#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_دوازدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
فاطمه خوابید. آرام روی پتویی که دورش پیچیده بودم خواباندمش و از جایم بلند شدم. اتاق دوازده متری هم مثل هال با موکت سبز رنگی فرش شده بود. چند دست رختخواب و پتو گوشه اتاق کنار کمد دیواری دو دری که به نظر می رسید جای زیادی هم دارد، تا شده و مرتب چیده شده بود. در کمد را باز کردم یک مشت خرت و پرت که معلوم نبود به دردمان می خورد یا نه! معلوم بود بنده خدا همه خانه را تمیز کرده، اما بچه که بیدار شد یک جاروی نم دار دور خانه میزنم و پتوها را دولا تا می کنم کنار دیوارها. روی موکت که نمی شود بنشینیم. خودمان هم بتوانیم، اگر مهمانی از راه برسد اصلا خوب نیست روی این موکت نرم و نازک بنشانیمش. آشپزخانه کوچکی با سه کابینت آهنی که روی کابینت یک گاز سه شعله گذاشته بودند و کنارش یک یخچال آزمایش خردلی. در کابینت را باز کردم هر سه تا به هم راه داشتند، در واقع یک کابینت بود با سه تادر. بد نبود کی شد امیدوار بود که با همین حداقل ها گلیم مان را از آب بکشیم. دو تا قابلمه بزرگ و کوچک، یک ماهیتابه روی، کنارش هم چند دست بشقاب و خورش خوری و کاسه! عجب! انگار به مسافرت آمده باشیم. یک مسافرت چندماهه. در یخچال جز یک پارچ پلاستیکی قرمز، و یک نایلون نان بازاری چیز دیگری نبود. چقدر خوب که عبدالله برای خرید رفت و گرنه من که اینجا را بلد نبودم با بچه ها هم خرید کردن برایم خیلی سخت بود. کنار پنجره بزرگی ایستادم و از پشت شیشه چسب خورده، حیاط را و ته آن، در خانه را نگاه کردم. گرسنگی داشت به معده و سرم فشار می آورد.
چاره ای نداشتم جز اینکه تکه ای نان از یخچال بردارم تا عبدالله برسد. حتما صاحب خانه قبلی هم راضی است و الا مثل بقیه چیزهایی که با خودشان بردند این ناها را هم می بردند.
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کنار سفره نشسته بودیم.رضا حرفی زد که من رنجیدم.دیدم رضا بلند شد و رفت تو اتاقش. دنبالش رفتم.دیدم داره نماز میخونه!
گفتم نماز بی موقع؟
گفت نماز عفو خواندن که چرا پدرم را رنجاندم!
#شهيد_رضا_پورخسروانی
#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺭﺿﺎﻳﻲﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
2.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلـیـپ✨
تـو هـم یـہ مـدافـعے
#چـاڋرسـرتڪن
🌷 #ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ👆
..,...........
🌺🌷🌺🌷
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سیزدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
به جز هوای گرم و شرجی اهواز، همه چیز را می شد تحمل کرد. تنهایی با دو تا بچه قدو نیم قد، به عشق هردو سه روز یک بار دیدن عبدالله و حتی بیکاری و بی حوصلگی که گاهی بغض دلتنگی ام می شد.، همه این ها گذارا بود. گاهی خرید خانه و پیاده روی عصر گاهی، زمان را برایم کوتاه می کرد. این گرمای بی حد و حصر و حوصله سر بر، کمتر که نمی شد، روز به روز با رسیدن تابستان بیشتر هم می شد.
سه ماه از آمدنمان به این خانه می گذشت و هنوز من به این هوای شرجی عادت نکرده بودم. بچه ها بغل دستم نشسته بودند و با عروسک هایی که پدرم هفته پیش برایشان آورده بود بازی می کردند. راستش این عروسک های جدید را خودم هم دوست دارم چه برسد به بچه ها فقط یادم باشد از این خانه که رفتیم و رسیدیم شیراز، دو دست لباس تابستانه برایشان بدوزم. این بلوز و شلوار و کلاه بافت را که تن عروسک ها می بینم بیشتر گرمم می شود.
