eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 چه تولدی👏🎊🎊 💝به مناسبت سالروز تولد شهید سید محمد کدخدا ... 💢یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم. سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟» سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم." 🌹 ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا 🌸 🍃🌷🍃 : ﺩ https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود
🌷🕊🍃 می‌گویند: روزی را صبـــحِ زود🌤 تقسیم می‌کنند .. هر جا که هستید سهمِ امـروزتان رزق سُفره‌ی شهــدا ... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 ✍فرازی از وصیت‌نامه شهید: پدر و مادر عزیز و دوستان گرامی‌ام سفارش می‌کنم دعا برای امام را فراموش نکنيد و کمک به فقرا و محرومین همیشه در برنامه‌‌هایتان باشد و ساده زیستی را در زندگی تان رعایت کنید. فرهاد ژولیده سیرت 🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی برام فرقی نمیکرد. گفتم این دفعه هم دختر هست .یه ذره تو دلم دعا میکردم که خدا کنه بچه این دفعه پسر باشه؛ ولی همین یه ذره امید دوباره قطع میشد .خونه ما تو صحرارود خیلی بزرگ بود دو هزار متری میشد. ضلع شرقی این زمین دوتا خونه خشتی با یه دالون داشت؛ چون ضلع شرقی آفتاب گیر بود پدرم برای نشیمن انتخاب کرده بود در ورودی هم که به سمت جنوب بود پدرم یه بالاخونه درست کرده بود که اگه مهمانی می اومد میبردیمش اونجا ،یعنی فقط برا مهمان بود و زیر بالاخونه هم یه اتاق دیگه بود که حالا اون اتاق رو تمیز کرده بودن تا مادرم تو همون اتاق وضع حمل کنه .سر شب بود و از غروب میدیدم که مادرم حالش خوب نیست و زنهای همسایه هی میرن و میان. ساعت هشت یا نه شب بود که من و پدرم به خاطر گرمی هوا تو حیاط نشسته بودیم و اون طرف حیاط هم مادر بزرگم و خانمی که ماما بود و چندتا زن دیگه تو اتاق زیر بالاخونه نشسته بودن و منتظر به دنیا اومدن بچه .همین طور که نشسته بودیم ماما یه دفعه اومد داخل و به چه ذوق و شوقی :گفت مشتلق بديد... مشتلق... بچه به دنیا اومد. من هیچی نگفتم پدرم گفت: _خدا رو شکر بچه سالم هست؟ _بله، الحمد الله... . رو کرد به من و گفت: _یوسف تو باید مشتلق بدی که خدا بهت کاکا داده انگار به اونم گفته بودن من چه قدر برادر دوست دارم و همش دعا میکردم و انتظار میکشیدم که خدا بهم برادر بده تا ماما این حرف رو زد چشمای من برقی زد و انگار تو دلم قند آب شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 خاطره طنز 😁 💉 جوهر نمک به جای الکل😂 🗯🗯🗯🗯🗯🗯 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹رفتم پیش حاج موسی، گفتم بابا، اگه میشه یه زیرپیراهنی به من بدید! گفت: به چه مناسبتی؟ گفتم چون من فقط یک زیرپیراهن دارم، آن هم توی این هوای گرم، هر روز مجبورم بشورم، بپوشم. اگر یکی دیگه به من بدید، یکی را می پوشم یکی را می شورم! گفت: همه رزمنده ها همین کار را می کنند! گفتم: اما همه رزمنده ها که پدرشان حاج موسی، مسئول تدارکات لشکر نیست که چند تا سوله جنس تحویلش باشه! گفت: به من دستور دادند هر 6 ماه یک زیر پوش بدهم، من هم همین کار را می کنم، تو هم مثل همه! این اجناس که دست من هست بیت المال است، حساب کتاب دارد، حقه همه هم یکسان و برابر است! برگشتم. یک ساعت بعد یک سرباز صدایم زد. یک پاکت به من داد. یک زیرپیراهنی داخلش بود. در آوردم. دست دوم بود، اما تمیز و شسته شده. پدر زیرپوش خودش را برایم فرستاده بود. آن را بوئیدم و بوسیدم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد مشمول همہ عطاے سرمـد باشد یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد (ص)🌿🌸 (ع)💫 🌿🌸 ♨️ 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
... .. حتی از تندیس و عکس تو هم دلهره دارند... 🍃🌱🌷🍃🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷🕊🍃 دو سرو ناز یا دو نازنین ریحانه پیدا شد دو شمع آفرینش، یک جهان پروانه پیدا شد دو سِّر داور هستی، دو جان در پیکر هستی یکی پیغمبر هستی یکی روشنگر هستی 🌸 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔹یکی از مسوولان بسیج جامعه پزشکی دانشگاه تعریف می کرد که: شهید شفاعت برای همراهی با ما در سفر اربعین ۹۸ بسیار مصر بود و با مراجعات مکرر از وجود جای خالی در گروه ها، پرس و جوی فراوان می کرد. در روزهای آخر، یک جای خالی پیدا شد و به ایشان اطلاع داده شد و شهید شفاعت با ابراز خوشحالی تمام اعلام آمادگی کرد. تا اینکه یک روز مانده به سفر به دفتر بسیج مراجعه کرد و گفت: من نمی توانم با شما بیایم، شما بروید و من ان شالله بعداً در کشور عراق به شما ملحق می شوم. وقتی که علت را از او جویا شدم، در جواب گفت: من دقیقاً در روز اعزام شیفت دارم و نمی خواهم به خاطر برنامه خودم، بار مسوولیت شیفتم را بر دوش همکارانم بگذارم. من شیفت آن روز را می روم و بعد از آن به سمت مرز راهی می شوم. 🔹 شهید «سعید شفاعت» کارشناس رادیولوژی بیمارستان نمازی شیراز، رزمنده و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس و از اعضای کادر درمان استان فارس بود که بر اثر ابتلا به بیماری کرونا به شهادت رسید. شهید سعید شفاعت چهار دهه قبل لباس رزم بر تن کرد و در برابر دشمن بعثی به دفاع از کیان کشور پرداخت و در روز‌های اوج کرونا علیرغم مجروحیت شیمایی به گونه‌ای دیگر قهرمانانه زیست و به همه درس آزادگی و اخلاق داد. سعید شرافت 🌱🍃🌷🌱🍃🌷🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی مثل برق به طرف اتاقی که مادرم اونجا بود ،رفتم. چند تا زن داخل بودند و من نرفتم داخل. _معصومه... معصومه... بیا بیرون.... معصومه اومد بیرون و دیدم اون هم خوشحال هست - میگم ،معصومه این زن راست میگه بچه پسر؟!!! - بله دروغش چیه؟ _هست؟ باورم نمیشد نکنه به خاطری که دل منو شاد کنند این طور میگن .همین طور که با معصومه حرف میزدیم اون ماما اومد که بره داخل اتاق. _چیه بچه اومدی اینجا چه کار؟! _ اومدم بچه رو ببینم میخوام ببینم واقعاً پسر هست؟! _فکر میکنی داریم بهت دروغ میگیم؟ نه پسرجان برو خوشحال باش که خدا یه کاکا جای کرامت بهت داد . همین طور وایساده بودم که ماما گفت: _نه این یوسف تا بچه رو نبینه باورش نمیشه که بچه پسر هست .رفت و بچه رو آورد و قنداقش رو باز کرد و گفت: - ببین پسر هست حالا باورت شد؟! برو دیگه بچه جون! انگار دنیا رو بهم دادن چه قدر خوشحال شدم حالا جای کرامت خدا بهم یه برادر داد. همین طور که خوشحال بودم و میدویدم که برم سمت اتاق نشیمن برگشتم و داد زدم:« اسمش رو میذاریم کرامت الله... ». علاقه من به کرامت روز به روز بیشتر میشد تا از مدرسه مییومدم اول میرفتم پیش کرامت و یه دل سیر میبوسیدمش و بعدش میرفتم برا غذا خوردن.... کرامت شش ماهی داشت که پدرم تصمیم گرفت بیاد شیراز ، منم ده سالی داشتم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*