eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * علیرضا مدام این طرف و آن طرف بود .یک روز میرفت خط مقدم مخابرات آنجا رو راه می‌انداخت .بر می‌گشت توی آموزش و اینجا هم کارش را ادامه می‌داد دو مرتبه می‌رفت قرارگاه و مقرهای مختلفی که لشکر داشت. هر جا که لازم بود علیرضا حاضر بود. به همین خاطر کسی حضور و غیاب اش نمی کرد.یعنی اگر ده روز نبود ما خبر نداشتیم اهواز است یا خط مقدم یا مقرهای دیگر. اما همین آدم کمتر از سه ماه و چهار ماه جبهه نمی ماند. وقتی هم می رفت مرخصی دور و بر کارهای مساجد و گروه مقاومت بود. یعنی این آدم اصلاً استراحت و آسایش نمی خواست.مرخصی که میرفت اول گلزار شهدا بعد از سری به خانواده های دوستان شهیدش می زد. و بعد از آن تازه می رفت خونه خودشون. همان مقطع که تازه کمیته مخابرات را راه انداخته بود،بحث انتقال از کوشک به پادگان معاد پیش آمد.حدود ۵۰ نفر از این نیروهای آموزشی که در همان روز اول راهشونو گرفتند به شهرستان هاشون برگشتند. یادم میاد اولین شبی که این بحث آموزش رو شروع کردیم شام آش سبزی داده بودند.بشقاب و کاسه نداشتیم که این آش را بین بچه‌های مربی تقسیم کنیم. علیرضا را ریخت توی درب دوتا دیگ به همه بچه ها یه مربی دور این دو تا ظرف نشستند. حالا نه نان داشتیم و نه قاشق که خالی خالی بخوریم. علیرضا با انگشت شروع کرد به خوردن دیدیم او این کار را می‌کند ما هم شروع کردیم به همین شکل آش خوردن. آن شام رو مایک اسم براش گذاشتیم آش انگشتی. بعدها هم بچه‌ها مرتب تکرار می‌کردند. در هر حال آموزش را با این وضع دنبال کردیم یادم میاد برای امام جماعت مشکل داشتیم بزرگان هیچ وقت جلو نمی ایستادند. کسانی رو داشتیم که هر کدوم یک استوانه ارزشمندی بودند و می تونستند امام جماعت باشند. کسانی مثل شهید محمد اسلامی نسب، بهاءالدین مقدسی و خیلی های دیگه.. با این حال کسی جلو نمی ایستاد.علیرضا تازه به جمع ما اضافه شده بود. یک روز بهاءالدین مقدسی از او خواست که بشود امام جماعت. علیرضا خندید و گفت :دنبال امام جماعت مجانی می گردین؟ خواص زیر بار نره، اما دیدم خودش بعد از تاملی بلند شد و ایستاد جلو. از آن روز نماز جماعت من مرتب برگزار می‌شد هرجا که لازم بود درنگ نمی‌کرد و می پذیرفت. بعد از مدتی از پادگان معاد منتقل شدیم گتوند.یعنی کل بحث آموزش را منتقل کردیم آنجا آن زمان توی همه واحدها باب شده بود که هر واحدی چند تا سرباز و یا بسیجی را گذاشته بود برای گرفتن غذا شستن ظرفها و پهن کردن سفره و تقسیم غذا. اما در واحد آموزش از این خبرها نبود .یعنی شهید اسلامی نسب قبول نمی کرد که بچه‌های آموزش این امتیازات رو داشته باشن. این در حالی بود که آموزش یکی از پرکارترین واحدها بود.بچه‌ها شب و روز نداشتند .مخصوصا روزها همه وقت ما پر بود .ولی باید بحث گرفتن غذا و شستن ظرفها را هم خودمان انجام می دادیم. این بود که شیفت بندی کرده بودیم. روز دو نفر این کارهای مربوط به خورد و خوراک را انجام می دادند به این دو نفر می گفتیم شهردار. کسی که شیفت رو بهم میزد علیرضا بود یعنی خودش همه کارا رو می کرد و نمی ذاشت اون هم شیفتش کمک کنه .