eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
347 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ارسال از کاربر 👉 سگ گردانی انتشار حداکثری!!!!!⛔️ به خاطر خدا منتشر کنید نشر حداکثری صدقه جاریه کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر 👉 🔴 🔻نفوذ کماندوهای صهیونیست با کامیون یخچال دار! ✖️‌یادتونه براندازها پارسال درمورد جابجایی نیروهای امنیتی چی می گفتن؟ ✖️این روش جابجا کردن نیروهای نظامی از طریق آمبولانس و کامیون یخچال‌دار کار حروم‌زاده‌ های صهیونیست بوده! ✖️‌دو روز قبل اسرائیل از طریق گذرگاه رفح و با همکاری کشور خائن مصر، کماندوها رو به این روش وارد اردوگاه الدحيشة کردند برای‌قتل‌عام مردم بی‌دفاع غزه! ✖️‌اینم از کمک‌های بشر دوستانه آمریکا و شرکای خائنش! کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام قسمت سوم روایت و قصه ی ننه علی
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت سوم آدرس خانه ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم. حرکت کردیم. از گذشت هام پرسیدند، از شهادت بچه ها، و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین می خورد، مرا به خاطرات خانه ی دایی و کودکیام برد. چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم. اوایل تابستان سال 1326 در بهار همدان به دنیا آمدم. دو خواهرم صغری و خانم، و برادرم محمدحسین از من بزر گتر بودند. مادرم، کلثوم خانم، قالی میبافت و پدرم، حسین آقا، کشاورز بود. صبح تا شب زحمت میکشیدند، اما دخل و خرجشان جور درنمی آمد. سه چهار ساله بودم که به ناچار برای فرار از فقر و نداری در یکی از روزهای بهار برای همیشه همدان را ترک کردیم و به تهران آمدیم. صندوقچه ی قدیمی لباس، چراغ خوراک پزی و یکی دو جفت پشتی، همه ی دار و ندار پدر و مادرم بود که بار یک وانت قدیمی کردیم و به تهران آوردیم. ساختمانها هنوز آ نقدر بالا نرفته بودند که نتوانم سرخی غروب خورشید را ببینم. بابا با یک دست قالیچه و با دست دیگرش مرا بغل کرد و به داخل حیاط خانه ی دایی برد. خانه ی دایی محمد نزدیک میدان آزادی در محله ی هاشمی بود. طبقه ی اول، خانواده ی دایی زندگی میکردند، نیم طبقه ی دوم را هم به ما دادند؛ اتاقی کوچک که بسختی یک فرش شش متری در آن جا میشد و گوشه هایش بر میگشت. شش نفر کنار هم میخوابیدیم، اما باز جا کم میآوردیم و روی سروکله ی هم میافتادیم. گوشه ی حیاط یک حوض مستطیلی شکل بود و کمی آن طرف تر اتاقکی برای پدربزرگم، بابا حیدر ساخته بودند. پیرمرد صبح تا شب سرش توی قرآن بود و صدایش درنمی آمد. بعد از نماز صبح سوره یس میخواند، شب هم قبل از اینکه به رختخواب برود، دوباره آن سوره را میخواند. می گفت: «هرکی صبح و شب با سوره یس مأنوس باشه، مرگ راحتی داره. » روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند. 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ        🙏  التماس دعا   🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿 شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌹🌷🌹 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
👈ارسال از کاربر 👉 اموات ♦️دراین روزه ها که دشمن رژیم کودک کش اسرائیل جنایت میکند و همه میگویم انشالله غزه بودیم ویا روضه اباعبدالله الحسین علیه السلام که گوش میکنیم آه می کشیم و میگوییم اگر کربلا بودیم اگر غزه نیستیم می توانیم کمک مالی کنیم. یک_یاحسین_یاعلی (یاحق)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 ارسال کاربر از شهرستان ملایر👉 دعای سید محمد حسینی برای حاجت روایی همه خانواده معظم شهدا و فرزندان شهدا و همسران شهدا در لحظه اذان ان شاءالله همیشه همه خانواده معظم شهدا سلامت و تندرست و عاقبت بخیر و حاجت روا باشند کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام طبق قرار قسمت چهارم روایت ننه علی
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت چهارم وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت مالی بدی داشتیم. خانه یکی بودیم، اما سفره ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم و نداشتیم دور هم داخل اتاق خودمان می خوردیم و لب به شکایت باز نمی کردیم. گاهی تکه ای نان خشک و یک کاسه دوغ، غذای چند روز ما بود. سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمیدیدیم. غیرت مادرم اجازه نمیداد سربار کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش دستش آمده بود، زیاد اصرار نمی کرد. دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت. ارتشی و طرفدار سرسخت شاه بود. سه دخترش را فرستاده بود خانه ی بخت و چند نوه قد و نیم قد هم داشت. بچه های دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازه درس خواندن نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه ی بی حجابا باز بشه! » روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی جالب و شنیدنی و تماشایی 👈ارسال از کاربر 👉 جانباز جنگ تحمیلی براثر موج انفجار حافظه اش از بین میره و بعداز 34 سال بر اثر زمین خوردن در آسایشگاه حافظه اش کامل بر می گرده و معلوم میشه اهل روستایی در کردستان... 