eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
69 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17408745376925
مشاهده در ایتا
دانلود
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_بیست_و_سوم #
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📖عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 ☘برای اینکه از احمداقا بگوییم باید استاد گرانقدر ایشان را بهتر بشناسیم. کسی که احمداقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود. ✨آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال۱۲۹۸شمسی در خانواده‌ای متدّین در تهران متولد شد.پدرشان در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت. مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.ایشان از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند. می فرمود: « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت، اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند! و حتی آیات مبارکه قران را در بین کلمات تشخیص می داد! او این فهم و شناخت را به خوابی که از حضرت علی(ع) دیده بود، مربوط می دانست. در آن رویا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند‌. یکی از آنها را شیطان می رباید، اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد. بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند! با وفات مادر، ایشان در منزل دایی به سر می بردند، حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره درس به بازار برود و به کسب و کار بپردازد رسم روزگار همین بود. دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد. راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند. اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود. ایشان در اواخر دوره‌ی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد. ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند... 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @shohaday_gommnam ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🎊 در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگ‌زده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش می‌خورند؟ انتظار داشتند که من به بچه‌های نان خالی بدهم فکر می‌کردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند. پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم. از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه اتاق رو میدم امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید. من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند. بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم. پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشک‌ها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمی‌کرد برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر.....
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 مریم خانم،خواهر حمید به من گفت:شکر خدا مراسم که با خوبی و خوش
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم .تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند.جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود.حمید گفت:تو اینجا بمون،من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم.حق همسایگی به گردن ما داره.
زود برمی گردم.همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد؛امیدوار به روزهای آینده ای که برای ماست.
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیروقت،هر غذا فروشی اش سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود.بالاخره  پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم.جا برای نشستن نداشت.قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم.حمید که کوبیده دوست داشت ،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد،از من پرسید:حالا کجا بریم بخوریم؟شانه هایم را بالا دادم.این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود .بالای تپه ای رفتیم .از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود.حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندتر از این حرف هاست!سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.حمید برای اینکه توجهم را جلب کند،پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد.خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید.چشم هایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد.از بس خندیدم،متوجه نشدم غذا را چطور خوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم.داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود.بیشتر سکوت بین ما حاکم بود.حمید مرتب می گفت:حرف بزن خانوم!چرا این قدر ساکتی؟ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،اما دست خودم نبود.
حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد.از دانشگاه گفتم.حمید هم از محل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم.چند دقیقه که ساکت بودم،حمید دوباره پرسید:چرا حرف نمی زنی؟وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت،انگشتم خورد به زبونت .فهمیدم زبون داری،پس چرا حرف نمی زنی؟تا این حرف را زد،با خنده گفتم:همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟
ساعت یک بود که به خانه رسیدیم .مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد.انگورها را گرفت و رفت.قرار بود اول صبح به مأموریت برود؛آن هم نه یک روز و دو روز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمید شده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ و خاطره انگیز.




کانال شهدای گمنام 👇
  @shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═