ناخن های دستم را گرفتم و داخل سطل کوچک پشت در ریختم و ناخن گیر را گذاشتم توی جیب کوچک کنار چمدان. دیگر کاری نمانده بود. رویم هم نمی شد پایم را از اتاق بیرون بگذارم. خانم صاحب خانه قبلی که سه ماه پیش رفتند و اینجا را به ما سپردند، در این یک هفته مثل مهمان از نشست و برخاست و حتی غذا خوردن شرم داشت و معذب بود. اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوباره برگردند. شنیده بودم که همه ما اینجا موقتی ساکن هستیم و هر لحظه ممکن است پاسدار دیگری جای مان را بگیرد و ما به منطقه دیگری اعزام شویم. خانم همسایه، همین هفته پیش بود که می گفت حتی دلبستگی به وسایل خانمان هم نداریم و حساب و کتاب مواد غذایی یخچالمان هم با خودمان نیست. همه مثل عضو یک خانواده ایم که فقط باهم در یک خانه زندگی نمی کنیم. هرچه هست و نیست مال همه است.
شنبه قبل از ظهر که آمدند، جا خوردم. نه اینکه از دیدنشان ناراحت باشم ولی واقعا نمی دانستم الان ما هم باید بار و بنه مان را ببندیم و برویم یا قرار است باهم زندگی کنیم. بنده خدا حاج خانم که ساعت های اول اگر چیزی هم لازم داشت، با اجازه وارد آشپزخانه می شد. اصلا نمی دانستیم حق تقدم با کدام یک است. ناهار ظهر گرچه کم بود، اما آماده بود و برای دو زن و دو دختر بچه کوچک کافی. شام را هم به بهانه خسته راه بودنش خودم درست کردم، اما از روز دوم قرار شد تا تکلیفمان روشن می شود، آشپزی با خانم باشد و تر و تمیز کردن خانه و رسیدگی به بچه ها با من. بنده خدا می گفت :"من که بچه ندارم، سرم خلوت است. شما بگذار به حساب کمک، نه اینکه خدای نکرده فکر کنی قصد دخالت دارم ها! اصلا شاید همین امروز و فردا شوهرم آمد و ما رفتیم توی یک خانه دیگر ساکن شدیم."
من که حرفی نداشتم. از همان اول هم آنها بودند که ما آمدیم. حالا هم وسط هال روبروی کولر گازی دراز کشیده بود و من و دخترها در اینجا منتظر بودیم تا آقا عبدالله بیاید و بعد از یک هفته چمدان هایمان را برداریم و برگردیم شیراز.
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_دوازدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
زنگ خانه را که زدند، زهرا مثل تیر از چله کمان رها شده بود در اتاق را باز کرد و به دیوار کوبید و دوید توی حیاط. فاطمه را بغل کردم و پشت سرش راه افتادم. حاج خانوم سراسیمه از جایش بلند شد. زود سراغ چمدانش رفت و چادر رنگی اش را از میان لباسهایی که روی چمدان تلنبار شده بود، برداشت و رویش را سفت و سخت گرفت و رفت داخل اتاق. آقا عبدالله زهرا را بغل کرده بود و می بوسید. سلامش کردم و خوش آمد گفتم. انرژی گرفتم از دیدنش. دست دیگرش را جلو آورد و فاطمه را ازم گرفت و گفت که داخل نمی آید. ساک ها را تا دم در حیاط بیاورم،بقیه راه را خودش تا ماشین می برمشان. برگشتم توی خانه. از اینکه از خواب پراندیمش عذرخواهی کردم. نمی دانم کلافه بود یانه، ولی هرچه بود می دانستم او هم از از این که از این بلاتکلیفی بیرون آمده و افسار زندگی اش از امروز به دست خودش خواهد بود. خوشحال روی همدیگر را بوسیدیم. کمک کرد تا چمدان ها را داخل حیاط گذاشتم. سلام و علیکی با آقا عبدالله کرد و تعارف که یک چای بخورید و گلویی تازه کنید و بروید. من می دانستم چای در کار نیست. او که خواب بود من هم یک ساعت در این اتاق کوچک دم کرده نشسته بودم. بابت محبتش تشکر کردیم و ساک ها را داخل ماشین گذاشتیم و در خانه را پشت سرمان بستیم.
🌹🌹🌹
بچه ها با جیغ و خنده هایشان خانه را روی سرشان گذاشته بودند. حتی صدای موتور کولر گازی هم زورش به شلوغ کاری آن ها نمی رسید. خنکی هوای آن شب، این اجازه را می داد که با حوصله بیشتری در آشپزخانه و حیاط بمانم. خصوصا امشب که آقا عبدالله بعد از مدت ها پیش ما بود و برادرم مهمانان. یک ماه بیشتر از خدمتش نمی گذشت و من خوشحال بودم که سربازی بهانه خوبی برای ما شده که از تنهایی در بیاییم. سینی شام را آقا عبدالله با خودش برد. و خودش را به جمع بازی و شیطنت دخترها و دایی شان رساند. من هم قابلمه آبگوشت را برداشتم و پشت سرش رفتم داخل ساختمان. تا رسیدم سفره را پهن کرده بود و وسایل شام را چیده بود. دو زانو کنار سفره نشسته بود و بچه ها را نگاه می کرد که گشت دایی شان نشسته اند و به اصطلاح خودشان اسب سواری می کنند. قابلمه آبگوشت را کنارم گذاشتم و ظرف ها را یکی یکی پر کردم و توی سفره گذاشتم، دست به غذا نزدیم تا بچه ها از دوش دایی شان پایین بیایند و بنشینند دور سفره.
سرش را به من نزدیک کرد و گفت:"من شرمنده شما هستم"
"خدا نکنه، برای چی؟!"
"خوب شما نتونستی برای بدرقه مادرو پدرت بری شیراز. آن شالله چندردز دیگه با برادرت برید برای پیشواز اون جا باشید"
"من دوست داشتم باهم بریم. بدون شما که نمی رفتم. نه اون موقع، نه چند روز دیگه برای پیشواز."
"چشم سعی می کنم با هم بریم"
رویش را به بچه ها کرد :" آقا غذا یخ کرد بعد از شام هم میشه باز کرد ها"
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 ﺑﻌﺪاﺯاﻳﻨﻜﻪ خبر شهادت دوست و هم کلاسش"عبدالکریم رنجبر" را شنید، به شدت بی تاب شد.ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭاﻫﻲ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ.
پا بند جبهه شده بود، کمتر به مرخصی می آمد و بیشتر مواقع مجروح و زخمی بود. یک بار در منطقه هور العظیم به شدت از ناحیه فک و چشم مجروح شده بود. به حدی که فکش شکسته و ﺟﻨﺒﺶ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻌﺪ اﺯ ﻣﺪاﻭا ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ, وقتی با آن حال به مرخصی آمد، پدر و مادر شاکی شدند که چرا خبر نداده است به ملاقاتش بروند، گفت: چیز مهمی نبود که شما را خبر کنند!
می خواست با همان وضعیت به جبهه برگردد، پزشکان و خانواده مانعش شدند.
گفت: دولت از پول بیت المال برای من خرج کرده و مرا درمان کرده است، من مدیون بیت المال هستم و باید به جبهه برگردم.
بار بعد، پایش روی مین رفته، بخشی از استخوان پاشنه اش کنده شده و پایش هم شکسته بود. این بار هم خیلی نماند و عصا به دست به جبهه برگشت تا در عملیات کربلای 4 شرکت کند. یکی از دوستانش می گفت به خاطر وضعیت پایش نمی توانست با لباس غواصی به منطقه برود، به زور سوار یکی از قایق ها شد و همراه رزمندگان به خط رفت، رفت و شهید شد و مفقود شد و برنگشت!
ﺷﻬﻴﺪ اﻳﻮﺏ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ ﻧﺸﺎﻥ ﺩاﺩ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ اﺳﻼﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺑﺎﻳﺪﻛﻮﺷﻴﺪ ...
💐🌷💐
#شهیدایوب_جمشیدی
#شهدایﻓﺎﺭﺱ
🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قبل از #اذان صبح برگشت.
پیکر #شهید هم روی دوشش بود.
#خسته بود و #خوشحال.
می گفت:
یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز #عملیات داشتیم.
فقط همین شهید جا مانده بود.
.
پیرمردی جلو آمد.
#پدرشهید بود.
همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد.
همه ساکت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست:
آقا ابراهیم ممنون!
زحمت کشیدی!
اما پسرم...!
.
پیرمرد مکثی کرد و گفت:
پسرم از دست شما #ناراحت است!
#لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گرد شده بود از تعجب!
#بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
چشمانش خیس از #اشک بود.
صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم.
می گفت:
در مدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم،
هر شب مادر سادات #حضرت_زهرا(س) به ما سر می زد.
اما حالا،
دیگر چنین خبری برای ما نیست...!
می گویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند!
پیرمرد دیگر ادامه نداد.
سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد.
می توانستم فکرش را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود!
*#گمنامی...*
.
✍#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
🍃🌸🍃
🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📎اللـــــه اڪـــــبر
بعضی وقتها آدم،
با دیدن بعضی صحنهها
احساس حقارت میکنه؛
این یکی از اون صحنههاست ...
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹
☘🌷☘🌷
.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پانزدهم
#منبع_کتاب_سرّسر
"
داداش که دست از بازی کشید دخترها هم یکی این طرف و یکی آن طرفش نشستند. آقا عبدالله تلوزیون سیاه و سفید ١۴اینچ را روشن کرد و سر سفره نشست. فاطمه را کنارش نشاند و کاسه تریت را پیش خودش کشید و گفت :"بذار دخترم امشب از دست باباش غذا بخوره."
فاطمه پاهای کوچکش را جمع کرد توی بغل بابا و با دهان باز منتظر اولین قاشق غذا شد. یک قاشق به فاطمه می داد و یک قاشق خودش می خورد. چیزی به اخبار ساعت ٩نمانده بود سرود همیشگی پیش از اخبار را با تصاویر تمام و انقلاب. حفظ شده بودیم، سرود انجز انجز وعده، نصر نصر نصر عبده، برای همیشه در ذهنمان مانده بود و ما را به یاد اخبار ساعت ٩ می انداخت.
طبق معمول خبرهای دسته اول همیشه از جبهه بود و بده بستان های ارضی. بخشی را می گرفتیم و بخشی را می گرفتند، اما هیچ کدام برای ما که همسرانمان در خط اول بودند و از اوضاع خبر داشتند، تاسف بار تر از عملیات های کربلای ۴و ۵نبود.از یادم نمی رود بعد از این دو عملیات چقدر شهید به شهرها برگشت و چقدر مجروح در بیمارستان ها افتادند و چقدر رزمنده ها، زنده یا شهید آن طرف خط دست بعثی ها افتادند.
درگیری های منطقه غرب هم دست کمی از منطقه جنوب نداشت. هفت سال جنگ مثل خوره، تمام دارایی کشور را مال خود کرده بود و کمک های مردمی اگرچه هنوز ادامه داشت، اما وضع معیشتی مان چندان تعریفی نداشت. دومین خبر که گوشهایم را برایش تیز کرده بودم، خبر از حجاج مکه بود که مادر و پدرم آنجا بودند.مراسم عرفه هم تمام شده بود و همین روزها برمی گشتند.
انگار آنجا هم خبرهایی بود. بین حجاج درگیری شده بود. گوینده اخبار از کشته و زخمی شدن عده ای زیر دست و پا خبر داد. غذا در دهانم ماسید. با دلهره حاج عبدالله و داداش را نگاه کردم. ابروهایشان گره خورده و زل زده بودند به صفحه تلوزیون. دیگر دل توی دلم برای دیدنشان نبود. نفهمیدم چطور غذا را خوردیم یا اصلا نخوردیم و سفره را جمع کردم و برگشتم پیش عبدالله. او که حرفی نداشت. اگر می خواستم همین فردا هم مرا می فرستاد شیراز. هرچند تنهایی سفر کردن سخت بود ولی اگر برادرم همراهمان می آمد حرفی نداشت.
