هدایت شده از KHAMENEI.IR
🚨 هماکنون؛ روایت دیدار و گفتوگوی جمعی از فعالان جهادی با رهبر انقلاب در قالب مستند غیررسمی۵
📲 پخش در Farsi.khamenei.ir/live
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🥀شهید گمنام🥀: 🥀شهید گمنام🥀: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_ص
🥀شهید گمنام🥀:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_صد_و_دهم
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
🌸🌸🌸
🍃ماشاءالله جان، قرآن زیاد بخوان. کتاب درسیات را هم فراموش نکن. احترام برادرانت را داشته باش. احترام دوستانت را هم داشته باش.
اشتباه میکنی به کسی از دوستانت سوءظن پیدا نمایی. تو باید همیشه و در هرجا خودت را کوچکتر احساس نمایی.
🌿دربارهی... باید بروی پیش او و اگر ببینی که در گمراهی است نجاتش بدهی، نه اینکه او را ترک نمایی. همین حالا ببین چقدر عقب افتادی.
آیا با کسی که از اهل دنیاست هم صحبت میشوی؟ پس بکوش خودت را به همان مقام قبل برسانی
☘و ماشاءالله... صحبتهای بالا را به عمل برسان. ان شاءالله موفق شوی و ان شاءالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او نجات یابی.
پیری و جوانی چو شب و روز بر آید
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
☝️(عمل کن به این دو خط شعر)
🍀والسلام علی من اتبع الهدی🍀
🌺برادر کوچکت، احمدعلی نیری🌺
🔶پایان این نامه❤️
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_پایانی
#شهید_محمدحسین_نیری
🌸🌸🌸
برای احمد آقا حکم استاد را داشت. از کسانی که از خرمن وجود آیت الله حق شناس خوشه ها چیدند. او قبل از انقلاب دیپلم گرفت. از لحاظ ایمان و اعتقاد از بقیه جلوتر بود. برای پیروزی انقلاب هر چه در توان داشت به کار بست.
در شجاعت و قدرت فرماندهی نظیر نداشت. به خاطر همین از مسئولین حفاظت از امام (ره) شده بود.
اوایل سال 85 راهی کردستان شد. تجربیات خوب نظامی کسب کرد. همان سال کشور اسلامی افغانستان مورد حمله روس ها قرار گرفت. محمدحسین از حضرت امام کسب اجازه کرد و با دوستان خود راهی هرات افغانستان شد.
می گفت اسلام مرز نمی شناسد. باید به برادرانمان کمک کنیم. در منطقه هرات نیروهای افغان را منظم و آماده مبارزه با دشمن کرد. محمدحسین وقتی مشغول مبارزه با دشمنان اسلام بود به شهادت رسید. دوستانش نتوانستند پیکر او را به عقب منتقل کنند. از محمدحسین هیچ خبری نشد. او به جرگه ی شهدای بی مزار پیوست.
🔶پایان رمان🔶
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@shohaday_gommnam
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🥀شهید گمنام🥀: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_صد_و_دهم #ادامه_
الحمدالله داستان زندگی شهید احمد علی نیری به پایان رسید.
ممنون از همراهی شما
🌺🌺🌺🌺🌺
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان و دعـاے هفتـم صحیفہ سجـادیہ جہت اطاعت از رهبـرے :)🌸..
هـردوبـاهـمپنـجدقیقـہهـمنمیشہپسبخونـش😉🖐🏻
#کار_خودمونہ✨
#شهید_احمد_مشلب🌷
هدایت شده از KHAMENEI.IR
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 مستند غیررسمی۵
🏷 روایتی از دیدار برخی فعالان جهادی و گروههای خدمترسانی به مناطق محروم با رهبر انقلاب اسلامی
📺 پخش از
شبکه۳: جمعه ۲۷آبان، ساعت ۱۵
شبکه۱: جمعه ۲۷آبان، ساعت ۲۰
شبکه افق: شنبه ۲۸آبان، ساعت ۲۱
شبکه مستند: یکشنبه۲۹آبان، ساعت ۲۰
📲 پخش همزمان از رسانه KHAMENEI.IR👇
Farsi.Khamenei.ir/Live
🔹 #او_را_پارت19
🚫حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم....
یعنی چی؟؟؟
یعنی همه چی کشک؟؟😣
مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم!
میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه!
هممون گرفتار یه معضلیم:
#پوچی!
سرم داشت میترکید...
احساس میکردم هیچی نیستم...
احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید...
خدا....
گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده...
اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل‼️
اه...
بازم بدنم داغ شد...
داد میزدم...
سیگار میکشیدم،
قرص آرامبخش....
اما هیچ کدوم آرومم نمیکرد.
حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم.
قرصا کم کم اثر میکرد،احساس گیجی میکردم.
رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم💤
صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم.
مرجان بود
-چه عجب!جواب دادی!
از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی!
-سلام 😒
از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی!
-حدسم درست بود!
حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته!نه؟
-اصلا حوصله ندارم مرجان😒
-ترنم
زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر!
کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی😉
-مرسی...
ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم...
بعدش هرکاری خواستی بکن...
-اینقدر سخت نگیر ترنم...
همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒
-مگه چه شکلی شدم؟
-هیچی بابا...😅
زیاد به خودت فشار نیار.
فعلا با عرشیا مشغول باش،
کم کم درستت میکنم خودم😉
-باشه،بای👋
تا قطع کردم،عرشیا زنگ زد.
-الو ترنم😠
-سلام
-سلام و...
کجایی؟چرا از دیروز جوابمو نمیدی؟؟
-حالم خوب نبود عرشیا...
معذرت میخوام...
-همین؟؟میدونی از دیروز چی کشیدم...؟
تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی...
برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟😡
-چته تو؟؟؟😡
میگم حالم خوب نبود...
یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم😠
برای چی هار شدی؟؟؟
-ترنم؟؟؟
داری با من حرف میزنیا...😢
ببخشید خب.مگه چی گفتم...تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم...
باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشم،
اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا😢
-پس چه بهتر که نداری...
همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود،واسه چی باز ادامه میدی؟😠
-ببخشید خانومم...
معذرت...
چرا حالت خوب نیست؟
عرشیا فدات شه...
-لازم نکرده... 😒
-ترنم😭
بخدا دوستت دارم😭
با من اینجوری نکن....
داشت گریه میکرد😳
از تعجب زبونم بند اومده بود...
-داری گریه میکنی؟؟؟
-چرا نمیفهمی؟
عشق میدونی چیه؟
مگه از سنگه دلت؟؟؟😭
بار اولم بود که گریه یه مردو میدیدم...
-عرشیا معذرت میخوام ازت...
باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم...
میخوای الان پاشم بیام پیشت؟؟
-میای؟؟ 😢
-آره، کجا بیام؟آدرس بفرست...
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
🔹 #او_را_پارت20
یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود.
زنگ خونه رو زدم و رفت تو.
-سلام عشق من...خوش اومدی 😍
-سلام😊
خونه خودته؟؟
-نه پس خونه همسایمونه😂
البته الان دیگه خونه شماست😉
-بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی؟؟
-نه، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم😘
-لوس☺️
بغلم که میکرد،یاد سعید میفتادم...
با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم...
شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود،همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم😒
مرجان راست میگفت...
هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم،بیشتر باورش میکردم...
سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده...
ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم.
یکم فاصله خونش با خونمون دور بود،
نمیخواستم فکر کنم❌
میخواستم مغزم مشغول باشه،
آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا🔊
داشتم نزدیک چهارراه میشدم، کم مونده بود چراغ قرمز بشه،
سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒
اونم نه یه دقیقه،دو دقیقه!!
حدود هزار ثانیه😠
کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم...
چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین!
سرمو بلند کردم و یه دختر 16-17ساله رو پشت شیشه دیدم،
شیشه رو دادم پایین و گفتم
-بله؟
با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد...
-خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید😢
از صبح دشت نکردم،
فقط یه دسته...
مات نگاش کردم...
با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم،اما انگار بار اولم بود که میدیدم!!
-چند سالته؟
-هیفده سالمه خانوم.خواهش میکنم.
بخر بذار دست پر برم خونه،
وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم😢
-خب کار نکن!
اون که خیلی بهتر از وضع الانته!!
-نه!
آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره😰
بخر خانوم...
خواهش میکنم...😢
چقدر صورتش مظلوم بود...
-چنده؟؟
-دسته ای پنج تومن☹️
-چند دسته داری؟؟
-ده تا!
-همشو بده...
دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش...
-خانوم این خیلیه،یکیش کافیه!
-یکیشو بده بابات،اون یکی هم برای خودت...
-خانوم خدا خیرت بده.خیر از جوونیت ببینی...
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد... ❗️
همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت...
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاه_بیت
سلام آقا جان من..🤚
گر بیارند کلیدِ همه درهای بهشت
جانِ عاشق به تماشاگهِ رضوان نرود
صفتِ عاشقِ صادق به درستیِ آنست
که گَرش سر برود از سرِ پیمان نرود…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
⤵️⤵️⤵️⤵️