گرفت. نگاهم به منقل و وافور وسط اتاق افتاد. به شانه اش زدم و گفتم :« عمو، اینا رو ببین» چشم هایش برقی زد. با خنده گفت :« ماموریت مون که نا تموم موند، اینجام که همه چی جوره ، یه مجرم هم داریم، بیا یه سری وافور داغ کنیم و بندازیم گردن اون.» وچشمک زد. برایم عجیب نبود عموصادقی حالش همین بود: اهل شوخی و خنده. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی اسلحه را از دستم گرفت و به دیوار تکیه اش داد. گفتم :« بدون اسلحه که
⏪ بخش_هفتم «روایتی از سادات صادقی همسر شهید» لباس عزا را تازه از تن در آورده بودیم. چهلم مادرم تمام شده بود که به خواستگاری آمدند. هفده سالم بود ؛ سال ۶۰. همان جا گفت:« من بعد از ازدواج هم می رم جبهه. شما مشکل نداری؟» چه مشکلی داشتم؟! دوستش داشتم. عقد و عروسی مان یک هفته هم طول نکشید . من جهاز نداشتم، اون خانه. مادرم تازه فوت کرده بود. زندگی مان را از یک اتاق سه در چهار شروع کردیم: تاریک و نمور. حتی یک نور گیر کوچک هم نداشت ولی خب موش داشت . بعد از ازدواجمان یک ماهی ماند و به جبهه رفت. شب تا صبح صدای مناجاتش توی گوشم بود. جایش خیلی خالی بود. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
به نقل از مادر شهید «فرخنده سادات» نمونه خون خانمش توی دستش بود. می لرزید، رنگش هم پریده بود. از وقتی سادات خانم مریض شده بود ، شب و روز نداشت . دکتر نمونه را گرفت. نگاهی انداخت به سر تا پای بچه ام ویک دفعه خواباند زیرگوشش و گفت :«این باید بیشتر از این باشد. چرا ریختی؟» نیم خیز شدم که جوابش را بدهم؛ تا بخوابانم زیر گوشش ، داد وبیداد کنم. بچه ام اکبر ولی هیچ چی نگفت. سرش را پایین انداخت و بیرون رفت‌. می خواستم به دکتر بگویم تو خودت اگر عزیز ترین کست افتاده بود روی تخت بیمارستان، دستت نمی لرزید؟ یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی به نقل از مادر شهید «فرخنده سادات» نمونه خون خانمش توی دستش بود. م
⏪ بخش_هشتم به نقل از (سادات صادقی همسر شهید) جعبه شیرینی دستش بود هرکس را می دید تعارف می کرد: پرستار، دکتر، مریض و ... . خیلی خوشحال بود . کم مانده بود آن وسط بالا و پایین بپرد . خنده ام گرفته بود. اولین بچه اش بود، شاید هم حق داشت این کار ها را بکند. سال ۶۳ بود. اسمش را اصغر گذاشتیم ولی کی فکر می کرد این خوشی چند ماه بیشتر دوام نیاورد؟ اصغر ناراحتی قلبی شدیدی داشت و فلج هم بود. این را چند ماه بعد فهمیدیم . انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. خدا می داند چقدر گریه کردم، چقدر زار زدم و چقدر برایم سخت بود. یک پایمان خوانسار بود و یک پایمان اصفهان، دکتر و بیمارستان. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. دست آخر دکتر نه گذاشت و نه برداشت گفت که پسرتان خیلی مریض است از پسش بر نمی آیید ببرید بگذاریدش پرورشگاه . اشک دوید توی چشم هایش. نگاه کردم به سید اکبر. چشم هایش دو دو می زد. منتظر بودم زبان باز کند، حرفی بزند . آدم بچه اش را دوست دارد چه سالم و چه ناقص . همان طور که بغضش را قورت می داد گفت: 💢« این_یک_امتحان_الهی. خدا می خواد ببینه ما چند مرده حلاجیم. می بریمش خوانسار دیگه اسم پرورشگاه رو نیارید! .» نفس راحتی کشیدم و اصغر را توی بغلم فشار دادم. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
خیلی بچه دوست بود. دختر و پسر هم برایش فرقی نمی کرد. درست یک هفته قبل از اینکه بچه دوممان به دنیا بیاید، خواب دیده بود خدا دختری بهش داده که اسمش زینب است. سر از پا نمی شناخت. همین طور راه می‌رفت و مدام می گفت خدایا شکرت... . خیلی هم دوستش داشت ولی انگار این آخری ها اخلاقش عوض شده بود. زینب تاتی تاتی می کرد بپرد توی بغلش ، اما سید اکبر رویش را برمی گرداند، من را نشان می داد و می گفت :« برو مامان!» چند بار که این کار را کرد ، دلم گرفت و ناراحت شدم. گفتم:« اکبر آقا گناه داره بچه، چرا اینجوری می کنی شما؟!» از قیافش پیدا بود خودش هم ناراحت است. گفت: 💢« دلم میره برای اینکه بغلش کنم و ببوسمش اما نمی خوام وابسته بشه. نمی خوام بعد از من بهانه بگیره و اذیت بشه.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی #خاطرات_شهید خیلی بچه دوست بود. دختر و پسر هم برایش فرقی نمی کرد.
⏪ بخش_نهم به نقل از سیده زینب صادقی دختر شهید یک سال و نیم بود وقتی شهید شد هیچی ازش یادم نیست ولی از ته قلبم دوستش دارم. حالا که بزرگ تر شدم دلم بیشتر برایش تنگ می شود. یک جاهایی احساس می کنم با من است، هوایم را دارد و کمکم می کند. آموزش و پرورش که برای تدریس قبول شدم، خیلی هول داشتم. نگران بودم کجا می فرستادم. بالاخره اولین مدرسه ای که آدم کارش را در آن شروع می کند، مهم است. روز اولی که رفتم برای تدریس ، جلوی در مدرسه خشکم زد. سردرش نوشته شده بود:« مدرسه شهید محرابیان.» این اسم خوب توی ذهنم مانده بود. خاطره ای که از بابا خوانده بودم توی ذهنم تداعی شد . بابا از رفیقش نوشته بود که روی شانه هایش به شهادت رسیده است. هر وقت این خاطره را می خواندم بدنم به لرزه می افتاد. از زیر تابلوی مدرسه رد شدم و به داخل رفتم . خیالم راحت بود که درست است بابا نیست ولی هوایم را خوب دارد. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ بخش_نهم #خاطرات_شهید به نقل از سیده زینب صادقی دختر شهید یک سال
به نقل از اسماعیل صادقی توی آن سالن به آن بزرگی ، بین آن همه آدم ، فقط این دو نفر بودند که با بقیه فرق داشتند. سرشان توی کتاب بود و قرآن و تفسیر . یکی شأن یک قرآن جیبی داشت که وقت و بی وقت بازش می کرد و می خواند. قبل از عملیات فتح المبین بود. نیروهای با سابقه را از اهواز به لشکر۳۰ زرهی فرستاده بودند. همه مان با هم پنجاه نفری می‌شدیم . نگاهم دائم به آن دو نفر بود. پیدا بود اهل مطالعه اند ، اهل فکرند. پرسو جو کردم فهمیدم آنکه قرآن جیبی دارد سید اکبر است و دیگری آقای اسلامی. خیلی دلم می‌خواست بهشان نزدیک شوم. نگران بودم ، می ترسیدم آن ها نخواهند و پسم بزنند . بالاخره یک روز دلم رابه دریا زدم . جلو رفتم و سلام کردم . سید باهام دست داد و فامیلم را ‌پرسید . گفتم:«صادقی». خندید ، دستم را گرفت و طرف خودش کشید ، گفت :«بیا ببینم نکنه فامیلیم.» نشاندم روی زمین و سر حرف را باز کرد. آن روز با هم رفیق شدیم ، خیلی هم صمیمی . هر وقت بهش نگاه می کردم با خودم می گفتم :« حیف این آدم که خدمه تانک است .نیرویی با این اطلاعات ، با این اخلاق، با این قاطعیت ، حیف است همینطور بماند بین ما آدم‌های ساده.» بعدتر که شد فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها)، کلی به خودم افتخار کردم. احساس می‌کردم من اولین نفری بودم که کشفش کردم. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی #خاطرات_شهید به نقل از اسماعیل صادقی توی آن سالن به آن بزرگی ، بی
⏪ قسمت_دهم به نقل از «محمد صادق رفعتی» « یک جوان بیست و دوساله لاغر با صورت استخوانی و ریشی نه چندان پر پشت، ایستاده بود جلوی مان . از اول تا آخر صف را به دقت نگاه کرد و زیر لب شروع کرد به شمردن. حرکت لب هایش که ایستاد، بلند گفت:« خبر دار.» صف مرتب شد. جلوی مان کمی رژه رفت و گفت:« کی بلده با آر پی جی کار کنه؟» دست ها رفت بالا. چهار پنج نفری می شدند. من هم دست گرفتم . فکر کردم آرپی جی هم مثل بقیه سلاح هاست، فرقی ندارد. جدایمان کردند و یکی یک لوله دادند دستمان و امضا گرفتند . چشم هایش چهارتا شد. خنده ام گرفت.لوله را توی دستم چرخاندم ، پشت و رویش را دیدم ، گفتم : « این دیگه چه اسلحه ایه؟ نه قنداق داره نه فشنگ! بعد با خودم فکر کردم حتماً بقیه اش را بعد می دهند. یک نگاه انداختم دور و برم دیدم همه دارند با تعجب لوله ها را برانداز می کنند. نگو هیچکس نمی دانسته آره پی جی اصلا چی هست . همه به هوای هم دست گرفته اند. بیست و چهار ساعت تمام آموزش را دیدیم و بعد شدیم آره پی جی زن حرفه ای .» این ها را عمو صادقی برایم تعریف کرده بود . خاطرات اولین روزهای اعزامش به سوسنگرد. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam