8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 لحظه کشف پیکرهای مطهر ۴ شهید دوران دفاع مقدس در جریان تفحص دیروز (جمعه) گروههای تفحص در شلمچه
💐 نکته قابل توجه اینکه بخشی از دفترچه شهید که تنها متن باقی مانده بر روی آن کلمه شریفه #یاصاحب_الزمان می باشد نیز همراه وی کشف گردید
#یاصاحب الزمان عج
#شهدا
#تفحص
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨#ڪلام_شهید
《با وجـــــود این دنیای بی ارزش نشستن در گوشهای و در فکـــــر خود بودن گناهـــــی بزرگ است!
🌹#شهید_ابوالفتحی
🌱#یادشهدا_باصلوات
#شبتون شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
شهادت مهࢪ قبولے ستڪه بر دلت🕊️ میخورد ...
شهدا ...
دلمـ لایق مهر شهادت نیست 💔
اما
شما که نظر کنید ...✨
این کویر تشنهدریا می شود..
با عطر شهادت...|🕊️🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹۲۲ اسفند روز شهدا
🌹حضرت امام خامنه ای:
نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...
#شهدا ما را دریابید
🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید |
⁉️ چرا آرزوی #شهادت میکنید؟!
___________
🗓 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
#روزشهدا🌹
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷اوایل با جهاد فارس در جبهه بود و راننده لودر بود، اما حسن از کار در جهاد راضی نبود. می گفت: دوست دارم اسلحه دست بگیرم و رو در رو با عراقی ها بجنگم. برای همین سال 60، از طریق بسیج اعزام شد.
مدتی هم به صورت بسیجی در جبهه بود که گفت: به من می گویند تو که دائم در جبهه هستی بیا و پاسدار بشو!
خودش هم خیلی دوست داشت. می گفت وقتی بسیجی بودم، عاشق لباس سپاه شدم. می گفت: من سرباز امام زمان هستم و سربازان امام زمان را در لباس سپاه دیدم.
می گفتیم حداقل به عنوان سرباز وارد سپاه بشو، بعد از پایان خدمت بیرون بیا. می گفت: سرباز امام زمان، در قید دو سال یا 24 ماه خدمت نیست، سرباز امام زمان (عج) تا قیامت سرباز امام زمان(عج) باقی می ماند. حسن پاسدار، از زمین تا آسمان با آن حسنی که ما می شناختیم فرق داشت. به تمام معنا پاسدار اسلام و انقلاب بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷گفتیم: کی میای؟
گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن!
گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده!
گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت!
گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی.
خداحافظی کرد و رفت... سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد ..
🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!)
پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود...
🌱🌹🌱
#شهید محمد محسن روزیطلب
شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر
🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عید آمد و دل از غم دیرینه شد آزاد
چشمم به دستان حسین بن علی(ع) افتاد
دارد در آغوشش عجب شهزاده ای زیبا
غرقِ طوافش ماه و خورشید و نسیم و باد
از دست اربابم رسید عیدی جانانی
ویرانۂ قلبِ منِ آشفته شد آباد
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌺
♨️ #هییت_شهدای_گمنام_شیراز 🎊
💝🎊💝🎊💝
🔰 شهید #حاج_قاسم سلیمانی:
نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل میکنیم و استمداد میطلبیم برای این است که آنها مثل قطرهای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شدهاند.
#سالروز_بزرگداشت_شهدا
🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃چهمعاملهی پرسودی است
#شهادت🕊
فانے میدهے و باقے میگیری
جسم میدهے و جان میگیری❤️
جان میدهے و جانان میگیری...💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔰به روایت مادر شهید :
🔹یک بار در جبهه شهید صیاد شیرازی گفته بود:"این بچه در این جا چه می کند؟"
و در پاسخ به او گفته بودند:"همین بچه عضو گروه شناسایی ست و می رود در قلب دشمن ، شناسایی می کند و بر می گردد."
شهید صیاد شیرازی گفته بود:"باید درجه ی مرا بردارند و بر دوش این جوان بگذارند."😳
🔹سرانجام هم می رود در خاک عراق و آن قدر می جنگد که مهماتش تمام می شود. پسرم می گفت:"ما تا آخرین لحظه و تا آخرین فشنگی که داریم ، می ایستیم و می جنگیم و عقب نشینی نمی کنیم."
پسرم،آخرین فشنگ را هم به سوی دشمن شلیک می کند و بعد به درجه ی رفیع شهادت می رسد.
