eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻛﻪ ﺑﺎ ﻧﻮاﻱ ﻳﺎﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ع ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌷 پس از بازگشت به آمریکا، ابوالفضل در تشکیل دانشکده خلبانی نقش کلیدی دارد. با آغاز جنگ تحمیلی علی رغم مخالفت مکرر نیروی هوایی به عنوان خلبان f5 وارد میدان نبرد می شود. پس از پرواز های مکرر در خاک دشمن و بروز مهارت و شجاعت خود، سرانجام در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت ، هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت. به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود، لیدر وی مکرر از او می خواهد هواپیما را ترک نماید، اما او عقیده داشت به هر قیمت شده هواپیما را نجات دهد که علیرغم تلاش زیاد فرصت پیدا نمی کند و در خاک ایران اسلامی در جزیره مینو به زمین اصابت کرد. افسر رادار می گفت آخرین صحبت های ابوالفضل ، ندای یا صاحب الزمان بود. وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند می بینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده... ابوالفضل اسد زاده 🌿🥀🌿🥀🌿🥀 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﺯ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ.... 🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد. تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند! در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود! 🌹 🌷🥀🌷🥀 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
ڪاش خنثی ڪردنِ نفس را هم، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم عاشق کہ شدی شهیـد میشوی. 🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
متن ﺩﺳﺘﻨﻮﺷﺘﻪ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «شیر زیتان» : بسم الله الرحمن الرحیم شهید عزیز «مجتبی ذوالفقاری نسب» فداکار مانند آن عزیز، مایه سربلندی کشور و ملت و سرباز حقیقی اسلام و قرآننند. جمهوری اسلامی ایران و همه ما باید به کسانی چون شهید ذوالفقاری نسب افتخار کنیم. سلام الله علیه و علی جمع شهدا» ﺣﺮﻡ 🌹 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*۱۳۵۸/۵/۷* . مهدی گفت :من یه فکر کردم ردخور نداره این بار جواب میده. اکبر دستش را به علامت سکوت بالا برد. _هیس یواش تر همه را خبر دار کنی!؟ مهدیس را به اطراف چرخاند یکی دو نفر از این اول نماز می خواندند چند نفره مرحله جلوی رویشان بود و مشغول تلاوت قرآن بودند احسان هم با یکی دو نفر از بچه ها مشغول صحبت بود لبخند را که روی لب داشت می شد دید. _بابا صدای من که به اون ور نمیرسه کی به کیه! بچه ها جمع تر نشستند سرهایشان را هم به هم نزدیک کردند که اکبر دوباره گفت: «خوب حالا بگو چه نقشه ای داری؟» _همین طوری که خشکه نمی شه! کلی زحمت کشیدم فکر کردم» مجتبی زهرایی که کنارش نشسته بود دستش را بالا آورد و یک پس گردنی نثارش کرد و گفت: «بیا اینم خشکه! زودی حرف تو بگو جون به لبمون کردی!» پشت گردنش را مالید. _چسبید! یوسف خنده ای کرد و گفت:« عیبی نداره اگر نقشه ات بگیره ،تا چند دقیقه دیگه به همه مون میچسبه» مهدی سر نزدیکتر برد و با صدای خفه ادامه داد: «هر وقت احسان رفت سجده، کار را یکسره می کنیم. اون موقع توی نماز و کاری از دستش بر نمیاد .نمازش را هم نمیتونه بشکنه» زهرایی دستش را بالا آورد مهدی سر خم کرد و منتظر پس گردنی دیگری بود که زهرایی نازش را کشید و گفت: «ایول دمت گرم!! چرا به فکر خودم نرسیده بود!؟» صدای اذان در فضای مسجد پیچیده بچه ها هر کدام برای تجدید وضو و نماز به طرفی رفتند. آن روز امام جماعت نداشتند و بچه‌ها خودشان سفت تشکیل می‌دادند و بچه ها طوری وانمود می‌کردند که می‌خواهند برای نماز آماده شوند.چند دقیقه منتظر ماندند احسان هم وقتی دید کسی کسی حاضر نیز به عنوان امام جماعت بایستد آماده نماز شد. هوای قهوه ای اش را روی دوشش گذاشت و آن ها هم آماده جفت چشم هایشان را به احسان دوختند تا به سجده برود.مسجدی که رفت همه بچه ها پشت سر احسان صف بستند منتظر ماندن سر از سجده بردارد و به او اقتدا کنند. اما هرچه این پا و آن پا کردند احسان سر از سجده بر نداشت.۱۰ دقیقه گذشت احسان همچنان در سجده بود.مهدی همانطور براق شده بود به احسان که گرمی چیزی را پشت گردنش احساس کرد. _خاک بر سرت کنند سوداگر با این نقشه ات! تا قیام قیامت هم اینجا وایسیم تا ما پشت سرش ایم سر از سجده بر نمی داره! مجتبی زهرایی بود که دست سنگینش را دوباره پس گردن مهدی خواباند و این حرف‌ها را بارش کرد. اکبر جانمازش را از روی زمین برداشت و گفت: «بچه ها فایده نداره احسان از اون آدمایی نیست که دم به تله بده بیان ببریم خودمون صف جماعت تشکیل بدیم» یوسفم سری تکان داد و آهی کشید: «قرار حسرت به دل بمونیم یک نماز پشت سر احسان بخونیم» بعد لب و لوچه اش را به هم داد _نچسبید آقا مهدی! مهدی مات و متحیر بود که صدای الله اکبر نماز جماعت بلند شد سریع خودش را به صف رساند. قبل از تکبیره الاحرام سرش را چرخاند سمت احسان .