#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_نوزدهم
#براساس_کتاب_میاندار
در خیابانهای اطراف شهربانی تا چشم کار می کرد مردم ایستاده بودند. صدای آه و ناله زخمیها با صدای تیر ها قاطی شده بود.
«حمید خلیل نژاد »هاج و واج بود .به یاد« خلوصی »افتاد که جلوی باغ موزه شهید شد .کنار گوشش تیری زوزه کشید.نیم خیز شد دوباره ناله ای کنار دستش بلند شد. نگاه کرد خون تازه از سینه «خلوصی» بیرون میزد.اشک توی چشم هایش دوید. خشم و غم هر دو در وجودش بود به اطراف نگاه می کرد که صدایی او را به خود آورد.
«حمید !حمید! حمید خلیل نژاد»
سرش را به سمت صدا چرخانده احسان به سمتش دویدم چه دستش را گرفت و گفت: «نامردها، از روی ارگ و شهربانی مردم را نشانه گرفتند باید کاری کنیم»
بالای ارگ کریم خان زند سرباز ها سر مسلسلها را سمت مردم داده بودند تک تیراندازها هم هر لحظه آماده شلیک بودند.
_چه کار میشه کرد؟
احسان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیا بریم یه فکری به ذهنم رسید.
همین طور که می رفتند.احسان خم شد و از روی زمین یک کلاه اسباب بازی سربازی برداشت .دلش لرزید .فکر اینکه نکند بچه راهم نشانه رفته باشند .سرش را به اطراف چرخاند. تا انتهای شعاع دید خبری، از جسد بچه نبود با نگرانی گفت: «چیکار می کنی حمید؟ بدو سریع!»
پشت سر احسان می دوید طرف دیگر خیابان جلوی بانک ملی ایستادند. احسان نگاهی به ساختمان بانک انداخت و گفت: «باید بریم بالای پشت بام»
_چطوری میشه رفت بالا!
_از طریق خونه رئیس بانک میشه رفت مردم آنجا را گرفتند.
_میخوای اونجا چیکار کنی؟!
_تو بیا می فهمی.
خودشان را به بالای بانک ملی رساندند بانک دقیقا روبروی ارگ قرار داشت نیم خیز خودشان را به بلندی جلوی پشتبام رساندند.
_حمید هم اینجا باش الان برمیگردم!
رفت و چند لحظه بعد با یک آهن بلند برگشت کلاه را سر میله ای داد و آرام از پشت پرچین بالا برد .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گلوله های مسلسل به سمت کلاه شلیک شد. احسان کلاه را پایین آورد انگشتش را کرد داخل سوراخی که ایجاد شده بود.
_نامسلمونای بی مروت!! لااقل اینجوری یکم حواسشون را پرت می کنیم تا به سمت مردم نشونه نرن!
حمید ،کلاه و میله را از احسان گرفت به طرف دیگر پشتبام رفت. کلاه را بالا برد این بار تک تیراندازها شلیک کردن دوباره کلا همه را به سمت احسان که طرف دیگر پشت بام قرار داشت سر داد.صدای همهمه جمعیت بلند شد. از لای شکاف دیوار نگاهی به آن طرف خیابان انداختند مردم به سمت در شهربانی هجوم آورده بودند.
_احسان فکر کنم مردم شهربانی را گرفتند.
حمید کلاه را بالا برد از تیرها خبر نبود. دوباره به جلوی شهربانی نگاه کردند.
_مردم ریختن داخل شهربانی اسلحه ها را هم گرفتند بعضی ها اسلحه دستشونه.
چند ساعتی تا غروب آفتاب مانده بود احسان بلند شد و خاک روی لباسش را تکاند.هدف از پشت بام پایین آمدن مشتاق بودند داخل شهربانی را ببینند .به مردم نگاه میکردند و بعضی از ۱۰ یا فشنگ دستشان بود بعضی هم از لامپ و پریز برق را نگذاشته بودند .غرق در جمعیت بودند که حمید احساس کرد احسان کنارش نیست نگاهی به پشت سرش انداخت.احسان کلاه را گذاشت همانجایی که برداشته بود داشت میرفت که حمید صدایش زد:«احسان کجا؟!»
_اینجا دیگه کاری ندارم.
راهش را گرفت و رفت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75