😭😭😭. هر زمین خوردنی آسیب نیست، درد داره ولی نتیجه خوبی داره، ،* این جانباز اواخر جنگ از ناحيه سر مجروح می شود و تمام حافظه اش را از دست میده، حتى نام و نشانى‌اش را . ٣٠ سال هم در يك آسايشگاه روان درمانى بسترى مي‌شه تا اینکه يك روز از پله هاى آسايشگاه با سر به پايين پرت میشه و سرش به نبش پله اصابت مى كنه و بعداسمش بخاطرش مياد. توسط بخش نيكوكارى دنبال خانواده اش می گرده و در نهايت درشهرى از توابع كردستان خانواده اش را پيدا مى كنند. با برادرش تماس مى گيرند، و حالا دراين فیلم لحظه ورود این جانباز را به منزل و ملاقات با مادر و خانواده‌اش راببینید. الله اکبر حال دل پدر و مادر شهدا ، جانبازان ، مفقودین و آزادگان که چگونه روزگار گذراندند را فقط خدا میداند و بس. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر طبق قرار چهار شب گذشته امشب قسمت پنجم از روایت و قصه ی ننه علی 👉
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت پنجم یک روز بعدازظهر با سحر، دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم. مادرم با خواهش و التماس من راضی شد همراهش بروم. جز برای شستن لباسها و آب آوردن، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتم. تماشای مردم کوچه و خیابان، و ماشین ها برایم جذاب بود. رسیدیم سر چاه، طناب از دست دختر دایی سُر خورد و سطل افتاد داخل چاه. کاری از دستمان برنمی آمد؛ دست از پا درازتر برگشتیم خانه. دایی کمی بدخلقی کرد و سر همه غر زد. مادرم دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق برد. نگاه تندی به من کرد، از آن نگاه هایی که هزار جور حرف و کنایه پشتش بود. در اتاق را چهار قفله کرد و یک دل سیر کتکم زد. گفت: «تو باعث شدی داییت ناراحت بشه! بهت گفتم نرو، اما گوش ندادی. » جانش برای برادرش در میرفت. عشق عجیبی به هم داشتند! فردایش رفتیم حمام عمومی. مادرم کبودی های تنم را که دید، به گریه افتاد. زد پشت دستش و گفت: «الهی که دستم چلاق بشه! من این بلا رو سر تو آوردم زهرا جان؟! » سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اشک هایش معلوم بود از کار دیروزش ناراحت شده. همان شد اولین و آخرین کتک خوردن من از مادر دلنازکم. از آن روز به بعد هیچوقت دست روی من بلند نکرد. من هم حواسم را جمع میکردم تا حرف مادرم را زمین نگذارم و جز چشم چیزی نگویم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
✅راهپیمایی پرشکوه سیزدهم آبان ماه ۱۴۰۲ منطقه برزاوند 🔹برگزاری راهپیمایی با شکوه سیزده آبان ماه در منطقه شهید پرور برزاوند باحضور کلیه اقشارمردم،ادارات،مسئولین و دانش اموزان از مقابل حوزه مقاومت بسیج شهیدهاشمی نژاد برگزارگردید. 🔹درپایان مراسم پس از خواندن قطعنامه وسخنرانی حجت الاسلام والمسلمین عباس پور واعلام خشم و انزجار از رژیم کودک کش صهیونیستی و آمریکای جنایتکار از دانش اموزانی که در مسابقه فرهنگی شرکت کرده بودند به قید قرعه تجلیل به عمل آمد. 🔶ستادبرگزاری سیزده آبان ماه سال۱۴۰۲ منطقه برزاوند 🔶حوزه مقاومت بسیج شهید هاشمی نژاد کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
اولین برف پاییزی در ایستگاه مارشینان ارتفاعات مارشنان سفید پوش شد کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر طبق قرار پنج شب گذشته امشب قسمت ششم از روایت و قصه ی ننه علی 👉
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت ششم مادرم به واسطه ی پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسانی بود که برایشان کار می کرد. هیچوقت حرفش را زمین نمی انداختند. خیلی اوقات برای جهیزیه نیازمندان یا غذای ایتام کمک جمع می کرد؛ این در حالی بود که خودمان برای ساخت خانه کلی زیر قرض بودیم و نیاز به کمک داشتیم. همه جز برادرم باید کار میکردیم تا بدهی دایی را پرداخت کنیم؛ اما مادرم باز از کمک به نیازمندان غافل نبود. به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم، قرار شد من برای کار به خانواده ای معرفی شوم که زن و شوهری تنها بودند. مادرم ابتدا راضی نبود. سن و سالی نداشتم؛ هنوز چهارده سالَ هم نشده بود. کلی از خوبیهای آن خانواده گفت تا مادرم رضایت داد فقط برای یک سال به آنجا بروم. دوری از مادری که شبانه روز کنارش بودم و حتی برای یک روز بین ما جدایی نیفتاده بود، خیلی سخت بود؛ اما چاره ای نداشتم. مادرم برای اینکه زیر دِین کسی نباشد، با آبرو زندگی میکرد و شبانه روز زحمت می کشید. پای اجاق خانه ی مردم عرق میریخت و بدون اینکه حتی یک قاشق از آن غذا را بخورد، گرسنه به خانه بر میگشت. به نان و پنیر ساده خودش که با پول حلال می خرید راضی بود. پا روی دلم گذاشتم، بغضم را قورت دادم و به مادرم گفتم: «نگران نباش مامان! من میتونم تنهایی کار کنم؛ خیالت راحت. » روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر طبق قرار شش شب گذشته امشب قسمت هفتم از روایت و قصه ی ننه علی 👉