eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹ﺩﺭﺩﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎ. ﺑﺎﺑﺎﺣﺎﺟﻲ😭 "مامانم هنوز بهم نگفته شهید شدی.. اما خودم فهمیدم چی شده..!! وقتی همه ازت حرف میزنن، وقتی عکست همه جا هست... یعنی تو هم رفتی پیش بابا..!" ﻫﺎﻱ ﺑﺪﻭﻥ قاسم سلیمانی😔 🌷🌹🌷🌹 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ, ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ و ﺻﺒﻮﺭﻱ ﺩﻝ ﻓﺮﺭﻧﺪاﻧﺸﺎﻥ, 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
. ساعاتی از شروع عملیات می گذشت، خورشید گویی در گرماگرم آن همه جنوب، تنها داغستان شروه هایش را نثار زمین کرده بود. از آسمان و زمین آتش می بارید و بچه ها در طول مسیر عطش قمقمه هایشان را جرعه جرعه سر می کشیدند سید حال و هوای دیگری داشت و چشمان خسته و بی فروغش را به دور دستها دوخته و پا به پای نیروهای خود به پیش می رفت. لبهای خشکیده و تبدار خود را در طاقت سوز عطش، پشت لبخندهایی مهربان پنهان ساخته و با تکرار نام مقدس آقا ابا عبدالله(ع) به بچه ها روحیه می داد. فردای عملیات، گرمای هوا به اوج خود رسیده و قمقمه ها از تشنگی در سایة فانسقه ها خزیده بودند. خوب که گوش می دادی صدای تلاطم آب را از قمقمة سیّد می شنیدی؛ از تمام هفت دریا گویی تنها در مشک خالی او ته جرعه ای آب مانده بود. او همان مقدار اندک را برای بچه ها گذاشته بود و در صبوری آن همه نیاز، عطش آنها ار اگر چه با لب تر کردنی فرو می نشاند . ...و آن روز شاید به شکرانة همین دستهای بارانی، ملایک آسمان کام عطشناک او را با جرعه ای از زلال سرخ شهادت فرو نشاندند و سیّد با لبانی تشنه به خیل عاشوراییان هشت سال دفاع مقدس پیوست... 🌹 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﻱ : *ﺯﻧــﺪﻩ ﻧﮕــﻬﺪاﺷﺘﻦ ﻳـﺎﺩ ﺷﻬــﺪا ﻛﻤــﺘﺮ اﺯ ﺷــﻬﺎﺩﺕ ﻧﻴــﺴﺖ...* 🌺🌺 اعتقادمون ایـن اســت که شهداے استــان فارس و شیراز خیلے گمنام و غریبند حتےبین مردم استان 👇👇👇 *ﻃــﺒﻖ ﻓﺮﻣــﻮﺩﻩ ﺭﻫﺒــﺮ اﻧﻘـﻼﺏ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷــﺘﻦ ﻳﺎﺩ ﺷﻬـــﺪا ﻛﻤــﺘﺮ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻧﻴــﺴﺖ ....* با راه اندازے سلسه کانالهاے شهدایی ، در استان ، تلاش می کنند روزانه کمے مخاطبین خود را با شهداے استان آشنا کنند 〰🔻〰🔻〰 *ﭘــﺲ ﺣﺪاﻗﻞ ﻛﺎﺭے ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴــﻢ اﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻴــﻢ:* 1⃣ ﺣﻀــﻮﺭ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺷــﻬﺪاﻱ ﺷﻴــﺮاﺯ کہ مصداق بها دادن به فرهنگ شهداســت *2⃣انتشــار ﻣﻂﺎﻟــﺐ ﺟﻬــﺖ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨــﮓ ﺷﻬــﺪا و ﺯﻧﺪﻩ ﻣــﺎﻧﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬــﺪا* ✅✅✅✅✅ *ﭘﺲ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ 🌷 ﻫﺴﺖ ﺑﺴــﻢ اﻟﻠﻪ.....