eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
355 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌺🌷🌸🌹🌺🌷🌸🌹 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت پنجم و ششم از فصل چهارم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت پنجم وجیه‌الله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز می‌خونم.» وجیه‌الله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش می‌سوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازه‌ای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه می‌رفتم. وجیه‌الله غیرتی شد، گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب می‌خوام چی‌کار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب می‌پوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش می‌زنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!» گفتم: «ربطش اینه که من می‌خوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، می‌تونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!» مثل مار گزیده‌ها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز می‌خونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب می‌خواند و سعی می‌کرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقره‌داغش کنم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت ششم امیر نشسته بود و بازی می‌کرد. ناگهان کمد آهنی گوشه‌ی اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمی‌رسید جابه‌جایش کنم. ذکر یا زهرا (علیها‌السلام) از زبانم نمی‌افتاد. تمام توانم را جمع کردم و به‌سختی کمد را کنار کشیدم. دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهره‌اش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا می‌کردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوش‌حال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمی‌دانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچه‌هات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش. خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی می‌خواد این زندگی رو جمع کنه؟! ان‌قدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
وقتی پس از شهادت او ، عکسش را به محضر آیت الله بهاءالدینی عرضه کردند، بی اختیار اشک از چشمان ایشان جاری شد ، به طوری که قطرات اشک روی عکس جلال افتاد . در همین حین ایشان گفتند : «امام زمان(عج) از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم . اشک من ، اشک شوق است.» تصویر:سردارشهید جلال افشار🌷 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
اعلامیه🏴 🔳مراسم هفتمین روز درگذشت مرحوم حسن زارعی ☑️پنج شنبه ۱۴۰۲/۹/۲ از ساعت ۱۴ الی۱۶/۳۰ باغ رضوان،قطعه۵۳بلوک۲ ☑️جمعه۱۴۰۲/۹/۳ از ساعت ۹ الی۱۱ روستای مـار مسجدالهادی(ع) روحش شاد و یادش گرامی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🔳مراسم چهلمین روز درگذشت مرحوم امیرحسن نی مارانی پنج شنبه ۱۴۰۲/۹/۲ از ساعت ۱۴ الی ۱۶ در مسجد الهادی(ع) روستای مار برگزار می گردد روحش شاد و یادش گرامی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
وصیت‌نامه‌اش دو خط هم نمیشد، نوشته‌ بود: وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خودِ آنان را از یادشان بُرد! شهید علی بلورچی🌱🌹🌷🌹 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
📷/برنامه‌های شاخص هفته بسیج در منطقه‌های برزاوند و علیا ، اردستان 📌اطلاعات کامل داخل بنر کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
بسم الله الرحمن الرحیم با عرض سلام و ادب خدمت شما کاربران عزیز از فردا یعنی چهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۱ در کانال شهدا آغاز هر روز خود را بعد از نام خدا به نام و یاد یک شهید مزین می کنیم و ثواب کارهای آن روز را تقدیم به ایشان کنیم . 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 با این‌کار حواسمان بیشتر به اعمال آن روزمان هست وهم از توجه وشفاعت شهید برخوردار می شویم . ان شاءالله کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت هفتم و هشتم از فصل چهارم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت هفتم روزهای بارداری به‌سختی می‌گذشت. بی‌بی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانه‌ی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او می‌بود. دست به هر کاری می‌زد، بیشتر از دو سه روز دوام نمی‌آورد و جوابش می‌کردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر می‌کرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله می‌توان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگی‌اش تباه می‌شود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمی‌داد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد می‌کشید. خودم برایش لقمه درست می‌کردم و دهانش می‌گذاشتم. رجب عصبانی می‌شد، مرا به فحش می‌کشید و می‌گفت: «تو چرا به این دوتا محبت می‌کنی؟!» در جوابش می‌گفتم: «مرد حسابی! نمی‌بینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد می‌زد و می‌گفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش می‌کردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمی‌داد، به‌سختی غذایی دست‌وپا می‌کردم و می‌دادم به این دو برادر بخورند. همان خامه‌ی مختصری که می‌خریدم را هم حالا باید می‌گذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر می‌کردم و خودم هم گرسنه می‌خوابیدم. نمی‌خواستم تا زمانی که در خانه‌ی من هستند، حس غربت و بی‌کسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر دایی‌اش میوه‌فروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بی‌بی خانم و پدرش. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت هشتم عید سال 46 بود و مردم مشغول عید دیدنی. بعد از شام دردهای زایمانم شروع شد و به خودم پیچیدم. چند وقت پیش یک بسته گل گاو زبان برای مریم بردم و گفتم: «هروقت رجب رو فرستادم دنبال این بسته، وقت زایمانم رسیده؛ فوری خودت رو برسون.» آن شب رجب سر کار نرفته بود. گفتم: «برو به مریم خانوم بگو گل گاو زبون زهرا رو بده.» گفت: «گل گاو زبون؟! می‌خوای چی‌کار این موقع شب؟!» حال خراب من را می‌دید و افتاده بود سر لج و یکی‌به‌دو کردن. گفتم: «نپرس رجب! فقط برو که دارم می‌میرم!» رجب تا پیغامم را رساند، مریم فوری آماده شد. زنی که جرئت نمی‌کرد نزدیک شوهرش شود، آن شب به‌خاطر من سر تا پای آقای ترابی را ماچ و بوسه کرد تا اجازه بدهد شب را کنار من بماند. رجب و وجیه‌الله رفتند دنبال قابله. هر لحظه حالم بدتر می‌شد. فهمیدم تا قابله خودش را برساند، کار تمام است. مریم آب گرم و حوله‌ی تمیز آماده کرد. از شدت درد به دستان مریم چنگ می‌انداختم. بنده خدا صدایش درنمی‌آمد. یا زهرا (علیها‌السلام) گفتم و از حال رفتم. علی، سحر دهمین روز از فروردین 46 به دنیا آمد. بند ناف دور گردنش پیچیده بود؛ صدایش درنمی‌آمد! چشم که باز کردم، در آغوش مریم بود. بند ناف را از دور گردنش باز کرد و با یکی دو ضربه گریه‌اش را درآورد. ذوق‌زده شده بود و قربان‌صدقه علی می‌رفت. بی‌حال گفتم: «ناف... نافش رو ببُر.» - چه‌جوری زهرا؟! من فقط بلدم ناف گوسفند رو ببرم! تو دهات یه وجب می‌ذاشتیم و قیچی می‌کردیم. - هر جور که بلدی ببر. ناف علی را قیچی کرد و درد دوباره در جانم پیچید؛ از حال رفتم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
اولین روزرا طبق قرار یعنی چهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۱به یاد شهید حسین محرابی آغاز می کنیم .🌹🌷🌹🌷 🌷"بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 ... ✋💔 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از 🌹🌷 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل پنجم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت اول امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچک‌تر بود. یکی از شب‌های آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الوات‌ها تو خیابون پرسه میزنن. می‌ترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن. می‌خوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.» خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا. هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگ‌تر از خانه خودمان پیدا کرد. دوازده هزار تومان از پس‌انداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانه‌ی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگی‌ام را به هم ریخت. روایت زندگی زهرا همایونی؛مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 قصه ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت دوم صبح زود چشمانم شده بود کاسه‌ی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچه‌ها را دادم. مریم آمد و دوباره گریه‌ام گرفت. گفت: «زهرا چته؟!ن چی شده؟!» با هق‌هق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!» هول کرد و گفت: «خدا نکنه خواهر، چرا؟!» - باز خواب دیدم! - خیر باشه! چی دیدی؟! اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم یه تخت سلطنتی‌ گذاشتن وسط یه قصر بزرگ. یه پسر بچه لاغر و نحیف غلتی روی تخت زد و به من نگاه کرد. پرسیدم: این بچه کیه؟! یکی گفت: عزیزه! پسرت.» مریم گفت: «خب؟! همین؟!» زدم توی سرم و گفتم: «پس چی؟! لابد باز باردار شدم دیگه! اسم این یکی هم عزیز آقاست! آخه من با این وضعیتم بچه می‌خوام چی‌کار؟» مریم پقی زد زیر خنده و گفت: «برای این گریه می‌کنی زهرا؟! دیوونه! پاشو. خدا رو شکر این بچه عزیزه، کی عزیزتر از حسین؟! اسمشم بذار حسین که همیشه عزیز باشه.» از این‌همه سرخوشی‌اش حرصم می‌گرفت و در دلم می‌گفتم: «تو چی می‌دونی از مصیبتای من با این مرد بی‌خیال!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۲ روز خود را با یاد شهید ابراهیم هادی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام ابراهیم هادی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند. 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ        🙏  التماس دعا   🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿 شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 اولین دختر بسیجی خلبان 🧕🏻 ✅صحبت های آخرمصاحبه با این دختر مهم هست که موفقیت خودش را در رابطه با خدا می داند. میتوان نماز که پرواز معنوی هست رابا پرواز با هواپیما تشبیه کرد. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم و چهارم از فصل پنجم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت سوم یک چشمم اشک بود و چشم دیگرم خون. رجب خودش از حال و روزم فهمید دوباره باردار شدم. اخم‌هایش در هم رفت. طوری رفتار می‌کرد انگار من مقصر هستم. تا قبل از آن تحویلم نمی‌گرفت؛ حالا بی‌محلی‌هایش هم بیشتر شد. فرصت و توان سر کار رفتن نداشتم. رجب مرا گذاشت بالای سر کارگرهای خانه و گفت: «بالا سر کارگر جماعت نباشی، از کار می‌زنه! چهارچشمی حواست بهشون باشه که کارشون رو درست انجام بدن.» یک پایم خانه بود و پای دیگرم در مصالح فروشی. با آن بچه‌ی در شکمم شب و روزم یکی شده بود و فرصت نمی‌کردم یک دقیقه بنشینم. دو اتاق بزرگ و یک آشپزخانه ساختند، کار به کندی پیش می‌رفت. کارگرها هرچه احتیاج داشتند من باید برایشان فراهم می‌کردم. «حاج‌خانوم! قیر می‌خوایم. حاج‌خانوم! گچ می‌خوایم. حاج‌خانوم! گونی بیار. حاج‌خانوم! گاز کپسول تموم شد.» پول‌هایمان ته کشید. رجب کارگرها را مرخص کرد و من باید کنار دست بنّاها می‌ایستادم. بلوک سیمانی را بلند می‌کردم و می‌بردم برای اوستا. خاک آب‌انبار را با طناب می‌کشیدم بالا و خالی می‌کردم گوشه حیاط. می‌رفتم سر پل امامزاده معصوم‌ (علیه‌السلام) نزدیک دوراهی قپان، قیر و گونی می‌خریدم بار وانت می‌زدم و در حیاط خانه خالی می‌کردم. در و همسایه به حالم گریه می‌کردند. هنوز عرقم خشک نشده باید بساط ناهار را ردیف می‌کردم.
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت چهارم مهلت دو ماهه‌ی ما تمام شد و باید خانه وصفنارد را خالی می‌کردیم. وسایل را بار وانت کردیم. همسایه‌ها برای خداحافظی جلوی در خانه جمع شدند. با همه‌ی خانم‌های همسایه روبوسی کردم و حلالیت طلبیدم. مریم گوشه‌ای ایستاده بود و با بغض به من نگاه می‌کرد. رفتم به طرفش، محکم بغلم کرد و زد زیر گریه. اشکم درآمد. انگشتر فیروزه‌ام را گذاشتم کف دست مریم. - من بدون تو دق می‌کنم زهرا! - مریم! این انگشتر نشان خواهری ما باشه تا قیامت، هروقت دل‌تنگ روزهای خوشمون شدی، بهش نگاه کن. این چند سال اذیتت کردم. خیلی زحمت بچه‌هام رو کشیدی، حلالم کن. یه خبر خوب بهت بدم؟ - چی؟! نکنه پشیمون شدید و اسباب‌کشی نمی‌کنی؟! - نه! با رجب حرف زدم، ما نمی‌تونیم بچه سوم رو نگه داریم. ان‌شاءالله سالم به دنیا اومد، میدم تو بزرگش کنی. - دروغ میگی! مگه تو دل از بچه‌ت می‌کنی زهرا؟! باورش نمی‌شد. کلی با هم حرف زدیم و امیدوارش کردم تا توانست دل از من بکند. تصمیممان را گرفته بودیم و قرار بود حسین را بعد از تولد به مریم و آقای ترابی بسپاریم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
بسیجیان منطقه برزاوند هفته بسیج 💠تجمع بزرگ بسیجیان منطقه برزاوند جمعه مورخ۱۴۰۲/۰۹/۰۳ 💠با سخنرانی فرمانده ناحیه مقاومت بسیج اردستان جناب سرهنگ صنعتکار 💠سالن شهیدحججی ساعت۹صبح حوزه مقاومت بسیج شهیدهاشمی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
♥️ صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《امروز جمعه ۱۴۰۲/۹/۳ روز خود را با یاد سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام سردار حاج قاسم سلیمانی 🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
402_26427429121809.mp3
4.91M
به مناسبت وارد شدن به ایام دهه ی فاطمیه تقدیم به شما عزیزان 🖤🖤 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت پنجم و ششم از فصل پنجم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت پنجم منزل نو شبیه همه‌چیز بود جز خانه‌ی آدمیزاد! کیسه گچ و سیمان را بردم بیرون از اتاق. بنّاها مشغول کار بودند و ما داشتیم اسباب خانه را وسط آن‌همه خاک خالی می‌کردیم. کف اتاق را جارو زدم و فرش را پهن کردم. هوا خیلی سرد بود؛ فوری چراغ را روشن کردم و بچه‌ها را نزدیکش نشاندم. به هر زور و زحمتی بود وسایل خانه را میان آن‌همه خاک چیدم و کمی آرام گرفتم. هنوز تا تمام شدن کار بنّایی کلی راه داشتیم که اسباب‌کشی کردیم. وجیه‌الله سطل و طناب را از پشت‌بام می‌انداخت پایین. خاک را تا جایی که می‌شد داخل سطل پر می‌کردم و او بالا می‌کشید. وسط این‌همه کار شوخی‌اش گرفت و گفت: «زن داداش! از خاکای اون طرف پر کنی بهتره. اونجا نه، اون طرف‌تر. یه کم برو عقب. برو، برو، برو...» آن‌قدر مرا این طرف و آن‌ طرف کرد که با پشت افتادم داخل گودال آب انبار. نفسم بند آمد و کبود شدم. حسین در شکمم تکانی خورد و بند دلم پاره شد. وجیه‌الله وحشت‌زده آمد بالای گودال. از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد.