eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
سالن آمفی تئاتر مدرسه پر بود از دانش آموزان. مدیر رفت روی سن پشت بلند گو و گفت: «دانش آموزان عزیز توجه کنید ما این جلسه را ترتیب دادیم تا شما راحت مسائل و مشکلات تان را مطرح کنید هر چیزی رو که لازم دارید بگین. ما هم قول میدیم تمام سعی مان را بکنیم تا توقعات شما برآورده بشه» از جلوی سالن یکی از دانش آموزان سال اولی بلند شد و گفت :«مدرسه بوفه نداره ،ما بوفه میخواهیم» مدیر بی اعتنا به خنده هایی که از میان جمعیت بلند شده بود در جوابش گفت :«چشم عزیزانم براتون بوفه هم میزنیم دیگه چه درخواستی دارید؟مسائل رو بگید تا توی همین جلسه حلش کنیم تا دیگه زد و خوردی بین دانش آموزان و مسئولین مدرسه پیش نیاد» سکوت چند لحظه‌ای در سالن جان گرفت. همهمه خفیفی بین بچه ها بود. _ سال اولی ها گفتند بچه های سال بالاتر هم بگن.. مهدی رحیمی حقیقی دست بالا کرد. _آقا میشه بیایم پشت بلندگو حرف بزنم. _بفرما عزیزم بفرما شیرینی توی دستش بود بلکه به سمت سن میرفت صداهایی از میان بچه ها به گوشش می خورد ببینم چه می کنیا.... جوانمرد گل بکار ....حواستو جمع کن چی میخوای بگی.. رفت بالای سن و پشت بلندگوی ایستاد .نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت. تا حالا تجربه را که جلوی دو هزار نفر صحبت کند نداشت به خصوص اینکه همه سراپا گوش بودند. سینه صاف کرد و سر نزدیک بلندگو برد و گفت: «چیزی که ما می‌خواهیم حکومت جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی» صدای همهمه جمعیت بلند شد .احسان هم که موقعیت را عالی دید از وسط جمعیت بلند شد مشت های گره کرده اش را بالا برد و گفت: «درخواست ما حکومت جمهوری اسلامی» تمام سالن یکپارچه شعار می‌دادند.مدیر صورتش مثل لبو گل انداخته بود. ترس و غضب در چهره‌اش آشکار بود. سریع بلندگو را گرفت و صدایش در سالن پیچید: «آقای مهدی رحیمی حقیقی وقتی اسمت رو دادم ساواک میفهمی یک من ماست چقدر کره داره!! من رو باش که جلسه گرفتم به حرف شما گوش بدم لیاقت ندارین..» مهدی شیرینی را قورت داده و از روی سن پایین پرید _صداتون میره شهربانی میریزن اینجا دستگیرتون میکنن متفرق بشید سر کلاس هاتون. صبح روز بعد موقع شروع کلاسها مهدی به علی گفت: «تو که خط قشنگه این جمله رو که میگم روی تخته بنویس» علی رفت پای تخته و نوشت: «آنها که رفتند کاری حسینی کردند، آنها که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند» هنوز جمله توی دهان مهدی بود که مدیر در چهارچوب در کلاس ایستاد و نگاهی به تخته انداخت و خشمگین به هردو ایشان نگاه کرد با صدای محکم گفت:« یالا بیاین توی دفتر کار تون دارم .سریع! » پشت سر مهدی، علی و احسان و چند نفر دیگر از بچه‌های دیگر هم آمدند. مدیر روی میز داشت چند برگه را جابجا می کرد که گفت:«من دلخوشی از شما جغله ها ندارم .چند روز خواهشاً مدرسه نیاید یکم شر توی مدرسه بخوابه» خنده گوشه لب احسان نشست. _شما خودتون گفتین خواستتون رو بگین ما هم گفتیم. مدیر نگاه در ایده اش را به احسان دوخت و گفت:« جلسه گرفتیم اوضاع بهتر بشه، بدتر شد! از همون دیروز اسم تون رفته تو لیست ساواک !برید دیگه مدرسه نیاین» مدیر برگه جلوی رویش را بالا آورد و گفت :«این لیستی که من تحویل ساواک دادم از امروز دنبالتونن» اسم چندتایی را میشد از بالای صفحه دید مهدی رحیمی حقیقی... احسان حدائق.... سعید ابوالاحراری.. صدای مدیر بلند شد :«بازم که وایسادی این دست از سر من پیشونی سیاه بر می دارین یا نه ؟!نمیخوام چند روزی ببینمتون» _امروز توی مدرسه توحید بچه هاشون میخوان بریزن به هم .بریم؟!!» « 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75