* ⭕️ *فقط شاید همین نکته براے انگیزه ما کافے باشد که شاید با عضویت و انتشار مطالب کانال شهدای شیـراز و در نهایت آشنایی دیگران با شهدا ، دل خانواده هــاے شهدا شاد شود‼️* ⭕️ 🔻🔻🔻🔻 *ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻫــﻬﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕــﺮاﻥ ﻣﻌﺮفے ﻛﻨﻴﺪ:* 👇👇 ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ : ﮔﺮﻭﻩ 1: https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ 2:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 2: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 3:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 3 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv 4: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 4: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh 5: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 5: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG 6: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 6: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO 👆👆👆👆 ﻟﻴﻨﻚ اﻳﻨﺴﺘﺎ : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz 👌 *ﺑﻴﺎﻳﻴــﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻬــﺪاے ﺷﻬــﺮﻣﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕــﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓے ﻛﻨــﻴﻢ*
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟ این نه موجی است که ازخاطر ساحل برود خط سبز تو محال است که از دل برود این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود... 🌷 🌹 🌷🌹🌷 ว໐iภ ↬ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
💞 میگفت: بزرگ شدن و قدکشیدن بچه هامو و... همه چی رو دوست دارم ببینم ولی خب اجازه نمیده. منم از ته دل راضی بودم که تو این راه رفته، توی راه اهل بیت... اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو... پس چی میشد... لحظه آخر بهش پیامک زدم، گفتم: راضی ام به رفتنت... دوست دارم تمام تلاشت باشه...منم اینجا تاجایی که میتونم از بچه ها مراقبت میکنم. تو فقط دعا کن... کاش میدونستی چه محکمی هستی... تولدم قابی بود باخط قشنگش که نوشت... فاطمه ی عزیزم مهرتان سنجیده ام خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری... 💕💞💕 💓 شهدا 🌷 ـــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(خسرو) (فرهاد) (مهدی) در حال خودم هستم که همان پسر جوان دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:« تسلیت می گم برنابی.» نگاهش می کنم. دقیق تر از قبل !چشمهای درشت مشکی اش را می‌شناسم. آن نگاه را بارها دیده ام . دارم فکر می کنم کجا ،که دنباله حرفش را میگیرد.:«ان شاالله که خدا بهت عافیت عطا کنه. یه وقت مناسبتر میرسم برای عرض تسلیت» شانه ام را میفشارد و دور می‌شود. بلند می‌شوم تا بیشتر بشناسمش و نشانی اش را بپرسم و اینکه او کیست و مرا از کجا می شناسد.سیل تسلیت ها از مردها و زن هایی که نمیشناسمشان به سمتم می آید و او از تیررس نگاهم دور می شود. به تسلیت ها پاسخ می گویم، در حالی که دارم به او فکر می‌کنم و به آن چشم هایی که بارها دیده ام ولی نمیدانم کجا!! دستم را دوباره به صلیب می‌برم و رد راهی را که رفته دنبال می‌کنم. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ماه در میان غبار ،مانند عروسی که صورتش را با توری نازک پوشانده باشد، زیباتر به نظر می رسد. توی بالکن طبقه دوم خانه عمو مهران ایستاده ام .بوی درختهای نارنج مستم می کند. این بو را هیچ وقت از یاد نبردم.خانه ما پر بود از درختهای نارنج .وسط خانه مان یک حوض بود .