یادم میاد توی مقطعی با من هم شیفت بود .میتونم بگم چندمورد روی همین بحث شهردار شدن دعوای مان شد.ماشین سامان از کلاس برمیگشتم غذا را گرفته بود من تند و با ادله غذا میخوردم تا بچه‌ها غذاشون را میخوردند میرفتم بیرون سیگار می کشیدم تا برمیگشتم میدیدم سفره را هم علیرضا جمع کرده.گاهی کاری چیزی پیش میومد یه مرتبه می رسیدم تا ظرف ها را هم شسته.. خیلی وقت دعواش می کردم سرش داد میزدم که دیگه این کارا نکن اما فقط می‌خندید نگام می کرد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰چهـار بـرادر داشتـم, اولیـن نفر که پایـش به جبهہ باز شـد صمـد بود. چند روزے بـود کہ به مرخصےامـده بود. گفتم داداش حواسـت باشہ رفتے جبهه, شهیـد نشے برگردے! سعید که برادر کوچک بود و ان روزها وردست پدر گـچ ڪاری می کرد, گفت:مگہ ڪسےڪہ میشه بر می گرده؟😳 حرف عجیبی بود, فکر نمےکردم معنی خاصے هم داشـتہ باشـد.🤔 تا روزے ڪه شهـید شـد وهیچ وقت ... 🔰مـن فـرمانده گردان بودم. سعـید هم بسیجے بود و در گـردان خودم. عادت داشتم, وقت های آزادم یا وقـت نـاهار و شام, بروم پیش سعید. یک روز گفت: کاکا, مے دونم ناراحت هم میشے, اما دیگه پیش من نیا!🤔 با تعجب گفـتم: چرا؟😳 گفت اخه همه ها که برادرشـون نیـست که بهشون برسه, دلـشون میشکنه! دیگه نرفتم. اعـزام بعدی هم خودش رفت یک تیپ دیگر تا باشد و گـمنام برود. . 🌷🌹🌷🌹 (سعید بادرام) 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨ﻓﻮﺭﻱ ... 🎥روایت سردار باقرزاده از تفحص پیکر مطهر شهیدی که از دفترچه یادداشت همراه او تنها کلمه مبارک (ص) باقی مانده در منطقه چنگوله مهران (ﺭﻩ) 🌷🌹🌹🌹🌷 : ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
🌸🌸🌸🌸 ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتى نیست در نظر قدر با کمال محمد (ص) 💐🌸💐🌸💐 (ص) و . ع ﻣﺒﺎﺭﻙ.ﺑﺎﺩ 🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☘🌸☘🌸☘ ... 👇👇👇 ﺑﻪ ﺣﻤــﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨــﺎﻳﺖ ﺣﻀـﺮت ﺯﻫﺮا (س) ﺑﺎ ﺗــﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘـﺮﺩاﺧﺖ ﻣﺒﻠـﻎ ﺑﺪﻫﻲ ﺯﻧﺪاﻧـے اﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﻄ ﻳڪﻲ اﺯ ﺧﻴـﺮﻳہ ها, با پرداخت بدهے آزاد ﺷﺪ .... انشـاالله ایشان در ایام ولادت حضرت رسول (ص) به آغوش خانواده باز خواهد گشت 🌷🌹🌷🌹 👌لذا مبالغ جمع آوری شده توسط اعضای کانالهای شهدا، و خادمین الشهدا به آزادی شخص دیگرے اختصاص ﻳﺎﻓﺖ ✅✅ 🌷🌹🌷🌹 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎊🎊🎊🎊🎊🎊 ... با مدد حضرت زهــرا(س) و با توجہ به مبالغ جمع اورے شده در ایام ولادت حضرت رســول (ص) و امام صادق(ع) توسـط خیّـرین و خادمیــن شهــدا ، بدهے یک (دارای دو فرزند) ، که به علت بدهے مالی (۱۰ میلیون تومان) زندانے شده بود ، پرداخت گردید و این مادر ازاد حواهد شد ☘🌸☘🌸☘ انشاالله شادے دل این خانواده در این ایام ، و خیــرات اموات ، گذشتگان بانیان خیر شــود 💐🌺💐🌺💐🌺 انشاالله به لطف شهــدا ، به دنبال آزادی چند سرپرسـت خانواده دیگر که به علت بدهے مالے ناشی از این اوضاع اقتصادی ، در زندان هستـند، می باشیم 🌷🌹🌷🌹🌷 هییت شهداے گمنام شیراز
