eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*۱۳۵۸/۵/۱۳* 🌷 🌷 🌷 🌷 مهدی روبه روی تابلوی ایستاده که به دیوار مسجد آویزان بود احسان هم نزدیک آن ایستاده و با یوسف گرم صحبت بود غرق در کارش بود که دستی به شانه اش خورد. _فکر کردی نفهمیدم چیکار کردی؟ فرض برگشت و به نگاه کردن رنگ از صورت مهدی پرید مجتبی زهرایی بود ابروهایش را بالا داد و با لبخندی شیطنت آمیز نگاه کرد . _خدا بگم چیکارت کنه !!عین اجل معلق یک دفعه سر و کله اش پیدا میشه .حالا این روزها اجل هم بخواد بیاد یه علامتی میده!» _خوبه نمیخواد شلوغش کنی حالا چندتا گرفتی؟ _چی چند تا گرفتم؟!! _زهرایی چشمهایش را واریز کرد نگاهی به دوربینی که توی دست مهدی بود انداخت و گفت: «آقا مهدی سوداگر خودتی!» دنبال جوابی برای زهرایی بود که یک دفعه مجتبی را توی هوا از دستش قاپید. مجتبی گفت:« برم لوت بدم؟» مهدی هول برش داشت .دستش را دراز کرد تا دوربین را از چنگ مجتبی در بیاورد. _چیه ترسیدی؟ _همه که مثل تو نیستند از احسان حساب نبرند .اگر بفهمه معلوم نیست چه برخوردی میکنه!» مجتبی ابروهایش را بالا داد و گفت: «به یک شرط بهت میدم» _چه شرطی؟ دوربین را پایین آورد _که از این عکس‌ها به من هم بدی! میدونی چقدر زور زدم فقط یک عکس ازش بگیرم ،نشد؟ مهدی با لبخند گفت _پس از اون دفعه کی بود دوربین دستش بود تند تند عکس می‌گرفت.؟!! قربونت برم کسی که کاری به کارت نداره.. مجتبی همانجا روی زمین نشست دستش را در هوا تکان داد. _برو بابا دلت خوشه همه یاکله اش این ور بود یا اونور! یا خودش را بین بچه ها قایم کرده بود. _خیلی خوب بهت میدم حالا دوربینو بده. دست مردی را گرفت و او را نشان روی زمین. چشمهایش را واریز کرد و گفت: _ببینم حالا دقیق از خودش گرفته یا بازم....!؟ _ما را دست کم گرفتی یا به من میگن مهدی نه برگ چغندر. مجتبی شش دانگ حواسش به مهدی بود. _کنار تابلو وایساده بود وانمود کردم می خوام از تابلو عکس بگیرم سر دوربین را کسب کردم سمتش و عکس گرفتم. مجتبی سریع بلند شد دوربین را برداشت ‌_حالا که اینجوریه اول از همه خودم باید عکساشو ببینم. به سرعت برق دور شد مهدی پشت سرش دوید و گفت:«قرار نبود نامردی کنی!!» _دنبالم نیا وگرنه لوت میدم!! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امروز نه آن زماني است كه حسرت در دل مانده باشد و نه حكايت از آن نبرد حق عليه باطل, بلكه امروز ايران خود نيز سرزمين كربلاست و روزهاي تاريخ نيز عاشوراست. كل يوم عاشورا كل ارض كربلا و هر فرد مسلماني به وزنه آگاهي و شناخت مكتبي, داراي وظيفه‌اي هست و مسئوليني كه بايد به توانايي و قدرت خويش گوشه‌اي از مسئوليت‌هاي اين حكومت خدايي را بر كول نهد. و من نيز با همه التهاب دروني‌ام و برنامه‌هاي تنظيم شده زندگيم و سرگرداني همسر منتخب يك هفته‌ايم, كه سراسر وجودم و بودنم در اوست, همه و همه را در يك جمله و آنهم معاوضه مي‌‌كنم. و امروز پس از يك هفته از آغاز زندگي مشترك پوتين‌هايم را مي‌پوشم و لباس رزم برتن مي‌كنم و ساكم بر مي‌دارم و به ميدان نبرد مي‌روم. اما طبق عادت کسی که به صحنه نبرد حركت مي‌كند وصيت و سفارشي دارد و من نيز به همه كسانم و شما رزمندگان خوب اسلام اين سفارش را دارم كه مبادا امام را تنها بگذاريد چون تنها گذاشتن امام برخلاف رضاي خداست و تنها گذاشتن امام نه تنها يعني به بند كشيدن مستضعفين ايران, بلكه تمام مستضعفان جهان. من هيچگونه وحشت و نگراني در وجودم احساس نمي‌كنم بلكه خيلي مسرورم كه اين آگاهي را دريافته‌ام كه مي‌توانم بفهمم فرمان امام بلادرنگ اجرا شدني است و با رضايت كامل مجري آن هستم. اكنون كه من عازم ميدان نبرد هستم, را كاملاً در وجودم لمس مي‌كنم و ذره‌اي ترديد بر من مسوولي نيست... 🌷🌾🌷 ☘🌹☘🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: ۴سال میگذرد از آن روزهایی که هرچه بیشتر از رفتن تو به میگذشت اضطراب و اشتیاق ما بیشتر میشد اشتیاق از این جهت که منتظر برگشتنت بودیم و اضطرابی که نکند در کار نباشد گفتم کی برمیگردی⁉️ بسه دیگه برگرد، . یادته داداش؟؟😢 بار که تماس گرفتی لحن صدایت با دفعه های قبل فرق داشت. انگار میخواستی بگی بی تابی نکن خواهر💓 به زودی ، اما نه به شکلی که شما منتظر هستید. برمیگردم در حالیکه چشمانم بسته است و لبانم دیگر به سخن گفتن گشوده نمیشود😭 برمیگردم در حالیکه شما هستید و من خندان... اما وقتی برگشتم انتظار نداشته باش در آغوش بگیرمت💞 انتظار نداشته باش از سفری که رفتم برایت تعریف کنم. هرچند که حرف های زیادی برای گفتن دارم اما این دفعه من، فقط هستم. این بار من آرام گرفتم♥️ و شما هیاهو میکنید گفتی ماموریتی داری که وقتی به سرانجام رساندی برمیگردی و من چه دیر متوجه شدم ماموریت تو* * بود. چیزی که بخاطرش شبانه روز تلاش کردی و خودت را برای رسیدن به آن پاکیزه کردی✨ و چه زیبا دست از دنیا شستی و *خــ❣ــدا* چه زیباتر خریدار بنده ی به کمال رسیده ی خود شد. 🌷 ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﻳﺎﺩش ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🍃🌹🍃 : https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من! گفتند چطور؟ گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند! حسین باقری 🌹 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
4_5793892276505675186.mp3
7.38M
👆ﺩاﻧﻠﻮﺩ ﻛﻨﻴﺪ و ﺣﺘﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻴﺪ👆 ✅ﻳﺎﺩ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ ✅ﺑﺮاﻱ اﻗﺎ ﺧﺮﺝ ﻛﻨﻴﻢ ✅ﮔﺮﻩ اﺯ ﻛﺎﺭ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ اﻗﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﻢ و ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻳﻢ 🌿🍃🌿🍃 ☘ ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻃﻠﺐ ﻣﻨﺠﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﻮﻧﺪ 👆 🔺🌺🔺🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نمی‌شناسیمتون• اما دراین تصویر• نگاهتان👀 خیـلی آشنـا است• اینقدر که دل ‌تنگتان💔 می‌شویم• کاش نگاه آشنایتان نباشیـم• 🌹🍃🌹🍃 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 سلام رفـیق ...! ✋ رفیقِ من ، آرزو نڪـن شهیـد بشـی ؛ آرزو ڪـن ... مـِ.ث.لِ زندگـی ڪـنی ... ♡ 🌷 🌸🌹🌸 ﺳﺮﺩاﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ 💐🌺💐🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۵۸/۱۲/۳۰* انگشت سبابه اش را روی اسامی گذاشت و با دقت هر چه تمام تر به آنها نگاه کرد. اکبر غالی شناس، مهدی سوداگر، جعفر رحیمی حقیقی، علی ژیانی سیرت ،مجتبی زهرایی.... دستی به سرش کشید اسم احسان میان اسامی نبود برگه های قبلی دفتر را هم ورق زد. مجتبی ..مرتضی‌..جعفر.. علی.‌. احسان..‌ با دیدن اسم احسان خوشحال شد اما دیدن فامیلیش خنده روی لبهایش خشک کرد. نشست و تمام دفتر را ورق به ورق نگاه کرد اما یک بار هم اسمی به نام احسان حدائق ثبت نشده بود. محال بود اسمی از احسان نباشد! آن هم احسانی که ۲۴ ساعت مسجد را ول نمیکرد. آن روز خودش سر نماز ظهر و عصر در صفحه نماز جماعت دیده بودش .حتی با او حرف زده بود. احسان حسابی هم با او چاق سلامتی کرد. وقتی به احسان گفت: «نوکرتم.» در جوابش خنده ای کرد و گفت:« باش تا جونت بالا بیاد» حسابی کلافه شده بود اکبر به سمت میزش آمد تا ساعت خروجش را بزند گفت: «چیه حاجی ؟!چرا اینقدر نیستی؟» _الان چند ساعته دفتر را زیر و رو می کنم .اما اسم احسان را داخل اسامی پیدا نمیکنم. اکبر ابروهایش را بالا داد و پرسید :«چطور مگه؟» _دستمزد بچه‌ها را حساب کردم تا بهشون بدم .اما هرچی دنبال اسم احسان گشتم نبود. اکبر نرم لبخندی زد و گفت: «کجای کاری حاجی اون موقع که دفتر و دستک نبود احسان پول نمی‌گرفت ،چه برسه به حالا که رسمی هم شده» _چرا صبح تا شب فعالیت میکنه این در و اون در میزنه !!اون وقت هیچی نمی گیره؟!! اکبر دستی به شانه های او زد _بیخیال حاجی! احسان برای رضای خدا کار می کنه! پول اکبر را از کشو در آورد و روی میز گذاشت . اکبر پول را که برمی داشت گفت: «یه وقت حاجی یه چیزی نگییا!! نگاه نکن تو روت میخنده بره روی دنده اونور, حسابت با کرام الکاتبین میدونی که؟» سر تکان داد و گفت: «بله بله می دونم وصف حالش رو شنیدم» اکبر خداحافظی کرد و رفت جلوی اسمش را به عنوان آخرین کسی که پولش را گرفته علامت زد ‌.دفتر را بست. حرف‌های اکبر او را به فکر فرو برد، که صدای او را به خود آورد «خدا قوت جوانمرد!!» احسان بود. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی! 🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد. غلام عباس حکمتی 🌺🌷🌷🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با ببر مرا🤲 ⚜إِلَهِی مَا أَظُنُّکَ تَرُدُّنِی فِی حَاجَةٍ 💠باورم نمیشه منو آرزو به دل بذاری 🔺 ❣دلم یک گوشه میخواهد شبیه همینجا که بنشینم رو به روی شما👥 و چشم هایم خیره شود. به چشم هایی که از آنها می‌بارد ❣و گوش هایم پر شود از صدای موسیقیِ روایت فتح و پرواز کنم🕊 در خیالم در کنار شما در آسمان ! 🌷 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید ابراهیم هادی.mp3
12.62M
🔹 شهید ابراهیم هادی، چه شخصیتی داشت که رهبر انقلاب، مجذوبش شدند؟ ﮔﻮﺷ ﻜﻨﻴﺪ👆 ☘🌸☘ ﺷﻬﻴﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75