eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*۱۳۵۸/۲/۶* آقای هاشمی حسابی دست تنها بود و نمی دانست با اتفاقات افتاده چه کار کند. هر چه به امتحانات نزدیک تر می شد بیشتر به فکر فرو می رفت. به خودش که آمد احسان و سعید جلوی دفتر ایستاده بودند از آنها پرسید: «آقایون کاری دارید اینجا ایستادین؟!» احسان دست بالا برد و گفت:« بله ما به نمایندگی از بچه های انجمن آمدیم چیزی بهتون بگیم» _بفرمایید من در خدمتم. سعید ابوالاحرار شروع کرد به صحبت کردن: _تا پایان سال تحصیلی وقتی نمانده در طول این جریانات انقلاب هم که مدرسه مدام تعطیل بوده چیزی هم تا شروع امتحانات نیست. آقای هاشمی سرتکان داد. احسان دنباله حرف سعید را گرفت: _ما فکر کردیم برگزاری امتحانات یک مدرسه دو هزار نفری خیلی زمان میبره. اگر شما اجازه بدید به شما کمک کنم. _اما شما خودتان امتحان نهایی دارین! _ما درس خودمان را هم میخونیم. شما که دست تنها نمیتونید همه کارها را انجام بدید. به خصوص اینکه معاون هاتون گذاشتن رفتن! هاشمی به چهره احسان خیره شد و با لبخند گفت:«از دسته گلای خودت که دست تنها شدم! اگر راپورت این آقایان را به من نداده بودی که چه توطئه‌ی میخوان بکنن ،آنها هم واسه من نقشه نمی کشیدند که دم امتحانات با بهانه‌های مختلف برن» لبخند گوشه لب احسان نشست _ولی شما هم خوب حالشونو گرفتین. اگه بهشون اجازه می‌دادید مراقب امتحان باشند حتماً بچه های انجمن اسلامی را با تهمت تقلب از مدرسه اخراج می کردند. هاشمی نفس عمیق کشید و کف دست هایش را روی میز گذاشت _خوب شما رو که نمی تونم بذارم مراقب، برای اینکار از دبیر ها استفاده می کنم. اما برای گرفتن سوالات از دبیر و ماشین سوالات و تکثیرش کمک های خیلی خوبی هستید. خنده روی لبهای هردوشان نقش بست. _حتی اگر شب تا صبح هم توی مدرسه باشیم نمیزاریم کار زمین بمونه. سعید دست بالا برد:« آقا اجازه ما یه کار دیگه هم با اجازتون می خوام انجام بدیم.» _چه کاری؟ _می خوام برای بچه های سال آخری کلاس کنکور مجانی برگزار کنیم. (کلاسهای کنکور بعدها از روی فکر همین بچه‌ها پایه‌ریزی شد) _کلاس کنکور ؟چه کار جالبی !!تا حالا سابقه نداشته اون هم از نوع مجانی !!حالا برنامه تون چیه؟! احسان با شور و حرارتی بیشتری شروع به صحبت کرد _ما فکر کردیم برای آمادگی بچه ها در کنکور کلاس و امتحان مجانی برگزار کنیم. فقط برای اینکار نیاز داریم تا دبیر ها هم به ما کمک کنند شما اگه با آنها صحبت کنید و قول همکاری شما بگید عالی میشه » سعیدی ادامه داد: «کار تنظیم و تکثیر سوالات هم با خودمون» هاشمی در دلش به فکر جالبی که به ذهنشان خطور کرده بود احسنت گفت _فقط برای بچه‌های مدرسه خودمونیا تمام مدارس؟! _تمام مدارس _میدونید این کار چقدر پر زحمت و زمان بره؟! احسان روی پایش بند نبود _ما پای سختی هایش هم هستیم شما فقط دبیرها رو راضی کنید تا با ما همکاری کنند. هاشمی از پشت میز بلند شد و به سمتشان رفته اید بر گه جلو آورد و دستش داد _اینم یه نمونه از برگه امتحان که با بچه های انجمن طرح کردیم. بالای برگه نوشته بود.« *احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون*. » «آیا مردم چنین پنداشتند که به صرف اینکه گفتند ما ایمان آوردیم رهایشان کنند و هیچ امتحانشان نکنند» پایین صفحه را هم نگاه کرد نوشته بود «قال رسول الله: نادان کسی است که معصیت خدا کند اگرچه خوش قیافه و با شخصیت باشد» 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*۱۳۵۸/۲/۱۰* آقای هاشمی نگاهی به صف صبحگاهی انداخت. حرفهای احسان توی گوش هایش می پیچید. باید حواسش را جمع می کرد تا اوضاع مدرسه را کنترل کند. قرآن خوانده شد. بچه‌ها صلوات می فرستادند که به سمت آقای شریعت رفت. سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: _ از الان وقت بگیر نیم ساعت برای بچه ها سرصف صحبت کنید، بعدش من ۱۰ دقیقه صحبت می کنم. به او نگاه کرد :«نیم ساعت ؟!!وقت کلاس بچه ها گرفته میشه بعد من تو این نیم ساعت چی بگم؟» _بعدا براتون میگم .ناسلامتی شما دبیر دینی هستید راجع به مسائل اخلاقی با بچه ها صحبت کن. آقای شریعت با وجود اینکه هنوز در چهره اش علامت سوال بود پشت بلندگو قرار گرفت. آقای هاشمی نگاهی به در ورودی سالن انداخت دانش‌آموزانی که به گروه ها پیوسته بودند، در حال هماهنگی برنامه هایشان بودند .در میان آنها چهره ای آشنا دید.یکی از بچه‌های پر شر و شور انقلابی بود که جزو گروه‌ها شده بود .هاشمی آهی کشید و به داخل دفتر رفت‌ از پشت پنجره به صف دانش آموزان نگریست ‌آقای شریعت هنوز داشت صحبت می‌کرد. احسان اول صف ایستاده بود و سرش را به اطراف می چرخاند‌ ‌بقیه بچه های انجمن هم در تمام صف ها پخش شده بودند و اوضاع را زیر نظر داشتند. حرف های احسان دوباره در گوشش پیچید که:« یک عده از بچه‌های منافق به عنوان شوراها میخوان بیان سرصف صحبت کنند. میخوان ذهن بچه‌ها را منحرف کنند که همه انتصابات باید انتخاباتی باشه. می خوان به این بهانه نظم مدرسه را به هم بریزند» هاشمی نگاهی به ساعت انداختم چیزی تا پایان سخنرانی آقای شریعت نمانده بود .به سمت حیاط به مدرسه رفت .هنوز بچه‌های گروهکی جلوی در ایستاده بودند .آشفته و پکر به نظر می رسیدند .اما هنوز امیدوار بودند که بتوانند برنامه شان را اجرا کنند.هاشمی بلندگو را از دست آقای شریعت گرفت و سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: «بعد از سخنرانی من بچه ها را سریع بفرستید سر کلاس» با بچه ها درباره امتحانات و نحوه برگزاری آن صحبت کرد. از آنها خواست که تمام سعی و تلاش خود را بکنند تا با نمرات عالی قبول شوند. بعد از پایان حرف هایش، اشاره کرد به معاون ها که بچه ها را سر کلاس ها بفرستند. بچه های انجمن هم بچه‌ها را ترغیب می کردند تا سریعا وارد کلاس ها شوند .بچه ها به سر کلاس می‌رفتند، که سردسته گروه ها با دیدن این وضع به سمت آقای هاشمی آمد‌ قیافش داد میزد حسابی کلافه است. گفت: _برای چی دانش آموزان را فرستادید سر کلاس ؟!ما کلی برنامه داشتیم، میخواستیم سرصف صحبت کنیم» آقای هاشمی انگار از چیزی خبر نداشت به ساعت نگاه کرد _ ما که نمی‌توانیم بیشتراز این وقت کلاسها را بگیریم به علاوه شما باید قبل از هماهنگ می کردید. می خواست به صحبتهای ادامه بدهد که هاشمی راهش را به سمت دفتر کرد احسان پله ها ایستاده بود .هاشمی سر خم کرد تا بفهمد همه چیز عالی پیش رفته است.احسان هم لبخندی زد و از پله ها بالا رفت. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75