سر از سجده برداشته بود. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز چهلم مادرم مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. مجتبی از پادگان آمد به سراغ لباس مشکی رفت. به او گفتم: امروز که چهلم مادر گذشته و ایشان وصیت کردن که مشکی نپوشید. گفت: می خواهم اولین کسی باشم که برای شهادتم لباس مشکی می پوشم. با هم به امامزاده رفتیم زیارت کردیم. وقتی برگشتیم مجتبی شروع کرد به وصیت کردن. علی(ﭘﺴﺮﻡ) گفت: مامان شما که طعم یتیمی را چشیده اید. نگذارید پدر برود....😔 مجتبی گفت: "علی جان یادت می آید اول محرم که به حسینیه رفتیم... یادت می آید که همه با یکدیگر فریاد زدیم لبیک یا حسین... پسرم الان وقت آن است که لبیک یا حسین را به آقا ثابت کنیم." ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💠سبک زندگی شهدا🌷 🔸در بحث حلال و حرام و رعایت مسائل شرعی خیلی مقید بود👌 در هر شرایط و مکانی با رعایت ادب و احترام میکرد. پشت گوشی همراهش📱 این برچسب را زده بود: گناه یعنی خداحافظ 🔹در ایام خاص مثل محرم ٬فاطمیه٬و نیمه جلوی مغازه ایستگاه صلواتی برپا می کرد، در گلزار شهدا🌷 زیاد به قطعه سر میزد. همیشه خنده رو بود و می خنداند، به همت از کودکی به خواندن زیارت عاشورا📖 و حدیث کساء علاقه مند شده بود. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
: ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ✍: آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید. شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، بود او گفت: "من یک هستم ماموریت های زیادی می روم و ." برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می کند ✍ دستنوشته شهید مجتبی ذوالفقارنسب در روز 13 فروردین (ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ)/سوریه: امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به در راه خدا رقم بخورد. مدافع حرم 🌹 ☘🌷☘🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
* * 👇👇 🎙 :👇 💎 ما «مواسات » را تکلیف می دانستیم ؛ وقتی ولیّ امر ما دستور بدهد ، میشود 👈 *« ما»* 📢 ایشان دستور عملیاتی به ما داده اند ؛ باید عملیات کنیم ❗️‼️ ✨ رسماً فرموده : بزرگ مواسات *یعنی باید تمام توانت را بیاوری وسط !* و نشان بدهی برای ظهور امام عصر ارواحنا فداه در میدانی ، تمرین کن ! ☝️ ﭘﺲ 🔰 *تکلیف مان را با فرمایش آقا مشخص کنیم !* 📢 هرخواهر و برادری که آماده است که تکلیف خود را در * به ولیّ زمان اجرا کند، ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭ را ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨد* 👇👇👇👇 همانطور که رهبر انقلاب فرمودند این یک ** است 🌷👇🌷👇 ﺩﺭ ﺗﻮﺯﻳﻊ 313 ﺑﺴﺘﻪ ﺩﺭﻣﺎﻩ ﺷﻌﺒﺎن ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺪ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺩاﺷﺘﻨﺪ 👇🔽👇🔽 اﺯ ﻣﻠﻴﻨﺎ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺩاﺭﺩ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﮕﺮاﻥ ﺣﺎﻝ اﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻛﻲ ﺯاﻏﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﺑﺎ ﺳﻘﻒ ﻫﺎﻱ ﭼﻮﺑﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪاﻧﻪ ﺩاﺭﻧﺪ 🔻🔻🔻🔻 *ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﻱ ﺣﺮﻓﻤﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﻢ* ➖▫️➖▫️➖ *شماره حساب* هيئت مذهبی شهدای گمنام: *0302463681003* *شماره کارت* هيئت مذهبی شهدای گمنام: *6362147010019766* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وچگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است.. هنوز نمیدانم اینجا چه فصلی است که من کال مانده ام وبه شما نمی رسم... 📎 شهـدایـی🌺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی! 📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آن‌جا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویل‌شان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: این‌ها مهمان ما هستند. 🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره‌ی ناهار پهن شد. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد! 🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا می‌کردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آن‌ها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای نمی‌داد. 📚 برگرفته از کتاب ۲؛ ادامه‌ی زندگینامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