eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ظهور منجی موعود امام زمان عج و شهدا 🔻🔻🔻🔻 در ایام اعیاد رجبیه و شعبانیه و پایان سال 🌿🌿🌿🌿🌿 تهیه بسته های معیشتی شامل پوشاک، کفش و مواد غذایی و توزیع بین نیازمندان 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت 👇👇 6037997950252222 بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام 🌱🌹🌱🌹 تحویل حضوری کالا(اجناس نو ) ⬇️⬇️⬇️⬇️ مراسم میهمانی لاله های زهرایی عصر هر پنجشنبه. دارالرحمه شیراز . قطعه شهدای گمنام 🔺🔺🔺🔺🔺 شیراز 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 کمترین کمک نشر مطلب جهت مشارکت بیشتر هست ⬆️⬆️
✨راهی به خدا دارد خلوتگه تنهایی.... آن جاکه روی از خود... آن جاکه به خود آیی.... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند. از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد. گفتم یواش، یواش. عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت. نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم. عبدالمجید آزادی خواهان 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. کریم احساس کرد باحال از دیگر تحمل بدنش را ندارم. زانوانش خم شد روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. صدای مبهمی از دور دستها به گوش رسید و دم به دم گرفت. ذرات معلق گرد و خاک آرام‌آرام مثل فرو افتادن برگ های پاییز میرقصیدن و روی زمین نشستند.کریم سربلند کردن را از پس پرده ای غبار دید که به سمت آن ها می آمد‌.یکباره جان تازه‌ای گرفت .با ناباوری چشم به آن دوخته و لحظه بعد حجت را دید که پشت فرمان نشسته و با سرعت در آنها نزدیک می شود. اطراف دهانه منبع  که با سماجت به جیب چسبیده بود و برق میزد. 🌸🌸🌸 محاصره آبادان توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقت فرسایی که انگار داشت همه چیز را خوب در خودرو می‌کرد یک طرف. نگاه رزمنده میانسالی،که لحظه ای ایستاده بود تا با عرق صورت و گردن را با چفیه پاک کند , مسمط زایید که از دور می آمد کشیده شد. چرخید چشمانش را تنگ کرد تا او را بهتر ببیند. نزدیک‌تر که رسید و نگاهش روی شانه ی هم نشست و یک قدم جلو رفت. _سلام جناب سرهنگ _سلام خسته نباشید. نگاه متعجب اش را به او انداخت و منتظر ماند. سرهنگ لحظه ایستاد و اطراف را نگاه کرد.چند نفر کنار کامیونی مشغول پیاده کردن اسلحه و مهمات بودند. کلاهش را از سر برداشت و با دستمالی که از جیب به اونیفرمش در آورد عرق پیشانی و گردنش را گرفت: _من از نیروی زمینی ارتش به اینجا اومدم. _بله بفرمایید خوش آمدید _اوضاع چطوره؟! _چندان تعریفی نداره.. خودتون که می‌بینید _من برای یک ماموریت اومدم می خوام فرمانده شما را ببینم. آقای آذرپیکان را. و نگاهش را برای پیدا کردن جایی که می توانست محل فرماندهی باشد به اطراف گرداند. مرد نگاه او را گرفت و پرسید: «دنبال چیزی می گردین؟! _مقر آقای آذرپیکان کجاست؟! من که چیزی نمیبینم _درست تشریف آوردین. الان بهتون خبر میدم که شما اومدین. سرهنگ سری تکان داد و به انتظار ایستاد . مرد برگرشت و به سمت کامیونی به راه افتاد .سرهنگ با تعجب به او زل زده و پیش خود فکر کرد: «انگار متوجه نشد چی گفتم چرا از اون طرف میره» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌ویژه 🎥 ببینید | فرمانده‌ای که تمام معادلات مرسوم را بر هم زده بود 🔸محافظینی که باید باشند و نباشند... 