کنار برادرم نشسته بود و از بی مسئولیتی سعودی ها حرف می زدند. می گفتند. فکر می کنی این وهابی ها بدشان می آید زائران به جان هم بیفتند و حالا این وسط چندتا شیعه هم کشته شود؟ بعد کلاه شرعی سر خودشان می گذارند که جمعیت زیاد بوده و کنترلش مشکل. ازش خواستم که برگردیم شیراز. خودش هم ناراحت بود. نه فقط چون مادر و پدرخانمش آنجا بودند، همه از شنیدن این خبر متاسف و نگران بودند. می گفت الان شیراز رفتن ما بی فایده است. دعا کنید سالم برگردند. ولی خوب، خواهری، برادری، کس و کاری بود که بتوانم دل نگرانی ام را برایش بگویم.
اصرارهای من بی فایده بود و می دانستم وقتی به صلاحش نباشد نیست دیگر. بچه ها را برای خواب به اتاق کناری بردم و رختخواب خودمان را هم انداختم و با یک دنیا فکر و خیال خودم را به خواب زدم.
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های سردار #شهیدمهدی_ظل_انوار قبل از عملیات والفجر ۸
🌺🌹🌺🌹
..
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
صحبت های سردار #شهیدمهدی_ظل_انوار قبل از عملیات والفجر ۸ 🌺🌹🌺🌹 .. #ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ
🌹با لبخند شهدا🌹
🌾سال 1364 بود، به اتفاق آقا مهدی برای بازدید از نیروهایی که در "سد دز" آموزش غواصی می¬دیدند رفتیم. هوا خیلی سرد بود. ما با چند دست لباس، کاپشن و کلاه می¬لرزیدیم، اما رزمنده¬ها در صف می¬آمدند، لخت می¬شدند، لباس غواصی می¬پوشیدند و در آب سرد دز شیرجه می¬زدند. مسئولین سد می¬گفتند آب این سد، به طور معمول یکی از سردترین آب¬هاي کشور است !
مهدي از دیدن این صحنه منقلب شده بود، این را از سؤالات پی¬در پی اش در مورد انگیزه این براداران فهمیدم.
- چه انگیزه¬ای باعث شده این¬ها این جور در این آب سرد بروند!
- با چه قیمتی این سرما را به تن می¬خرند!
در جواب سؤال¬هایش مانده بودم، چشمم افتاد به پسري پانزده، شانزده ساله که آخرین نفر در صف به سمت جایگاه پرش در حال حرکت بود، اشاره کردم که بیاید. به مهدي گفتم هرچی سؤال داري از این بپرس. مهدي از او پرسید: چرا در این هواي سرد وارد آب می¬شي؟ انگیزه توچیست؟
پسر لبخندی زد و گفت: مگه با این کار دین خدا یاري نمی¬شه؟
مهدی گفت: ها بله!
پسر نوجوان خیلی جدی گفت: همین بس است!
همین یک کلام را گفت، به سمت جایگاه پرش دوید و شیرجه زد در آب. مهدي همان جا نشست. زد زیر گریه. گفتم: مهدي بلند شو دیر میشه¬ها؟
در حالی که به شدت منقلب شده و اشک می¬ریخت گفت: این پسر حرفی زد که در هیچ کتابی نخوانده بودم. اصلاً فکرش را نمی¬کردم با همین یک حرف ساده هم می¬شود یک جنگ را پیش برد!
هر چه اصرار کردم راضی به برگشت نشد. گفت: من دیگه بر نمی¬گردم، می¬خواهم غواص بشوم.
دو شبانه روز همان¬جا در میان بچه¬هاي غواص ماند. سال بعد بالاخره لباس غواصی پوشید، لباسی که لباس پروازش بود...
*برشی از کتاب* *#سهمی_برای_خدا*
🌾💐🌾
*#شهید مهدی ظل انوار*
شهدای فارس
*#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ*
🌹🌹🌹🌹🌹
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#طنز_جبهه
به سلامتی فرمانده🕵
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد
نگه داشتم😉
سوار كه شد،🙂
گاز دادم و راه افتادم
من با
سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!😍
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!😒 راست میگن؟!
گفتم: فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
فرمانده مهدےباکری
🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75