#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سیزدهم
#براساس_کتاب_میاندار
قرآن که خوانده شد دبیر ورزش با صوت و لباس ورزشی سرسبز حاضر شد تمام حرکات کششی انجام میدادند سرش را کمی به عقب برگرداند و گفت:« احسان به همه بچه ها اطلاع رسانی کردی؟ همه چیز تنظیم شده است ؟!مراسم سالگرد را باید خوب برگزار کنیما!»
_آره تمام هماهنگیها شده .تمام بچه ها در جریان برنامه ریزی امروز هستند.
درس هایش را در هم قفل کرد و بالای سر گرفت.
_مداح میخواهیم باید یکی باشه مجلس را گرم کنه.
خم شدن و دست ها را به سمت پایین کشیدند.
__اونم جوره یکی از بچهها صداش خوبه میاد میخونه.
دستش را به علامت سکوت جلوی صورتش گرفت هم شدند از زیر پا لبخندی زد و گفت: «امروز چهره مدیر دیدنیه!»
دوباره بالا آمدند و بعد از چند ثانیه دوباره خم شدند.
_آره یادته وقتی سر صف، یکی از بچهها را فرستادیم بالا قران خوند ،چه حالی شد؟
_آره بازم زورما چربی چاره ای نداشت باید قبول میکرد.
دبیر سوت پایان ورزش را زد بلافاصله یکی از معاونین ها بلندگو را گرفت و گفت: بچهها از همون اول سبز سریع بریم سر کلاس هاتون.
بحث تحول خیره شد اما هیچ کس از سر جایش تکان نخورد.
_صفحه اول سریع حرکت کن سمت کلاس، مگه خوابین!؟
هیچ کس از جایش تکان نخورد فریاد زد:« آقای منفرد حرکت کن.»
بلندگو را از دست معاون گرفت و دستور داد:« دانش آموزان سریع برید سر کلاس هاتون دبیرها منتظرن»
به سان چشمکی زدم احسان دستش را گره کرد و بالا داد:«برای شادی روح شهید مصطفی خمینی صلوات»
صدای صلوات در فضای مدرسه پیچید.
_هیچ گونه بی نظمی توی مدرسه قابل بخشش نیست، تا چند تاتون را از مدرسه اخراج نکردم برید سر کلاس هاتون»
دوباره احسان صدایش را آزاد کرد:« برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات»
سعید هم موج های گره کرده اش را بالا داد: «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز ،آیت الله خمینی، صاحب عزاست امروز»
بچه ها پشت سر هم به سینه و سر می زدند مدیر از شدت خشم رگ گردنش باد کرده بود.
_سرکلاس هاتون شهربانی نزدیک مدرسه است به محض اینکه صداتون را بشنوند میریزن اینجا!
بچه ها بی اعتنا به حرفهای مدیر عزاداری میکردند مدیر گفت: «نفعتونه همین الان تمامش کنید هر اتفاقی افتاد پای خودتونه»
احسان از سقف بیرون آمد و گفت: «بچه ها نترسید اونا هیچ کاری نمی تونن بکنن. عزاست امروز روز عزاست امروز....»
مدیر در حالی که خونش را می خورد پله ها را یکی دوتا کرد و به سمت احسان آمد سکوت در مدرسه حاکم شد.
_میوندار شدی ؟!وقتی کت بسته تحویل ساواک دادمت، میفهمی!!»
دستش را بالا آورده با صدای بلندی گفت: «میمون وقتی زیر پاش داغ بشه بچه هاش رو میذاره زیر پاش تا خودش سالم بمونه !حالا هر کی می خواد دچار دردسر نشه بر سر کلاسش!»
احسان در جوابش گفت: «این قانون جنگله!»
نعره ای کشید و کشیده محکمی کنار گوش احسان خواباند. تمام صفحه بچه ها به هم ریخت و بچه ها دور تا دور احسان را احاطه کردند.
_مرگ بر منافق..! مرگ بر منافق..!
از چهره مدیر پرید.بچه ها می آمدند تا به مدیر یورش ببرند .معاونها هم که ترسیده بودند از جایشان تکان نخوردند. مدیر در حلقه محاصره بچه ها گیر افتاده بود صدایی از جمعیت بلند شد:«مدیر باید به خاطر این رفتارش از احسان و بقیه بچه ها عذرخواهی کنه!»
نگاه آینده در شرایط احصان دوخت و گفت من معذرت می خوام بعد رو کرد به بچه ها گفت:« من معذرت می خوام»
«
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75