🏳 بخشی از مستند "چند قدم آنطرف‌تر، حفاظت شخصیت" 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷حسن یتیم و از خانواده فقیری بود. با اینکه شرایط مالی خانواده سخت بود و در محله ای پائین شهر زندگی میکرد که آن زمان مستعد تربیت خلاف بود، اما حسن فردی حلال خور و همیشه در حال کار بود. گاهی قبل یا بعد نماز با بچه های مسجد دور هم می نشستیم و صحبت می کردیم. بعضی وقتها حسن هم ساکت در جمع ما می نشست. ناگهان وسط صحبت ها، بلند می شد و به حیاط می رفت و خودش را به کاری مشغول می کرد. فرش ها را جارو می زد، یا حیاط را آب و جارو می زد. یک بار که بلند شد تا جمع را ترک کند، مچش را گرفتیم و گفتیم: این چه کاری هست که وسط صحبت یک دفعه ما را ترک می کنی، بشین، این کار ها را بعد هم میشه انجام داد. رنگ به رنگ شد. گفت: اگر قرار باشد دور هم بشینیم و غیبت کسی را بکنیم، هیچ چیز گیرما نمی آید! حسن گفت: اگر بخواهیم جمع ما خدایی باشد، نباید حرف کس دیگری را بزنیم و غیبت کنیم. من اینجا می نشینم که چیزی یاد بگیرم. حدیثی، حرف خدا و پیغمبری، اما وقتی غیبت می کنید، دیگر نمی توانم بشینم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ای بنای حرم عدل و امان را بانی وی ز رخسار تو آفاقْ همه نورانی که گمان داشت که با آن همه تشریف و جلال یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟ 🏴 (ع)🥀 🏴 🏴🏴🏴🏴🏴
شهید : « خدایا ! من برای پیشبرد این انقلاب که خونبهای هزاران شهید و صدها هزار معلول است به جنگ با منافقان می روم و هدفم کشتن واز بین بردن آنهاست . الهی ! چیزی به جز این تن ناچیز ندارم و این هم در راه تو خواهم داد . که یکی از بهترین نعمتهاست . آنچه به حسین بن علی (ع) دادی . به من عطا فرمای مه آن هم در راه توست .» علی محمد الوانی فارس 🔹🌿🔹🌿🔹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بهش‌گفتم: چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم مسخرم‌مےڪنن...😥 بهم‌گفت: براےاونایـےڪہ‌ اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ دچارشون‌ڪنہ :) احمد مشلب❤️ 🌙 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃ڪاش تو آخرین باشد پروانہ شدن🦋 حُسن باشد مانند 🕊️ در خفتہ عنوان 🥀 قبل نامم باشد... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
... 🔰فرمانده تیپ بود.از تلوزیون آمدن برای مصاحبه. ردشان کرد و گفت: کار واسه خدا که گفتن نداره! 🔰عملیات خیبر بود، داشت با [شهید] علی الوانی واسه سنگربسیجی ها گونی خاک میکرد که ترکش خمپاره ای هر دو را آسمانی کرد. ابراهیم ایل سمت: فرمانده تیپ امام سجاد(ع) شهادت: 5/12/1362 🔹🔸🔹🔸🔹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. مرد کنار کامیون ایستاده و مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفیدی به تن داشت ،چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده می‌کرد. سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد: «معلوم نیست تا کی باید منتظر بمونم تا فرمانده شان را پیدا کنن» جوان جعبه مهمات را از زمین گذاشت و او را دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او آمدند. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان روبه‌روی او ایستاد: _سلام جناب سرهنگ خوش اومدین بفرمایید. _سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم. _بله بفرمایید _کجا هستند از کدوم طرف باید برم؟ _من در خدمتتون هستم امرتون را بفرمایید. _معذرت می خوام باید مستقیماً با خودشون حرف بزنم. مرد میانسال لبخند زد و حرف او را برید. _آقای آذرپیکان ایشان هستند. سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداخت. _شما هستین؟! _بله خودم هستم راحت باشید امرتون چیه؟ سرهنگ لحظه با توجه به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمی‌دانست چه بگوید. یک بار کلاهش را بر سر گذاشته باشه هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت. _خیلی معذرت می خوام ولی حقیقت انتظار نداشتم. و دوباره نگاهش را به سمت جعبه های مهمات کنار کامیون دوخت. حاج حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد. _به هرحال من آذر پیکانم سرهنگ دست او را فشرد. _خیلی از دیدنتون خوشحالم. _من‌هم همین‌طور بفرمایید آنجا توی سایه. مرد رفتن شانه به شانه ی آنها را دنبال کرد خندید و سری تکان داد و به سمت کامیون به راه افتاد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*