تابستان وقتی آفتاب تیز و تند می‌شد ،لباسهایم را می کندم و توی حوض میپریدم. آب تا سر نافم بیشتر بالا نمی آمد، اما پهن می‌شدم توی حوض و تمام بدنم توی آب بود و سرم بیرون.بیشتر وقتها می رفتم خانه خسرو! وقتی که کسی خانه شان نبود .حوض ،خانه شان خیلی بزرگ بود هم ارتفاعش بیشتر بود و هم طولش ! می‌شد پاهایت را راحت دراز کنی و تا هر وقت دلت میخواست روی آب شناور بمانی. بچه که بودم از تاریکی میترسیدم. وقتی به خونه باغی عمو می آمدم ،شب ها از ترس جرات نمی کردم به دستشویی داخل حیاط بروم. الان هم میترسم! به خوابیدن در نور عادت کردم. _اما هنوز برای داخل خانه دستشویی نساختی؟! _اگر دلت هوا کرده بری دستشویی داخل حیاط باید بگم که شده انباری ،دستشویی داخل هست. بی اختیار میخندم !یادم به آخرین خاطره ام می‌افتد که توی آن دستشویی داشتم. ۱۱ ساله بودم .داخل کوچه میرفتم تا برای عمو شیر بخرم، که دیدم خسرو از سر کوچه می دود و نفس نفس می‌زند. آن قدر عجله داشت، که متوجه من نشد. صدایش زدم: «خسرو ! خسرو !چیه چرا میدویی ؟مگه خونه نرفتی؟!» هنوز موهایش از شنایی که توی حوض بزرگ خانه عمو کرده بودیم، خیس بود .تا مرا دید بدون اینکه جوابم را بدهد، دستم را کشید و گفت:« بدو بدو بریم خونه عموت» _چرا؟!! _فقط بدو... الان میرسن! دویدیم تا خانه عمو .خسرو هول کرده بود و اطراف را می پایید. _فقط یه جایی بگو من قایم شم !شاید دیده باشند من اومدم تو خونه! یادم به دستشویی بزرگ و جادار عمو افتاد. با آن سنگ دستشویی بزرگ و عمیق، که یک بار توپ داخلش افتاد و به دست آب رفت. _برو تو دستشویی! پشتش یه پنجره باز داره. اگر دیدنت از پنجره در رو و برو ته باغ! خسرو معطل نکرد و رفت. در را باز کرد. آنقدر هول بود که پایش رفت توی گودی که توپ من را بلعیده بود و هیکل لاغر و استخوانی اش را به زمین زد. خسرو از وضعیت چندش آورش ناراحت بود و من می خندیدم غافل از اینکه بیرون چه خبر است. وقتی صدای مامور ها بلند شد ، به ناچار در را بست .به من هم رفتم توی باغچه و پشت درخت ها پنهان شدم .عمو هم رفت جلوی در و با سربازها حرف زد. نمیدانم چه گفت که رفتند. بیچاره خسرو با همان وضعیت اسفبار رفت خانه‌شان !وقتی تشکر می کرد، ازش پرسیدم چه شده بود ؟!گفت:« داشتم از خانه عمویت میرفتم سمت خانه ،که دیدم در و دیوار های اینجا خیلی تر و تمیز هست و کسی شعاری ننوشته و اعلامیه ای نچسبانده .از فرصت استفاده کردم و با ذغال شروع کردم به نوشتن شعار و چند تا اعلامیه‌ای که همراه داشتم توی خانه‌ها پخش کردم .که یک دفعه چند مامور شهربانی سر راهم ظاهر شدند. احتمالاً یکی از همسایه‌ها مرا دیده و خبر داده..» من بعدها فهمیدم که خسرو مدت ها تحت تعقیب است. وقتی که عکس خودش و برادرانش مهدی و فرهاد را توی روزنامه کیهان دیدم، تازه فهمیدم مأموران شهربانی و ساواک چقدر برایشان مهم است تا خسرو را پیدا کنند. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
پنجم ماه رمضان 91، عروسی ساده‌ای به صرف افطاری گرفتیم و خوشحال بودیم  از اینکه زندگی را بدون گناه آغاز کردیم. خوشحال بودم که هر دوی ما پایبند به دین هستیم. موقع  اذان بودکه به خانه رسیدیم. ابوذر وضو گرفت و نمازش را خواند. آمد به من گفــت: حاج خانــوم دو رکعت نماز برا خوشبختی‌مان خواندم. بهش افتخار می‌کردم چقدر بودیم». 🌺🌹🌺🌹🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 👈به همه دوستان توصیه می نمـایم که را سرلوحه کار و حرکت خود قرار دهند ✔️چرا که راه آنان، ، ائمه و امام (ره) است. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهای یک دختر شهید در ۵ کلمه خلاصه می شود💔 ”برم بابامو تو بهشت ببینم“ نازدانه شهید مدافع حرم جواد محمدی🌹 🌹🌷🌹🌷 🌹▫️🌹▫️🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 با یک دستگاه تویوتا، به اتفاق هفت نفر از بچه ها که خودم انتخاب کرده بودم من جمله "حیدرعلی طینوشی" به طرف جبهه ولایت فقیه حرکت کردیم. در بین راه در جلو ایران گاز "مهدی جوانمرد" را دیدیم که با جیپ 106 عازم خط بود. من راننده تویوتا بودم و حیدرعلی طینوشی کنار من نشسته بود. مهدی جوانمرد تا حد گریه کردن التماس می کرد که همراه ما بیاید. من بهانه آوردم که شما بهترین کسی هستی که می تونی با 106 کار کنی، امشب هم باید با این تفنگ در ایستگاه 7 آتش ایذایی اجرا کنی، نه اینکه با ما بیای برای شلیک آرپی جی! وقتی مخالفت صریح من را دید، حیدر علی را در بغل گرفت و بوسید و گفت: یادت باشه که قرار گذاشتیم با هم شهید بشم. با اشک هایی که روی صورتش می درخشید با لبخندی ریز ادامه داد: نکنه نامردی کنی و قولت را فراموش کنی و شهید بشی و ما را نبری؟! من گفتم: زود باشید باید بریم. بعد از خداحافظی با برادر جوانمرد حرکت کردیم. شب وقتی که به پشت خاکریز دشمن رسیدیم و دستور حمله صادر شد، حیدرعلی بر اثر ترکش از ناحیه ران زخمی شد که بوسیله یکی از برادران به عقب منتقل شد. وقتی که صبح به خطوط خودی برگشتیم برادران گفتند: برادر طینوشی در حین حمل به عقب مجدداً بوسیله اصابت ترکش خمپاره به سر و سینه اش ابتدا مجروح و سپس شهید شد و جسد ایشان بین دو خاکریز خودی و دشمن به جا ماند. از شب بعد جهت انتقال اجساد شهدا اقدام شد و در طی مدت چهار شب حدود 21 شهید به عقب منتقل شد که جسد برادر طینوشی در شب چهارم به عقب منتقل شد. در شب عملیات نیز نیروهای امداد تعدادی شهید را به پشت جبهه انتقال داده بودند و از آنجا نیز سریعاً به سردخانه آبادان انتقال داده بودند. صبح بعد از عملیات برای رویت شهدا به سردخانه مراجعه کردم، اولین تابوت را که دیدم نام "مهدی جوانمرد" روی آن نوشته شده بود. اول شک کردم و با خودم با تعحب گفتم: برادر جوانمرد که در عملیات نبود! تابوت را باز کردم و جسد را دیدم، با تعجب دیدم خود مهدی است! از برادر [شهید] حاج موسی رضا زاده (تدارکات خط) نحوه شهادت او را جویا شدم، گفت: صبح وقتی که عملیات شما شروع شد، جوانمرد شروع کرد با 106 شلیک کردن که بعد از زدن چند گلوله، حدود ساعت 5 یک خمپاره 120 از سمت دشمن به کنار جیپ 106 خورد و مهدی شهید شد. جالب اینکه ساعت شهادت "مهدی جوانرد" در ایستگاه 7 دقیقاً همان ساعتی است که "حیدرعلی طینوشی" در جبهه ولایت فقیه به شهادت رسید، ساعت 5 صبح 4 مرداد ماه 1360 در منطقه آبادان. 🌹🌷🌹 هدیه به شهیدان حیدرعلی طینوشی و مهدی جوانمرد صلوات فارس 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
یه زمانی هم رفاقت‌ها این مدلی بود! 🌷🌹 ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻳﻢ ﺭﻓﻴﻘﻤﻮﻥ ﺑﺸﻮﻳﻴﺪ ﺭﻓﻘﺎﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ... تا ابد مدیون‌تون هستیم🌷 🌷🔺🌷🔺 ว໐iภ ↬ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO