eitaa logo
ایثار
68 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1هزار ویدیو
143 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک گُل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم هایت را درهم کرده ای،اما من خنده ات را دوست دارم،آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم:چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان میگذرد ،دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید آقا مصطفی! اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر چادر،تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده،یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد. انگار با موذی گری میخواهد دوخط ابروی تورا به هم نزدیک تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده .تا اینجا پای پیاده آمدم. ار خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است،اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم وداد زدم:《آقامصطفی!》نه یک بار که سه بار. همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی:《جانم سمیه!》 گفتم :مگه نه اینکه هر وقت میخواستم جایی برم،همراهیم میکردی؟حالا میخوام بیام سر مزارت،با من بیا شانه به شانه ام آمدی... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
چه کسی می توانست پیش بینی کند من که زاده ی رشت و بزرگ شده ی سیاهکلم،من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام،به دلیل شغل پدر که سپاهی بود،مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار،توهم از جایی که هوای شرجی داشت،به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی ،یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران و بعد ها هم بیایید نزدیک تهران،درست همان محله ای که ماهم بعد از چندی به آنجا آمدیم. دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند وگرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود،هر دو دریا همدیگر را در آغوش می کشند. همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند. ما خانواده ای هفت نفره بودیم:پدرومادرم،سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام ،صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم ،یک جور دیگر بود.پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی هم از آنها میگرفتیم و باهاشان بازی می کردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوان های زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانی ام شکست. زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سر زنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه. ‌ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
درست میگفتی آقا مصطفی.راست و درست.قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم.مایی که در ایمان به ولایت باهم یکی بودیم،هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی.من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچک تر بودی و این آزارم میداد،طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم،به مامانم گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگ ترم .)) مادرت شنید و گفت:((اینکه چیز مهمی نیست!)) راست میگفت،چیز مهمی نبود،چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه،ماه شب چهارده.حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت . پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمه مان را دوره کنم . میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم. همه آنچه یادم می آید. این را به درخواست نویسنده ای انجام میدهم که باور دارد اگر تورا بنویسد،خیلی از تاریکی ها روشن میشود. ‌ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran