#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_بیست_و_هشتم
#براساس_کتاب_میاندار
*۱۳۵۸/۵/۱۳*
🌷 🌷 🌷 🌷
مهدی روبه روی تابلوی ایستاده که به دیوار مسجد آویزان بود احسان هم نزدیک آن ایستاده و با یوسف گرم صحبت بود غرق در کارش بود که دستی به شانه اش خورد.
_فکر کردی نفهمیدم چیکار کردی؟
فرض برگشت و به نگاه کردن رنگ از صورت مهدی پرید مجتبی زهرایی بود ابروهایش را بالا داد و با لبخندی شیطنت آمیز نگاه کرد .
_خدا بگم چیکارت کنه !!عین اجل معلق یک دفعه سر و کله اش پیدا میشه .حالا این روزها اجل هم بخواد بیاد یه علامتی میده!»
_خوبه نمیخواد شلوغش کنی حالا چندتا گرفتی؟
_چی چند تا گرفتم؟!!
_زهرایی چشمهایش را واریز کرد نگاهی به دوربینی که توی دست مهدی بود انداخت و گفت: «آقا مهدی سوداگر خودتی!»
دنبال جوابی برای زهرایی بود که یک دفعه مجتبی را توی هوا از دستش قاپید.
مجتبی گفت:« برم لوت بدم؟»
مهدی هول برش داشت .دستش را دراز کرد تا دوربین را از چنگ مجتبی در بیاورد.
_چیه ترسیدی؟
_همه که مثل تو نیستند از احسان حساب نبرند .اگر بفهمه معلوم نیست چه برخوردی میکنه!»
مجتبی ابروهایش را بالا داد و گفت: «به یک شرط بهت میدم»
_چه شرطی؟
دوربین را پایین آورد
_که از این عکسها به من هم بدی! میدونی چقدر زور زدم فقط یک عکس ازش بگیرم ،نشد؟
مهدی با لبخند گفت
_پس از اون دفعه کی بود دوربین دستش بود تند تند عکس میگرفت.؟!! قربونت برم کسی که کاری به کارت نداره..
مجتبی همانجا روی زمین نشست دستش را در هوا تکان داد.
_برو بابا دلت خوشه همه یاکله اش این ور بود یا اونور! یا خودش را بین بچه ها قایم کرده بود.
_خیلی خوب بهت میدم حالا دوربینو بده.
دست مردی را گرفت و او را نشان روی زمین. چشمهایش را واریز کرد و گفت:
_ببینم حالا دقیق از خودش گرفته یا بازم....!؟
_ما را دست کم گرفتی یا به من میگن مهدی نه برگ چغندر.
مجتبی شش دانگ حواسش به مهدی بود.
_کنار تابلو وایساده بود وانمود کردم می خوام از تابلو عکس بگیرم سر دوربین را کسب کردم سمتش و عکس گرفتم.
مجتبی سریع بلند شد دوربین را برداشت _حالا که اینجوریه اول از همه خودم باید عکساشو ببینم.
به سرعت برق دور شد مهدی پشت سرش دوید و گفت:«قرار نبود نامردی کنی!!»
_دنبالم نیا وگرنه لوت میدم!!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75