. گویند چرا دل به شهیدان دادی؟ والله که من ندادم آنها بردند... 🌷 ❤️ 🎊💐🎊💐🎊 @shohadaye_shiraz
ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﻲ اﻣﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ 🌷🌸🌷🌸🌷 ﭘﺨﺶ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ اﺯ ﺷﺒﻜﻪ ﻫﺎﻱ ﺻﺪا و ﺳﻴﻤﺎ 🌸🌹🌸🌹
آموز... 🌸سيزده سال بيشتر نداشت که قصد رفتن به جبهه کرد ولی به خاطر کمی سن قبولش نکردند. 💢دفعه دوم شناسنامه برادر بزرگترش را به سپاه برد و این سری او را پذیرفتند و فقط مانده بود رضایت نامه ما به خانه آمد .کنار من نشست و گفت : برای رفتن به جبهه نام مرا نوشته اند ولی شما این رضایت نامه را امضا کن. ✨گفتم: اجازه نمی دهم بروی برادرت که نیست تو بمان. ناراحت شد گریه کرد و گفت: من با 12 نفر از دوستانمان ثبت نام کردیم حالا اگر بروم جلو آنها خجالت می کشم و سرافکنده می شوم .آنقدر گریه کرد که من امضا کردم🥺 قرار بود آن جمع دوازده نفری ۴۵ روز بعد مرخصی بیایند همه آمدند اما او نیامد🥺 مانده بود تا ٧۵ روز دیگر😢 ١٢٠ روز بعد از اعزامش آسمانی شد و خبر شهادتش آمد.💔 🌷🌹🌹🌷 https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * فرهنگی که حاکم بود بر واحد آموزش واقعاً تاثیرگذار بود. در همان قدرتمند وقتی نیروهای تازه‌نفس اعزامی می رسیدند،بچه های آموزش دست به کار می شدند و خیمه ها رو برپا می کردند.از بسیجی ها می خواستیم کمکمان کنند .یا خسته بودند و یا حوصله اینجور کارها را نداشتند .آنها به هوای عملیات می آمدند نه رفتن به گتوند و درگیری با مسائلی آموزشی. این بود که راغب به این کارها نبودند.مربی ها خیمه ها رو برپا می کردند.اگر لازم بود محوطه اردوگاه را تمیز می کردند.حتی دو سه روز اول ،ما برای این بچه ها غذا می گرفتیم و ظرف هاشون رو می شستیم.اینا اصلا نمی دونستم اینایی که براشون زحمت می کشند همون مربی های آموزش هستند. یکی دو روز بعد که بحث آموزش شروع میشد ،بسیجی ها بهت زده میشدن .چون فکر می کردند ما نیروی خدماتی اردوگاه هستیم. این نوع رفتار بچه های آموزش،تاثیرات خودش رو در روحیه بسیجی ها می گذاشت.خیلی زود تقسیم بندی می کردن و مثل ما ،از خودشون شهردار خیمه انتخاب می کردند.علی رضا هم واقعا توی این بحث کار و فرهنگ سازی می کرد. یه مشکلی که بچه های آموزش داشتن ،بحث شرکت در عملیات بود.همه گردان های که بنا بود در عملیات شرکت کنن ،به وسیله بچه های آموزش آماده می شدند.مربیان آموزش جز اولین رده های لشکر بودند که از سر و راز عملیات ها سر در می آوردند. می دونستم عملیات در کجا و چه مکانی انجام میشه .