#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_هفتم
#براساس_کتاب_میاندار
محمد کتاب ها را روی زمین می چید که روبه فرهنگ گفت:«فرهنگ! این احسان خیلی کله اش باد داره ها!!»
_چطور؟
_موقع مردن سرش را از ماشین بیرون کرده بود و به این خانم های بی حجاب اعتراض میکرد اگر جلوش رو نگرفته بودم از ماشین پیاده می شد که دست کتک مفصل بهشون میزد.
_بچه ها این کارتون کتابها را هم آوردم امروز احتمالاً شلوغ تر از دیروز میشه.
احسان کارتون را زمین گذاشت مشغول چیدن کتابها شدند که صدای زنگ خانه سرایدار مسجد بلند شد پیرمرد به سمت در رفت و با صدای بلند گفت: «بابا جون امروز جمعه است مسجد تعطیله»
تام و آمدند و سرایدار بگویند که در را باز نکند چند مرد قد بلند و کت و شلواری وارد مسجد شدند .
فرهنگ نگاهی به کتاب ها انداخت و زیر لب آرام گفت :«بچهها هوا پسه ساواکیها اینجان»
خودشان را با کتاب ها مشغول کردند که محمد گفت :
_اگر دستگیرمون کردن .ما داشتیم از اینجا رد می شدیم، گفتن بیاین کمک ،اومدیم»
یکی از آنها خم شد و یکی از کتاب ها را از روی زمین برداشت آنها هم بلند شدند نوشته روی کتاب را زیر لب خواند.
«آیت الله دستغیب»
کتاب را پرت کرد روی زمین به چند نفری که همراهش بودند اشاره کرد تا کتاب ها را جمع کند چشمان از حدقه بیرون آمده اش را به آنها دوخت و گفت: «فکر کردید آمار تون را نداریم ؟اول نمایشگاه کتاب تو مسجد الصادق برگزار کردین، هیچی نگفتیم دم درآوردین ؟!حالا تو مسجد الباقر!! بگیرینشون!»
آنها را کشان کشان به سمت در مسجد بردند پیر مرد سرایدار هم با چهره گرفته به ایشان نگاه میکرد .
اتاق بازجویی در طبقه زیرین شهربانی اولین کشیده که بغل گوششان خورد برق چشمانشان پرید. بازجو وسط اتاق رژه می رفت و سیگار دود می کرد.
_کی این کتابا رو به شما داده ؟طرح و ایده این کار با کی بود؟
انگشت اشاره اش را به سمت فرهنگ و احسان گرفت
_شما دوتا بچه تر از این هستید که این کار را بکنید. کی ازتون حمایت می کنه؟ ها؟!
بعد با غضب به محمد بیستونی خیره شد. آن طور که نگاهش می کردند معلوم بود آمارش را داشتند. شاید میدانستند پیشنهاد نمایشگاه کتاب هم کار خودش است.
_مگه با شما نیستم؟! کی ازتون حمایت میکنه ؟!از کی دستور میگیرین؟
_چی میگین ؟دستور کدومه؟! ما داشتیم از جلوی مسجد رد میشدیم چند نفر ما را صدا زدند .گفتند کتاب ها را بچینید, بهتون پول میدیم ما هم...
هنوز حرف فرهنگ تمام نشده بود که کشیده دیگری کنار گوشش خوابید و با خشم گفت:
_فکر کردی چون سنت قانونی نیست هر اراجیفی خواستی می تونی تحویلم بدی؟!
به سمت احسان رفته آرام چند بار به گوشش زد
_تو بگو پسر خوب کی به شما دستور میده؟
احسان آرام روی صندلی نشسته بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده لبخندی زد و گفت:
_من از کسی دستور نمیگیرم هر کاری هم کردم دلم خواست به شما ربطی نداره.
مامور ساواک نعره کشید و دست هایش را بالا برد ..
اگر مامور ساواک میفهمید احسان چه تلاشی برای جمع کردن کتابها کرده بود زنده اش نمی گذاشت!
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75