•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 💚 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 راوی: ج
💚یا امیرالمومنین حیدر💚:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_بیست_و_یکم
#نماز_جمعه
از اینکه بچه های بسیج و مسجد به دنبال مسائل فهم درسن معارف دین نیستند بسیار ناراحت بود. خیلی برای ارتقاء سطح معرفت و عقیده بچه ها تلاش می کرد.
با مسئولان بسیج مسجد بارها صحبت کرده بود. می گفت بیشتر از برنامه های نظامی به فکر ارتقاع سطح معرفتی بچه ها باشید...
برای این کار خودش دست به کار شد.به همراه بچه ها در جلسات اخلاقی بزرکان تهران شرکت میکرد.
در مناسبت های مذهبی به همراه بچه ها به مسجد حاج اقا جاودان میرفت به این عالم ربانی ارادت ویژه داشت.
مدتی هم بزرگ تر های فرهنگی مسجد را به جلسات حاج اقا مجتبی تهرانی میبرد.
وقتی احساس کرد این جلسه برای بچه ها سنگین است جلسات ان را عوض و از اساتید دیگر استفاده کرد.
از دیگر کارهایی ک تقریبا هر هقته تکرار میشد برنامه زیارت حضرت عبدالعظیم بود.
با بچه ها به زیارت می رفتین و روبه روی ضریح می نشستیم و به توصیه ایشان،اقا ماشاءالله برای ما مداحی میکرد.
🔶 #ادامه_دارد ↩️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹➖
@shohaday_gommnam
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_یکم
اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه به خانه آمد برای ما تعریف کرد که یک روز آنقدر گرسنگی به آنها فشار آورده بود که به یک تکه نان خشک هم راضی بودند ولی به جای نان خشک برای آنها لقمه گوشت کوبیده رسیده بود.
خودش و دوستانش تعجب کرده بودند که این چه نوع ساندویچی هست آنها با دل سیر لقمه ها را خورده بودند.
ما همان جا متوجه شدیم که لقمه های دست ساز خانم ها در مسجد پیروز تا سنگرهای شلمچه هم رفته و خدا دعای مینا را مستجاب کرده است.
من و مادرم با بچه ها به مسجد رفتیم شهرام بچه بود و نمی توانستم او را این طرف و آن طرف بکشم البته خودم هم اهل بیرون رفتن نبودم همیشه روز و شبم در خانه می گذشت و آنجا آرامش داشتم.
آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدن خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف بودند زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت.
اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم بچههایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر هم نرفته بودند کجا باید میرفتیم.
هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود پسر ها اصرار میکردند و دخترها زیر بار نمی رفتند کم کم بحث و گفتگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد.
مهرداد هر چند روز یکبار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی می شد می خواست از دست ما خودش را بکشد حرص میخورد و فریاد میزد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم.
بابای مهران میخواست ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل های پدریاش در رامهرمز ببرد چند سال قبل از جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره های تربیت معلم آبادان آمد و مدت زیادی پیش ما زندگی کرد من هم حسابی از پذیرایی کردم.
مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صُبور و قلیه ماهی برایش درست کرد منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد.
مهران و مهرداد اصرار می کردند و دختر ها مخالفت مهرداد به مادربزرگش گفت مادربزرگ اگر عراقی ها آمدند و به خونه ما رسیدن مثل خونه های خرمشهر با دخترا چی کار می کنی من قبل از مادرم جواب دادم توی باغچه یک گودال بکنید ما رو توی گودال خاک کنید.
من و مادرم مشغول یک به دو کردن با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند.
مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند.
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم.برای اینکه مستقیماََ سؤال
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمیدبود؛دقیقا مصادف با روز دحوالارض.مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند.از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم.پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود.با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم،با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم،ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورند.تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد.گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم،خواهر حمید،داخل اتاق آمد و گفت:عروس خانم!داداش با شما کار داره. چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم،حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود.سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد.کت و شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ،پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم.گفتم:خیلی ممنون،زحمت کشیدین.لبخند زد و گفت:قابل شما رو نداره،هرچند شما خودت گلی.بعد هم گفت :عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید.با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم. با وجود اینکه وسط مهرماه بود ،اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاق ها دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند.مادرم به داخل اتاق آمد ،آرام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده،پس معطل چی هستن؟مادرم گفت:لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن،برای همین طول کشیده. مهمان ها همه آمده بودند ،اما حمید غیب شده بود.بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است.تا شناسنامه را بیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است.کلی بگو بخند راه افتاده بود،اما من از این فراموشی حرص می خوردم.بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت،بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند.بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند. موقع خوندن عقد ،من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمید هم با فاصله،طرف دیگر مبل،چسبیده به دسته ها! سفره عقد خیلی ساده،ولی در عین حال پر از صمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خُشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل ،جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود؛قرآن بامعنا و تفسیر خلاصه. آن زمان پنج جز قرآن را حفظ بودم.هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم.عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جز از قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد .بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش را رساند.عاقد تا برگه ها را دید گفت:این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذروندین. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_بیست_و_یکم کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═