حتی مدتها قبل از عملیات در منطقه ای  که بنا بود عملیات بشه ،حاضر می شدند و از نزدیک وضعیت زمین و موانع را بررسی می کردند ،تا بتونند مطابق این برداشت ها ،منطقه ای رو شبیه سازی کنند و آموزش ها رو شروع کنند. این زحمت ها و تلاش های شبانه روزی که تمام می شد و می رسیدیم به شروع عملیات ،یک مرتبه واحد آموزش فراموش میشد.یعنی همین مربیانی که تا یکی دو روز قبل،عزیز همه فرماندهان عالی و عادی لشکر بودند.می شدند هیچ و پوچ. همه ی مسئولین لشکر هم استدلالشان این بود که بچه های مربی در عملیات شرکت نکنند تا آسیب نبینند.یعنی به قول خودشان دلسوزی می کردند.شاید حق هم داشتند.چون از هر هزار نفر پاسداری که در یک دوره آموزش می دیدند،۵۰ نفری که از همه زرنگ تر بودن برای مربی شدن انتخاب می‌شدند. بعد از این ۵۰ نفر شاید ۳یا ۴ نفر مربی می‌شدند .این بود که تربیت مربی کار ساده‌ای نبود و مسئولین لشکر هم سخت مراقب بودند که مربی ها در عملیات شرکت نکنند. برای عملیات قدس ۳ برنامه ریزی می کردیم. قبل از شروع عملیات برای اینکه تعداد مربی ها کمتر باشه و بتوانیم مسئولین لشکری رو برای شرکت در عملیات متقاعد کنیم ،یک تعداد را با دوز و کلک فرستادیم مرخصی. اتفاقاً یکی از آن چند نفر علیرضا بود .خودم توانستم به عنوان فرمانده دسته ضدکمین در آن عملیات شرکت کنم .قبل از شروع عملیات یک شب بین مان بحث بود که چه کسی دوست داره شهید بشه. اسیر و مجروح و این حرف‌ها...اسارت که مشتری نداشت. شهادت یه تعداد مشتری داشت. خودم گفتم :من که اسارت را مطلقاً قبول نمی‌کنم .شهادت هم دوتا بچه دارم نمیخوام یتیم بشن.فقط اگر جانبازی باشه حرفی ندارم .ولی قطع نخاع اصلاً و ابداً نمیخوام .دستامو که برای کار نجاری و و مبل سازی لازم دارم فقط میتونم یکی از چشمام و یا پای چپ و بدم. شب خواب دیدم یکی اومد بهم گفت: حالا آخرش پا میدی یا چشم؟گفتم: همین پای چپم را میدم. گفت نه پای راست رو میخوایم.. مقاومت نکردم گفتم باشه پای راستم برای شما. از خواب که بیدار شدم برایم مسجل بود که پایم رفتنی است. خواب می دیدم رد خور نداشت.حتی همان روزی که نارنجک توی دست صدرالله منفجر شد هم شب قبل از خواب دیدم یکی از دندون هام افتاده .صبح که بچه ها خواستن برن سر کلاس ها خواهش کردم که مواظب باشند اما همه مسخره کردند.یک وقت صدای انفجار شنیدم بعد که از ساختمان زدم بیرون و با بهاء الدین مقدسی مواجه شدم دیدم گریه میکنه .علت را پرسیدم گفت: صدرالله شهید شد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
پنجم ماه رمضان 91، عروسی ساده‌ای به صرف افطاری گرفتیم و خوشحال بودیم  از اینکه زندگی را بدون گناه آغاز کردیم. خوشحال بودم که هر دوی ما پایبند به دین هستیم. موقع  اذان بودکه به خانه رسیدیم. ابوذر وضو گرفت و نمازش را خواند. آمد به من گفــت: حاج خانــوم دو رکعت نماز برا خوشبختی‌مان خواندم. بهش افتخار می‌کردم چقدر بودیم». 🌺🌹🌺🌹🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
