eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
347 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
《سلام امروز سه شنبه ۱۴۰۲/۹/۷ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد بسیجی شهید مجید قاسمی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️ به نیابت از والا مقام مجید قاسمی 🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴 شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ویژگی خاص شهدا از شهید آوینی پرسیدند شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟ گفت یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت می‌کنی؟! جواب نداد وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق می‌زدم نوشته بود خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه می‌شی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...! شادی روح شهدا صلوات🌹 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول از فصل ششم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل ششم: حاج آقا روح الله قسمت اول حسین را به همسایه‌ها می‌سپردم و می‌رفتم سر کار. به خانه که برمی‌گشتم، امیر و علی با ذوق از داستان‌های پیامبران که در مسجد شنیده بودند برایم می‌گفتند. اگر فرصت می‌کردم، برای نمازجماعت به مسجد می‌رفتم. امیر و علی همراه پدرشان بودند، من و حسین هم می‌رفتیم شبستان زنانه. یکی از شب‌ها حاج‌آقا قدرتی، امام‌جماعت مسجد، بعد از نماز منبر رفت. سخنرانی تندی بر علیه جنایت‌های پهلوی کرد. تا آن زمان سرم در لاک خودم بود و چیز زیادی از خیانت‌های شاه و مبارزه انقلابیون نشنیده بودم. بعد از سخنرانی، یکی از نمازگزاران سؤالی پرسید که با جواب عجیب حاج‌آقا روبه‌رو شد. مرد گفت: «حاج‌آقا قدرتی! این جنایت‌هایی که شما میگی، شاه کِی انجام داده که ما ندیدیم؟!» حاج‌آقا با تندی جوابش را داد: «اون زمانی که شما کِرکِره مغازه‌تون رو می‌کشیدید پایین و با عجله خودتون رو می‌رسوندید خونه تا مُراد برقی ببینید! همون موقع مشغول خفه کردن صدای جوونای این مملکت بود آقا جان!» سخنرانی تمام شد و پچ‌پچ نمازگزاران بالا رفت. گوشم را تیز کردم تا ببینم چه می‌گویند. انگار فقط من در خواب غفلت بودم و چیزی از آن‌همه جنایت نمی‌دانستم! شاید زندگی زیادی مرا درگیر خودش کرده بود که حواسم به دوروبرم نبود. برگشتیم خانه. بعد از شام به رجب گفتم: «این آقای خمینی که میگن کیه؟! طرفدار زیاد داره؟!» رجب که انتظار شنیدن همچین سؤالی را از من نداشت، با تِته‌پِته جوابم را داد: «نه بابا طرفدار کجا بود! میگن یه عالِم هندیه، می‌خواد انقلاب کنه و شاه رو سرنگون کنه. تو خودت رو درگیر این بازی‌ها نکن؛ آخرش جز گرفتاری هیچی نیست. مگه به همین راحتی میشه پهلوی رو از تخت کشید پایین؟» پیش خودم گفتم عالم هندی را چه به شاه ایران و انقلاب؟! جوابش قانع‌کننده نبود. سؤالاتم بیشتر شده بود. خواهر بزرگم، صغری به دیدنم آمد. جز ما هیچ‌کس در خانه نبود. فرصت خوبی برای پرسیدن سؤال بود. - آبجی! آقای خمینی کیه؟! مرجع تقلیده؟! - زهرا! یه وقت جایی اسمش رو نبری؟! آره، مرجع تقلیده. ما رساله‌ش رو داشتیم، مجبور شدم بندازم تو چاه آب! آخه ساواک خونه به خونه می‌گرده، اگه رساله یا اعلامیه‌ش رو پیدا کنه بیچاره میشیم! فقط خدا باید از دست این وحشی‌ها نجاتمون بده! با تعجب گفتم: «چرا؟ مگه تو رساله‌ش چی نوشته؟! اعلامیه چیه؟!» با اینکه جز ما کسی در خانه نبود، اما صدایش را آرام کرد و گفت: «آقای خمینی تو اعلامیه‌هاش مردم رو دعوت به مبارزه با شاه می‌کنه؛ رهبر مبارزینه. داشتنِ اعلامیه‌ش جرم سنگینیه. چطور خبر نداری از این چیزا؟!» مبارزه و انقلاب؛ کلماتی که برایم تازگی داشت و تا آن روز به گوشم نخورده بود. هرچه بیشتر از آقای خمینی می‌شنیدم، عطش دانستنم بیشتر می‌شد. چرا می‌خواست انقلاب کند؟ چرا تبعید شده؟ چرا بردنِ اسمش جرم است؟ کلی سؤال بی‌جواب در ذهنم می‌چرخید و من به دنبال پاسخ قانع‌کننده‌ای می‌گشتم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی 🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز چهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۸ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد سردار شهید حاج حسین خرازی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️ به نیابت از والا مقام سردار حاج حسین خرازی 🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴 شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 قیمت صدای اذان 🔷 گفتگوی زیبای امیرالمومنین(ع) و حضرت زهرا(س)💔😭 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 لحظه اعلام خبر تفحص شهید مدافع حرم الیاس چگینی از قزوین پس از ۸ سال به خانواده‌اش. با دیدن این کلیپ به استقبال ایام فاطمیه و مراسم عزای بانوی بی‌نشان برویم. 🔷شهید آوینی: «پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.» کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت دوم از فصل ششم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل ششم: حاج آقا روح الله قسمت دوم همه اخلاق رجب را به‌خوبی می‌دانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات و انقلاب حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست می‌گذاشتیم، خط قرمز رجب می‌شد و مخالفت می‌کرد. خیلی مراقب حرف‌هایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد می‌زنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمی‌دانست خانه است. از پله‌ها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی می‌خوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی از خانه بیرون رفت. چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: «کجا می‌خوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟! چرا دست از این کارات برنمی‌داری زن؟! می‌خوای اسیر دست این ساواکی‌ها بشی به خاک سیاه بشینیم؟!» - تو رو خدا بذار من برم. - نمی‌ذارم! بشین تو خونه‌ت! خودم را انداختم زمین. پاچه‌ی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمی‌داد. بریده‌بریده حرفم را زدم: «رجب! بچه‌هام رفتن، تو رو قرآن بذار منم برم! جلوم رو نگیر...» شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماس‌هایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: «برو، دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت.» باورم نمی‌شد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پله‌ها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. چادرم را برعکس روی سر انداختم و کفش‌هایم را لنگه به لنگه پوشیدم. تا خودم را به جمعیت برسانم، چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. فرار شاه از مملکت امید مردم را برای پیروزی بیشتر کرد. بعد از خروج شاه از ایران، امام در پیامی فرمودند: «خروج شاه از ایران، اولین مرحله پایان یافتن سلطه جنایت‌بار پنجاه ساله رژیم پهلوی می‌باشد که به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت ایران صورت گرفته است. من این پیروزی مرحله‌ای را به ملت تبریک می‌گویم و بیانیه‌ای خطاب به ملت صادر خواهم کرد. بازگشت من به ایران در اولین فرصتِ مناسب انجام خواهد شد.» پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِل‌وِله‌ای به پا کرد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۹ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد بسیجی شهید غلامحسین یوسفی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️ به نیابت از والا مقام غلامحسین یوسفی 🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴 شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند. 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ        🙏  التماس دعا   🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿 شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
خوشا به حال آنان که با شهادت رفته‌اند محبوب من! شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می‌خواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در راس قله کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسر نمی‌شود ، می‌خواهم و خوشا به حال انان که با شهادت رفته‌اند. آری خدای مهربان ، این بار نیز دنبال رسیدن به وصال خویش حرکت کردم، شاید به ارزوی خویش دست یابم. شهید حجت الله رحیمی🌹🌷🌹 شادی روحش صلوات🌹 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع پیکر ۸ شهید مدافع حرم در حرم مطهر رضوی 🔹این ۸ شهید والامقام در سال ۱۳۹۴ در منطقه خان‌طومان حلب در درگیری با تروریست‌های داعشی به فیض شهادت نائل آمدند که پس از ۸ سال پیکرپاک‌شان با انجام تست‌های DNA شناسایی و به آغوش وطن بازگشت. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ماموریت ویژه سلام الله علیها🏴🖤🏴 🎙 حجت الاسلام والمسلمین عالی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم از فصل ششم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل ششم: حاج آقا روح الله قسمت سوم بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوش‌حال بودم و زیرلب خدا را شکر می‌کردم که بالاخره ما هم مثل خیلی‌ها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زارزار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربان‌صدقه‌اش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: «زهرا! حالم خیلی خرابه. من دو بار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا بر علیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش.» کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: «چی میگی مرد؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمی‌کشی نشستی گریه می‌کنی؟! خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بی‌خبر کم جنایت نکرده. کم خون جوون‌های این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه می‌زنی؟!» رجب گفت: «کو؟! تو دیدی جنایت‌هاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعه‌ی دشمنه! اصلا شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه.» گفتم زهرا بحث با این مرد بی‌فایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با گوش شنیده انکار می‌کند، توقع زیادی نباید داشته باشی. انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک می‌شد. لحظاتی را به چشم می‌دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. در میدان مجسمه نیروهای نظامی مردم را به رگبار بستند. آسفالت خیابان به رنگ خون درآمده بود. تا چشم کار می‌کرد، کفش و چادر بود که زمین افتاده بود. جوانی لباس خونی برادرش را بالای دست گرفت و فریاد زد: «این سند جنایت پهلویست!» از بالای ساختمان نزدیکِ ژاندارمری گلوله‌ای به طرف جوان شلیک شد و کاسه سرش را متلاشی کرد. جمعیت به اطراف پخش شد. جوانک بی‌نوا زیر دست‌وپا مانده بود و جان می‌داد. خواستم کمکش کنم، اما فشار جمعیت از صحنه شهادت جوان دورم کرد. همراه تعدادی از خانم‌ها به داخل ساختمان متروکه‌ای پناه بردیم. یکی از خانم‌ها آنجا را به‌خوبی می‌شناخت. چند بار گذرش به آن ساختمان افتاده بود. کمی داخل ساختمان گشت زدیم تا اوضاع خیابان آرام شود. در و دیوار پر از رد خون بود و بوی تعفن جنازه می‌داد. تعدادی کیسه مشکوک کنار دیوار روی هم چیده شده بود. همه را باز کردیم و محتویاتش را وسط سالن ریختیم. یکی از خانم‌ها فریاد زد یا زهرا. داخل کیسه‌ها کلی ناخنِ کشیده شده بود! چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم. معلوم نبود چه بلایی سر صاحبان آن‌همه ناخن آمده؛ زنده بودند یا شهید؛ فقط خدا می‌دانست! روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروز جمعه ۱۴۰۲/۹/۱۰ روز خود را بعداز نام و یاد خدا با یاد سردار شهید محمد ابراهیم همت آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به صديقه طاهره❤️ به نیابت از والا مقام حاج محمد ابراهیم همت🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ علیک یا فاطمة الزهرا سيدة النساء العالمين🖤🏴🖤🏴🏴 شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ارسال از کاربر👉 ✅آیت الله یعقوبی قائنی(ره): این دعای مجیر را من به همه دوستان سفارش می‌کنم، برای رفع غم و غصه عجیب است. اینهایی که گرفتاری و ناراحتی دارند، این دعا را بخوانند و بعد از آن هم دعای یا مَنْ تُحَلُّ (دعای هفتم صحیفه سجادیه) را بخوانند. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهر در مسجد پخش شد خیلی ها منقلب شدند گفتم شما هم استفاده کنید کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
زمانی برای تفکر بگذارید؛ منبع قدرت است. زمانی برای مطالعه بگذارید؛ منبع خردمندی است. زمانی برای تفریح بگذارید؛ راز جوان ماندن است. زمانی برای سکوت بگذارید؛ فرصتی برای دیدن خداست. زمانی برای آگاهی بگذارید؛ فرصتی برای کمک به دیگران است. زمانی برای عشق ورزیدن بگذارید؛ بزرگ ترین هدیه است. زمانی برای خندیدن بگذارید؛ موسیقی روح است. زمانی برای دوستی بگذارید؛ جاده ای برای رسیدن به خوشحالی است. زمانی برای رویا پردازی بگذارید؛ آینده از آن ساخته می شود. زمانی برای دعا بگذارید؛ بزرگ ترین قدرت بر روی زمین است. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول از فصل هفتم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت اول محل دیدارهای مردمی امام خمینی مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانم‌های مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابان‌های اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم. اهالی محله با چای و لقمه‌ای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی می‌کردند. با موج جمعیت حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. برای دیدن امام لحظه‌شماری می‌کردم. با صدای بلندِ صلواتِ جمعیت سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم به‌خوبی شنیده می‌شد؛ کم مانده بود سکته کنم. وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم. شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سال‌های تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همه‌ی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دوتا سرباز دارم که تقدیمت می‌کنم؛ بچه‌هام به فدات...» نمی‌دانم امام صدایم را شنید یا نه؟! از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم! نمی‌دانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشه‌ی خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آب‌قند خوردم و جان به تنم برگشت. بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم. انقلاب تازه پیروز شده بود. آن ایام یک شب هم کنار یکدیگر نبودیم. امیر و علی دیروقت به خانه برمی‌گشتند و گاهی اوقات تا سحر بیرون بودند. خیابان ایران پاتوق هر روزشان شده بود. دایی محمد و فامیل‌های وفادار به شاه، هفته‌ای چند روز می‌آمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم می‌گذاشتند و می‌رفتند! آن‌قدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدت‌ها کمربند دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایه‌ای می‌شنید یا بچه‌ها دیروقت به خانه می‌آمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود می‌کرد. شب تا صبح درد می‌کشیدم؛ اما به روی خودم نمی‌آوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفته‌اند دل‌سرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که می‌دید، صورتش سرخ می‌شد و با عصبانیت به ما می‌پرید: «این چیه پای بچه کردی؟! باباش پول نداره براش شلوار بخره؟! بس کنید این مسخره‌بازی‌ها رو. همین روزا شاه برمی‌گرده و دمار از روزگارتون درمیاره!» گوش ما بدهکار این حرف‌ها نبود و کار خودمان را می‌کردیم. مادرم همیشه سفارش می‌کرد که احترام دایی فراموش نشود. حتی اگر بدترین توهین‌ها از طرف دایی محمد به ما می‌شد، جوابش را نمی‌دادیم؛ اما رجب کم‌طاقت بود و فوری زور بازویش را به رخ ما می‌کشید و کنایه‌هایی را که شنیده بود تلافی می‌کرد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84