#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_پانزدهم
#براساس_کتاب_میاندار
تمام حواس شان به حرفهای «حمید خلیل نژاد» مسئول اتحادیه انجمن اسلامی بود .یکی از بچههایی که خط فکری اش با آنها فرق میکرد سر و کله اش پیدا شد .قدش به زور تا نصف ایشان میرسید .خنده از سر تمسخر کرد. بادی به غبغب انداخت و گفت: شما هم بالاخره به زباله دان تاریخ می پیوندید .احسان جلویش ایستاد و جواب داد:« جدی؟!»
سپس دو طرف کمر شلوارش را گرفت و با سرعت انداختنش داخل بشکه بزرگ ۲۲۰ لیتری که آنجا بود.
_فعلاً توی این زبالهدان باش، تاریخشش هم خداکریمه.
داخل بشکه دست و پا میزد و کمک می خواست صدای بچه ها بلند شد و بعد از آن داخل کتابخانه شدند حمید شروع کرد به صحبت: «به نام خدا .تا احسان میرسه اولش یکم راجع به نشریه باهم صحبت کنیم»
نشریه را کشید تا وسط میز لوگوی درشتش به چشم می آمد «بافت هایی از مغز»
حمید در خود فرو رفت و بعد از چند دقیقه دوباره پی حرفهایش را گرفت.
_بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
غار خواهد رفت
تو کودکانت را بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ بهشت گشوده خواهد شد
و شهرها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشنایی آنها بر روی خاک خواهد ریخت
حمید ادامه شعر فریدون مشیری را محکمتر خواند.
«خیال نیست عزیزان ،صدای تیر بلند است
ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل کرده است
چگونه این همه بیداد را نمیبینی؟
چگونه این همه فریاد را نمیشنوی؟
صدای ضجه خونین کودک عدنی ست
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
در عزای عزیزان خویش می گرید
چند روز دیگر نیز نوبت من و توست
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم
و یا به کوه، به جنگل، به غار ،بگریزیم
سکوت در جلسه حاکم بود بچه ها به فکر فرو رفته بودند که همه دوباره گفت: «همان طور که میدونید مدتی که ما توی یک اسم به ظاهر علمی ،حرفامونو تو نشریه میزنیم. بیشتر تاکید ما هم روی قسمتهای پایانی شعر چگونه این همه فریاد را نمی شنوی..»
صحبت های حمید صدای احسان در فضای کتابخانه پیچید. حمید به نیک منش گفت :برو ببین چه خبره؟
صدا از داخل حیاط مدرسه بود مدیر داشت با احسان کل کل میکرد همه به سمت پنجره رفتن د.
_به به !خوشم باشه! خوب به خودتون میرسید! نظم مدرسه را به هم می زنین هر ساعت مینشینید باهم چی پچ پچ میکنین؟ تا یه دسته گل دیگه آب بدین؟!
_داریم به تکلیف عمل می کنیم
_تکلیف شما این که به درس و مشقتون برسین.شما را چه به سیاست بازی؟!
_سیاست ما عین دیانت ماست.
با نعره مدیر تمام کیک یزدی هایی که احسان برای جلسه خریده بود ،کف حیاط مدرسه پخش شد.
_یک مشت گدا گشنه انجمن اسلامی راه انداخته اند!
احسان دستهایش را به سمت آسمان کرد و گفت: «خدایا تمام گدایان را ثروتمند کن»
مدیر که از حرکت احسان خونش به جوش آمده بود پس گردنی به احسان زد
_برو از مدرسه بیرون.!!یالا.. زبون درازی می کنی؟ برو بیرون...
احسان را هل میداد سمت در و بد و بیراه نثارش میکرد. احسان را از مدرسه بیرون انداخت و در مدرسه را به هم کوبید.
سرش را از پنجره بیرون کرد و با صدای بلند گفت: «برای سلامتی آیت الله خمینی صلوات»
بچهها سرهایشان را بیرون کردند و با تمام وجود صلوات فرستادند مدیر نگاه خشمگین ش را به بالا دوخت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75