°•♡♥️ ؛ یعنی کسی که دنیا را حتی به اندازه یک هم نمی‌خواهد❌ 🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🕊 اول صبـح لبخنـد به لب به نگاهـی به سلامـی دلِ ما را بُردی ... 🤚 🍃 🌸🕊 @shohadaye_shiraz
💠 🔰مدتے بود هــروقت براے نظافت مےرفـتم میــدیدم تمــام ڪلاس ها و راهرو هـاے مدرسه تمیز است!💖 یک روز زودتــر از همیشہ رفــتم و جایے پنهــان شــدم، چند دقیقــه بعد دیــدم آقاے کشــاورز، مدیــر مدرســہ جــارو بدســت آمــد و شــروع ڪـرد به جاروکــردن کلاس ها... -═ঊঈ🌹ঊ┅ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * عملیات شروع شد. من دسته ضدکمین را برداشتم بردم که کمین ها را بزنم.توی دل دشمن با سه نفر از عناصر گشتی دشمن مواجه شدم. اگر تیراندازی می کردیم عملیات لو می رفت .اگر می ذاشتیم فرار کنند می رفتند و اطلاع می دادند. دویدم دنبالشون. یه جایی گمشون کردم. شب بود و تاریک. یک وقت که دور و برم نگاه کردم ،متوجه میدون مین شدم. اولین چیزی که در ذهنم نقش بست خواب قطع شدن پا بود.اگر این اتفاق می‌افتاد وضع عملیات به هم میریخت. دستمو بلند کردم و شروع کردم با خدا حرف زدن..گفتم :خدایا من اینجا پا بده نیستم !!اصلا و ابدا..! اینجا ما ۱۵ کیلومتر خاک دشمنیم. هیچکی نیست منو برگردونه و شهید می‌شوم. من هم که قول شهادت ندادم.تازه من کشته بشم تکلیف عملیات و این کمین هایی که دسته من باید کلکشون رو بکنه چی میشه؟! همین طور با خدا درد دل کردم رک و پوست کنده حرفامو زدم و ازش خواستم تا یه فرصت دیگه بهم بده و شروع کردم به برگشتن خدا هم کمک کرد و فرصت داد تا کربلای ۴ ..یعنی نزدیک به ۲ سال و چند ماه بعد.. خلاصه این عملیات ما پیروز شدیم .بعد که برگشتیم گتوند، این بندگان خدایی که سرشان شیره مالیده بودم و فرستاده بودم شان مرخصی ،هم از راه رسیدند .خیلی ناراحت و عصبی بودند .مخصوصا علیرضا که سخت دلخور بود و گله مند. یادمه توی پادگان احمد بن موسی که بودیم برای رضا را انگار کرده بودند توی قفس. خیلی دوست داشته باشد مقطعی توی شیراز حاکم بود .بحث اختلافات طرفداران آقای حائری و دستغیبی ها به پادگان ها هم کشیده شده بود. وقتی علیرضا با هر مصیبتی از شیراز خلاص شده بود و خودش را رسانده بود اهواز چه حالی داشت!آخه یه مدت نه تنها نیرو به ما نمی دادند بلکه جیره ما را هم زده بودند.یادمه ۴۵ روز تمام ،از شیراز چیزی برای لشکر نیامد .ناهار نان و سیب میدادیم به نیروها .یه مصیبتی داشتیم با این بچه بسیجی هایی که حالا مثلاً آمده بودند از دین و خاکشان دفاع کنند بعدا فدای این اختلافات می‌شدند. اون مقطع گذشت. یه روز خبر دادند که آقای حائری دارد می آید گتوند. اون موقع خودم مسئول آموزش بودم .همه مسئولان اردوگاه هرکدام با یه بهانه ای در رفتن. یعنی هیچ کدوم نمی خواستند امام جمعه را ببینند . من که این بازی‌ها را قبول نداشتم.تازه آقای حائری که سر از خود امام جمعه نشده بود. با حکم امامی که همه قبولش داشتیم کار میکرد. امثال علیرضا هم کاری به این اختلافات نداشتن. نه‌تنها کار نداشتند ،بلکه خون دل هم می‌خوردند. حوالی ظهر بود که دژبان اردوگاه خبر دادند آقای حائری دم در است.