#شهید محمد محسن روزیطلب
#ایام_شهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*.
دوباره پشت پنجره رفتم. باران همونطور یک ریز می بارید. دلشو امانم را بریده بود: «یعنی این وقت صبح به کجا رفته؟!»
هنوز این فکر و خیالم پاک نشده بود که در باز شد و همراه با سوز و سرما و باد وارد اتاق شد. خیس خیس بود. گفتم :«پناه بر خدا کجابودی حاجی؟!»
خندید کنار بخاری ایستاد و همانطور که از قاب پنجره به باران زل زده بود گفت: «بچه ها هنوز خوابند؟!»
_خوب معلومه هنوز خیلی زوده برای چی بیدارشون کنم؟!
_شما بیدارشون کنم بعدا میفهمی .می خوام ببرمشون یک جای خوب.
_توی این بارونا؟
_پس چی !دلت میاد؟! بیل و کلنگ نداریم؟!
_بیل و کلنگ میخوای چی کار؟ نکنه باز خیالاتی به سرت زده!؟
_ای همچین .تاتو بچه ها را آماده کنی و من برمیگردم.
پیش از اینکه فرصت حرف دیگری پیدا کنم دوباره از اتاق بیرون زد و توی باران ناپدید شد.
بچه ها صبحانه خورده و لباسپوشیده پشت پنجره به انتظارش ایستاده بودند. دلم هزار راه می رفت.سر از کارهایش در نمی آوردم همیشه وقتی میخواست کار مهمی انجام بدهد همین طور مرموز می شد. پشت پنجره کنار بچهها چشم به بیرون دوختم.
باران کم کم آرام گرفت. صدای چک چک ناودان ها دیگر منقطع و بریده بریده شده بود.به آسمان نگاه کردم که ابرها داشتند نو و کهنه می شدند .حدس زدم که دوباره باران خواهد گرفت.
در اتاق باز شد و حاجت خندان و سرحال به داخل سرک کشید.
_خب بچه ها حاضرن؟!
گفتم:« بله ! ولی تا نگی چی خیالی داری نمیزارم بیان بیرون!»
بچه ها باغچالی لباس گرم پوشیدن و هلهله کنان به دنبال پدرشان از اتاق بیرون زدند.
پیش خودم به کارهایش فکر می کردم و می خندیدم .یکی دو بار تصمیم گرفتم پشت پنجره بروم تا ببینم صدای بیل و کلنگ به خاطر چیست ولی باز هم طاقت آوردم تا کارش را تمام کند و هر وقت خودش گفت بروم.
همان طور که حدس زده بودم آسمان دوباره تیره شد و باران شروع به باریدن کرد. بار دیگر دلم واقعاً شور زد: «توی این بارونا سرما نخورن»
دیگه تصمیم گرفته بودم که سراغشان بروند شعله زیر قابلمه را کم کردم و چادر سرم انداختم اما پیش از اینکه راه بیفتم صدای شادی بچه ها را شنیدم و به دنبالش در اتاق باز شد و هر سه وارد شدند.حجت بادگیر را از تن درآورد لباس خرید بچه ها را عوض کرد و کنار بخاری نشستند.
_خب حالا نمی خوای بگی چیکار کردی؟!
حجت خندید. دستش را دور گردن بچه ها که دو طرفش نشسته بودند انداخت.
_حالا دیگه میتونی خودت بیای تماشا کنی.
از اتاق بیرون رفتم همان طور که او خواسته بود چشمانم را بسته بودم و با احتیاط جلو میرفتم گفت :خوب وایسا! حالا چشماتو باز کن.
آرام چشمانم را باز کردم در مقابل خودم گوشه حیاط یک نهال سبز و تازه را دیدم که روی زمین قد کشیده بود.
_چقدر قشنگه درخت کاشتین؟!
حجت کنار نهال نشست و عاشقانه به آن زل زد.
دانه های ریز و درشت باران روی صورت درست مثل شبنم می درخشید. جلو رفتم و کنارش نشستم:
_حالا چه خبره که درخت کاشتی؟!
_مگه نمیدونی امروز روز درختکاریه! من هم این نهال را کاشتم تو هم ادای وظیفه شده باشه هم یادگاری از ا خود باقی گذاشته باشم . از این گذشته درخت علامت سرسبزی و خرمیه..
در حالی که آن روز بارانی به دست حجت در زمین نشان داده شد حالا برای خودش یک درخت درست و حسابی شده.کاش بود و با چشمان خودشان را میدید سرسبز و خرم.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*