#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_پنجم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۴/۷*
قائدشرفی گوشه ای از مسجد نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور می کرد.
زمانی که بچه ها از آمدن آیت الله بهشتی سر از پا نمی شناختند. احسان روی پایش بند نبود. مدام مثل پروانه دور آیت الله بهشتی میگشت. برای سخنرانی به منزل دکتر طاهری رفتند. بهشتی مشغول سخنرانی بود که یک نفر از میان جمع بلند شد و رو به آیت الله بهشتی گفت: «شما چرا توی سایه هستی ما باید توی آفتاب باشیم؟»
احسان و تعدادی از بچه های مسجد از دیدن این صحنه برافروخته شدند. میخواستند مرد را ساکت کنند که آقای بهشتی دستش را بالا برد و گفت: «بنشینید من جایی که بهم دادن اینجا بوده .اگر به من جایی در آفتاب داده بودن من همون جا می نشستم»
مرد دیگر حرفی نزد. وقت نماز ظهر و عصر به دفتر حزب جمهوری برگشتند آیت الله بهشتی می خواست وضو بگیرد و با و لباسش را به محافظش داد اما جایی برای امامش پیدا نمی کرد امام را هم روی سر محافظش گذاشت. خنده روی لبشان نشست.
_آقای قائدشرفی شما باید آخوند می شدی من پاسدار!»
همان موقع یکی از بچه ها باحال همان حالت از قائدشرفی عکس گرفت احسان و امید هم دادشان بلند شد:« قبول نیست چرا روی سرما نگذاشتید؟»
صدای خنده بچه ها بلند شد.
اما حالا
احسان سر تا پا مشکی پوشیده بود دکور صورتش به هم ریخته بود زیر چشمهایش گود افتاده بود و سفیدی چشم هایش کاسه خون بود با بغض گفت:« من دارم میرم تهران تشییع جنازه شهید بهشتی»
تا این را گفت اشک از گوشه چشمانش جوشید و شانه هایش لرزیدن گرفت.
_می دونستم این منافق های نامرد نمیزارن بهشتی زنده بمونه !می دونستم آخرش شهیدش می کنن..»
قائد شرفی آهی کشید و احسان را در آغوش گرفت و اشک را روی لباسش حس می کرد .
_من بدون اون چطور زندگی کنم ؟!حزب جمهوری بدون بهشتی دیگه معنا نداره!
اشک در چشمان قائدشرفی جمع شد. دنبال واژه میگشت تا احسان را تسلی دهد اما چیزی پیدا نمی کرد. بیشتر شرم بود که وجودش را تسخیر کرده بود. وقتی یادش می افتاد که ته وجودش شک جای اعتماد به آیت الله بهشتی را گرفته بود بیشتر وجدان درد میگرفت. اما احسان همیشه محکم بود و مطمئن بی خود نبود که زبان گویای حزبالله لقب گرفته بود به خاطر همین هر وقت میدیدنش یک جایی از بدنش زخمی بود.
احسان را سخت در آغوش گرفت. او را داغ تر از خود داغدار تر از خودش می دانست. یادش نمی رفت احسان چطور بعضی وقت ها در دفتر حزب شب را صبح میکرد تا اوامر آیت الله بهشتی روی زمین نماند.
احسان به سختی حرف می زد:« بعد مراسم تشییع میرم جبهه !دیگه نمیتونم فضای شهر را تحمل کنم .
صدای هق هق گریه اش بلند شد.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_پنجم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۶/۱۹*
جسد مهدی شقاقیان را برده بودند خون روی زمین دلمه بسته بود تعدادی از بچهها به محض فهمیدن قضیه ترور خودشان را به خانه مهدی رسانده بودند . جای تیر ها و لکه های خون روی در و دیوار مانده بود.
اشک در چشم های اکبر غالی شناس دویده بود و زیر لب گفت: «خدا لعنت کنه منافقین را که هر روز یکی را از ما می گیرند»
_الهی آمین.
چند نفری مات و مبهوت و ناباورانه به اطراف نگاه می کردند. غالی شناس هر چه چشم انداخت احسان را ندید. پیش علی رفت که با بچه ها گرم گفت و گو بود.
_سلام احسان رو ندیدی؟!
_سلام تو هم اومدی غالی شناس! احسان؟! نه !مگه اومده؟!
_آره با موتور اومدیم سر کوچه ازم جدا شد گفت میاد.
علی دستش را به علامت بی خبری تکان داد سر کوچه خبری از احسان نبود. معلوم نبود که کجا غیبش زده که یکهو صدایش بلند شد.
_بچهها منافقا از این طرف رفتن.
احسان روی دیوار باغ روبروی خانه ایستاده بود و گفت: «بچهها منافقا از این سمت آمدن و همین سمت هم رفتن»
نیم خیز روی دیوار نشسته بود و اطرافش را با دقت بازرسی می کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که ماشینی جلوی خانه مهدی پارک شد و چند نفری از ماشین پیاده شدند.از پچ پچ بچه ها معلوم شد که نیروهای امنیتی هستند احسان از دیوار پایین پرید و به سمت نیروهای امنیتی رفت .بعد از سلام و احوالپرسی ،انگشت اشاره اش را به سمت باغ گرفت.
_منافق ها از این سمت اومدن و از اون سمتم رفتن.
سپس با هم به سمت دیوار باغ رفتند احسان با اشاره دست چیزهایی را که فهمیده بود برایشان توضیح میداد آنها هم با دقت به صحبتهای احسان گوش میدادند .
_آقای حدائق !امکانش هست شما و نیروها تون تا روشن شدن قضیه ترور آقای شقاقیان در اختیار ما باشید؟!
احسان گفت :«آقایون ،من نه اطلاعاتی هستم و نه نیروهای اطلاعاتی دارم !این چیزهایی هم که گفتم از روی تجربه بود شاید هم حس ششم..
_حتماً شوخی میکنید!! این چیزهایی که شما گفتید پشتش دانش اطلاعاتی خوابیده.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75