گفتم راهنمایشان کنند تا بیاید توی آموزش. آن روز یکی از روزهای بود که خیلی خجالت کشیدم آقا با همراهانشان اومدن توی آموزش وقتی دیدند کسی نیست خواهش آن برخورد البته ما به روی خودمان نیاوردیم گفتیم که ماموریتی برایشان پیش آمده و غرضی در کار نبوده و نمی فهمیدند چه خبره زیاد نماندند.سر ماشین را گرد کردن به طرف لشکر المهدی حق هم داشتند فقط یه پر از پول دادن به من گفتم که فرد بچه‌های آموزش کنید. ما بد نگاه کردیم دیدیم ۷۰۰ هزار تومان پول نقد. ایشان که رفت سر و کله دوستان پیدا شد‌ خبر هدیه به آموزش همه جا پیچیده بود .از امور مالی اومدن که پول ها را به خیال خودشان تحویل بگیرند. هر کاری کردند تعریف من نشدند.گفتم:« چطور خودش به دردتون نخورد پول هایش به دردتون میخوره؟! آقا خودش مشخص کرده برای آموزش من هم خرج همین کار می کنم!» بعد حاج نبی رودکی هم طرف ما را گرفتند و گفتند که خرج بچه های آموزش کنید. با همه این مشکلاتی که بود هیچ کس جرات نمی کرد که لباس هاشو بذاره تو تشت که خیس بشه ،بعد بیاد سر فرصت بشوره. چون علیرضا توی یک چشم به هم زدن همه را می شست و پهن می کرد روی طناب ‌هرچه هم التماسش می کردیم که این کارو نکن ،هیچی نمی گفت‌ فقط می‌خندید. یه مدت صبح که از خواب بیدار میشدیم میدیدیم پوتینا واکس خورده و مرتبن. هیچکی هم نمی دونست کار کیه.یه شب کمین زدم و مچ دستشو گرفتم توی اون دل تاریکی عرق میریخت به خواهش می کرد که چیزی نگم. یه بار هم توی یک گودالی که برای نماز شب درست کرده بود، بی خبر دست گذاشتم روی شونه اش. بازم خیس عرق شد و خواهش کرد که جایی نگم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که در قبر لبخند زد! 🎤 راوی : حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌷طلاییه ــ ســه راهی شهادت 👆 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰همیشـه به آدمــهاے پــیر، ازکار افتاده و ڪمک می کرد. در همسایگی ما پیرزنے تنهــا زندگے می ڪرد ڪه غلامـرضا بیشتـر ڪارهاے او را انجام می داد، برایش نفت می گرفت، گـندم هایش را آسـیاب می کرد و .... 🔰شــبها تـا دیر وقـت در مـسجد مےماند ... همیشه سهمـیۀ غـذا را برایش کنار می گـذاشتیم، گاهے مے آمد و همان غـذا را با ظرف مے برد ...😳 مےگفـتم : براےکسے  مے بری⁉️ مےگفـت : « فقیرےدر مسجد گرسنه مانـده، براےاو مے برم »، معترض برگرداندن ظرف که می شدم،می گفت:«هر کسی چیزی بخشید با ظرفش می بخشد» 😊 -🍃═ঊঈ🌹ঊ═─🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
.... 👇👇👇👇 ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا پنجشــبه 15 ﺁﺑﺎﻥ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
شبی برای آماده می شدیم که آمد و خواست با ما همراه شود. بهترین موقعیت بود تا کمی شجاعتم را به رخ مسلم بکشم و او را بترسانم. یک گروه هشت نفره به خط زدیم و از خط عبور کردیم. هر چه از خط خودمان دورتر می شدیم بیشتر بچه ها را می ترساندم، می گفتم الان نزدیک عراقی ها هستیم، ساکت باشید، احتیاط کنید الان در دل هستیم. از سرعتم کم کردم ، با دوربین دید در شب عراقی ها را به مسلم نشان می دادم می گفتم احتیاط کن خطر دارد. مسلم با خنده می گفت، چه خبره، عراقی کجا بوده، بیا سریع تر برویم تا به کارمان برسیم. در همین حین چند کنار ما به زمین نشست. روی زمین افتادم و دستم را روی سر گذاشتم. دیدم مسلم اصلاً دراز نکشیده بود، نشست دست روی پشتم گذاشت و گفت: نترس چیزی نیست!! خلاصه آن شب شجاعت مسلم را به چشم دیدم، افراد زیادی را با خودم به شناسایی برده بودم که همان ساعات اول خود را باخته بودند. با همراهی مسلم موفق شدیم دو پیکر را هم که در منطقه جا مانده بود به عقب منتقل کنیم. 🌹🌷🌹🌷 @shohadaye_shiraz
🔻🔻🔻🔻🔻 (عج) و 🌹🌷🌹🌷 در طرح ،با توجه به شناسایے تعداد ۷ خانواده،که نیازمنـد وسایل گرمایشے بوده اند، به عنایــت حضرت زهــرا (س) ، وسایل گرمایشی شامل : ۴ عدد بخارے گازے و ۳‌عدد بخارے علاء الــدین تهیه و به این خانواده ها اهــدا گردید ☘🌹☘🌹 دعای خیر این خانواده ها ، نذر ظهور مــنجی موعــود 🤲🤲🤲 هدیه به روح مطهــر امام و شهدا و خیرات اموات بانیان خیــر 🔸🔻🔸🔻🔸 هییت شهــداے گمنــام شیراز
لبخنـدت آتش به جانـم می زند... آری، میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام! و می گویی: دنیا محل مانـدن نیست ... بگذریـم ..... 🤚 🍃 🌸 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * هاشم اعتمادی خیلی بهش علاقه داشت .حتی یادمه خواست علیرضا را از لشکر ببره تیپ امام حسن (ع) برای مسئول مخابرات خودش. اما علیرضا بهش گفت هرچی حاج نبی بگه همون رو عمل میکنه. در واقع یک خصوصیت بسیار بارز علیرضا همین اطاعت پذیری اش بود. شاید اگر من بودم بلافاصله کنجکاوی شدم که حالا آنجا مسئولیتم چی هست.. اما علیرضا نگذاشت و نه برداشت یک کلام گفت هرچی فرماندم حاج نبی بگه همونه.. من علیرضا را امشب دیدم با هاشم. خیلی دلم میخواست با علیرضا باشم. اون شب برام مسجل بود که پام خواهد رفت.یادمه که خواستم یه جوری از زیر بار قطع پا فرار کنم. یک دژ بود که لشکر ۱۹ باید از نوک آن وارد می شد. خبر داشتم که عراقی‌ها سینه این دژ رو مین گذاشتند.برادر بکایی همراهم بود .به عرض یک و نیم متر از این میدان مین را بچه‌های تخریب معبر باز کرده بودند.منتها سینه دژ لیز بود و بازم آدم لیز میخورد میرفت ببینم مین ها. آمدم به بکایی گفتم: بیا از این محور وارد نشیم .گفت :چیکار کنیم ؟گفتم: کاری نداره میریم از اون طرف با قایق میریم اون سر.. بکایی گفت :حالا این راه خشکی که بهتر از این که با قایق بریم بخوریم به این همه آبگرفتگی و موانع! قبول نکردم. فقط بهانه می آوردم که از مین فرار کنم.رفتیم با قایق خودومون را کشیدیم اونطرف .البته این را هم بگم هیچ که ما را به گردان راه نمی داد.یعنی فرمانده لشکر سپرده بود به همه که بچه‌های آموزش نباید عملیات شرکت کنند ‌.مگر چند نفری مثل علیرضا که برای بحث مخابرات نیاز شان بود. چند نفری هم همراه غواصها رفته بودند که یکیش شهید حسین طوفان بچه فسا بود و همان شب با نارنجک شهید شد. مربی تاکتیک هم بود . شب فرمانده گروهان دستور میده به نیروهایش که بزنند اما عراقی‌ها یه شرایطی را پیش آورده بودند که کسی نمی تونست از خاکریز سرک بکشه.حسین تفاح میگه بزنید، بسیجی و همه می زنند. یعنی بسیجیها حرف شنوی بالایی از مربیان آموزش داشتند.حسین خودش رو کشیده بود جلو و نارنجک انداخته بود توی سنگر تیربار عراقی.اما از یک سنگر دیگه خودش رو با چندین نارنجک شهید کرده بودند. آنطوری که بعداً برادرش برام گفت تکه تکه بود.. من و بکایی را به عملیات راه نداده بودند.سر از خود آمده بودیم که با یک گردان وارد عمل بشیم. علیرضا را چون خیلی به تخصصش نیاز بود مزاحمش نمی شدند.از شروع تا پایان هر عملیاتی بود و کار می‌کرد. وضع عملیات اون شکلی شد که عراق یا همه را قیچی کردم یه صحنه های جگر خراشی را من آنجا دیدم و شاهد بودم. آتشی که دشمن روی سرمان می ریخت بی حساب و کتاب بود. ناچار شدیم از سینه دژ بر برگردیم. من جلو بودم بکائی پشت سرم مدام یک مین زیر پایم حس می کردم . یه مقداری اومدیم جلوتر دیگه همین از خیالم پریده بود داشتیم خودمان را می کشیدیم عقب. یک وقتی مین از زمین بلندم کرد به خودم آمدم.بکائی گیج شده بود بیهوش نبودم داد زدم گفتم: ساعتم رفت!؟ _ساعت میخوای چیکار؟؟ پا تو مگه نمیبینی؟! _می بینم .ساعتمو پیدا کن! ساعت پیدا می‌شد با همون موج انفجار از مچ دستم پرید. پام خیلی درد نداشت. پاشنه مانده بود با مقداری از پوتین. گمونم گوجه ای آمریکایی بود. بکایی با دوتا چفیه زخمم و محکم بست انداختم رو دوشش .آتش آنقدر شدید بود که نمیشد بریم یه طرفه خاک هم شل بود و لیز.باید حدود ۳۰۰ متر می رفتیم تا می رسیدیم به آمبولانس. یعنی ما درست بین دو خط خودی و دشمن زیر آتش بودیم. بکایی خسته شد و منو انداخت رو زمین. گفتم اول کنم تا بره نفربری چیزی بیاره. رفت.لحظه به کسی مثل علیرضا نیاز داشتم فکر میکردم اگر بود توان بردن مرا داشت .کولم می کرد و می کشاندم عقب.هر که می‌آمد حدس میزدم شاید خودش باشه اما نبود .همه مجروح های اون شب باید خودشون میومدن عقب .صحنه غم انگیزی بود. یک زخم روی پیشونیم بود و یکی کف دست‌ یعنی استخوان های پام شده بودند ترکش. یکی نشسته بود تو پیشونیم یکی هم کف دستم خورده بود و از پشت نوکش پیدا بود.هر چه انتظار کسی مثل علیرضا را کشیدم پیداش نشد ناچار شدم خودم راه بیفتم روی چهار دست و پا شروع کردم به قدری درد داشت که تا مرز بیهوشی هم پیش رفتند چند قدمی به همین وضع رفتم یادم علیرضا همیشه سر به سرم می گذاشت میگفت :رجبعلی سی تا فشنگ با خودش برمیداره صد تا نخ سیگار.. میگفتم: تو خط فشنگ فراوونه چیزی که نیست همین سیگار! دو نفر با یک برانکارد رسیدن. حالا من خوشحال بودم که اینها قرار منو با خودشون ببرن. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ: 👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk