#سبک_زندگی_شهدا 💫
ماشین دنبالش آمده بود.
پوتین هایش را واکس زده بودم.
ساکش را بسته بودم.
تند تند اشکهای صورتم را با پشت دست پاک می کردم.
مادر آمد.
گریه میکرد.
«مادر! حالا زود نبود بری؟آخه تازه روز سوم زندگیتونه.»
خودش هم گریه اش گرفته بود...
دستم را کشید،برد گوشه حیاط.
گفت:«این پاکتها را به نشانی هایی که روش نوشتم برسون.وقت نشد خودم برسونمشون.زحمتش می افته گردن تو.»
پولهایی که برای کادوی عروسی اش جمع شده بود،تقسیم کرده بود؛هر پاکت برای یک خانواده شهید.
#شهید ردانی پور🕊