eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
5هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇.. تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳۶۰/۱۲/۲۳ 🌷 🌷 🌷 صمد داخل حیاط مسجد مشغول وضو گرفتن بود که احسان از در وارد شد. از مچ تا بازویش باندپیچی شده بود صمد گفت:« سلام آقا احسان !خدا بد نده !دستت چی شده؟!» _سلام علیکم آقا صمد. خدا که بد نمیده. چیزی نیست .از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره. به طرف ساختمان مسجد رفت و گفت:« توی صفحه جماعت میبینمت.» صمد پشت سرش داخل شد. مجتبی داشت جانمازها را می چید تا چشمش به صمد افتاد دست تکان داد. صمد در یکی از صف ها نشست و با نگاهش دنبال احسان می گشت ،که مجتبی کنارش نشست. از مجتبی پرسید:« احسان دستش چی شده؟» مجتبی چشم های شیطنت بارش را به صمد دوخت و گفت :هیچی اذیت کرده باباش کتکش زده! _گلوله نمک باید با تفنگ نارنجک انداز بندازندت توی خط عراقی ها تا توی دریای نمک غرق بشن! مجتبی خنده ای کرد و گفت: چیه چرا حالا بهت بر میخوره؟! توی جبهه یه گلوله مستقیم خورده به بازوش! صمد با چشمهای گرد به احسان نگاه کرد که سرگرم صحبت با بچه ها بود و می خندید. _زهرایی سر به سرم نذار جدی میگی؟! _دروغم چیه ؟!تازه شانس آورده بازوش قطع نشده! _گفتم احسان کسی نیست که دستش به همین راحتی بره تو قنداق پیچ !نه پس بگو! تو‌خط که یادته الوار افتاد رو دست شکست هرکاری کردیم دکتر نرفت. مجتبی به صمد سقلمه زد و گفت:« میگم الان وقتشه؟» برق چشم هایش معلوم بود فکری توی کله اش می چرخد. صمد پرسید:« وقت چی؟» زهرایی از جایش بلند شد و گفت :الان برمیگردم بهت میگم. سمت بچه ها رفت و چیزهایی توی گوش شان برخورد کرد چند دقیقه بعد دوباره برگشت _ببین احسان الان یه دستش رو نمیتونه تکون بده این یعنی چی؟ یعنی که حضور احسان نصف میشه! یعنی الان بهترین وقت که چهار چرخش را ببندیم هوا...!! صمد ماست نگاهش کرد که زهرایی ادامه داد: _عقل کل! توی حالت عادی که زورمون بهش نمیرسه پیشونیش رو ببوسیم .الان بهترین وقت این جوری باهاش بی حساب میشیم. چطور اون پیشونی ما رو میبوسه مان باید ببوسیم!!» همه دوره از حلقه زدن احسان که متوجه نگاه سنگینش آن شد که قرآن را بست و پرسید: «چیه چرا اینجوری نگام می کنین!؟ مگه تا حالا فرشته ندیدین؟!» مجتبی گفت:« فرشته که ان شاالله تو بهشت میبینیم منتها آدم لجباز و یکدنده مثل تو ندیدیم.» بچه‌ها بدون معطلی به سمت احسان یورش بردند .دو نفر زیر بغلش را گرفتند اکبر و صمد هم پاهایش را صفر چسبیدند. با تعجب پرسید :چرا اینجوری می کنین؟! مجتبی دست به کمر رو به رویش ایستاد _کاری نداریم. فقط می خوام تلافی اون بوسه هایی که به پیشونیمون زدی و نذاشتی جوابشو بدیم ،حالا بدیم. نه بچه ها!!» احسان تقلا می کرد تا از زیر دست و پا فرار کند _من خاک بر سر لیاقت ندارم کسی پیشونیمو ببوسه پیشونی شماها را باید بوسید که از ترس خدا به خاک میافته. صدای قد قامت صلاة مکبر بلند شد. _بچه ها نماز جماعت افضل از بوسیدن پیشانی من گنه کاره. بچه ها از دور احسان پراکنده شدند و به طرف صفحه جماعت رفتند .مجتبی دست احسان را گرفت و از زمین بلند کرد و بر شانه‌اش بوسه زد و گفت: اینجا را که می تونم ببوسم! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
علی چند بار زد به پنجره پشت وانت و پرسید:: پس چرا نمی رسیم!؟ مسیر که اینقدر طولانی نبود !» معزی سرش را نزدیک پنجره جلو وانت بار برد تا صدای علی را بشنود. _ مسیر را گم کردم . _ناسلامتی تو راننده ماشین تدارکاتی! هرشب این مسیر را میری و می آیی چطور گمش کردی!؟ راننده جواب نداد توی تکان‌های وانت دوباره نشست‌ احسان که دستش را به دست آورد که داده بود پرسید:« چی شده»؟ _میگه راه را گم کرده! این جوری که میره میترسم راست راست ببرتمون تو دل عراقیا یا وسط میدان مین! اگر تو فتح‌المبین جون سالم به در برد ایم بهداشت معزی نمیزاره زنده بمونیم. زهرایی نیشش تا بناگوش باز شد گفت:« تو باید از خداتم باشه توی میدون مینی چیزی بیفتی؛ فقط یه خراش برداری دلت خوش باشه تو جبهه بودی و گرنه...» بقیه حرفش را خورد و مکثی کرد _چیه کلک !نکنه خبریه لو نمیدی؟ بگو دم غروبی هی چشم چشم می کرد ماشین تدارکات بیاد یا لو بده!! _یک کلمه هم از ننه عروس!آخه بگو ببینم من رو صورتم موسوی شده که بخوام به فکر زن باشم؟! زهرایی بلند شد و کنار علی نشست و گفت:« دیدی یک کاسه زیر نیم کاسه شه آخه من کی گفتم قرار زن بگیری؟!» شیخ بر هم که طرف دیگر علی‌نژاد بهبود خنده ای کرد و گفت:« خجالت نکش بگو! من هم داداشم هجده سالش بود رفت قاطی مرغا!» قربان زاده هم از متلک بی نصیبش نگذاشت:« نترس بگو قول میدیم کمتر از یه دست چلو کباب تو رستوران صدام بیشتر از شیرینی نخوایم» _احسان تو یه چیزی بهشون بگو! از من که حساب نمی برند لااقل از تو حرف شنوی دارند. خنده دندان سفیدش را معلوم کرد _خب راست میگن دیگه اگر خبری هست بگو خدا را چه دیدی !شاید خدا خواست زن گرفتی یکم عقل سرت اومد» ماشین افتاد توی دست انداز یک بالا و پایین حسابی شدند. علی داد زد :«چی کار می کنی؟ آخر تا یه بلایی سرمون نیاری دست بردار نیستی !لااقل نگهدار ببینیم کجاییم!» ماشین توقف کرد. همین طور که لبخند به لب داشت از ماشین پیاده شد و گفت: چیه علی چرا اینقدر غر میزنی؟ تمام بچه ها ریز ریز میخندیدند _معزی ،جون خودت، همینطور ماشین رو اول ببین کجاییم.می بریمون کار دستمون می دیا! _بالاخره باید برم تا راه را پیدا کنم یا نه؟! دوباره سوار ماشین شد.صدای آهنگین احسان همه را به خود آورد همسایه ها اومدن به حضرت علی گفتن به فاطمه بگو یا شب گریه کنه یا روز چشم هایش را بسته بود و روضه حضرت زهرا می خواند: «صدا زد و ام سلمه !اگر صدام زدی و جوابی نشنید ای زود برو علی را خبر کن..» اشک پهنه صورتشان را گرفته بود. علی مات نگاهش کرد تا حالا ندیده بود که احسان روضه بخواند. صدای هق هق گریه بچه ها سکوت شب را شکست. یادشان رفته بود که ساعتهاست در جاده هستند. ماشین ترمز کرد .معزی پیاده شد. مقداری توی تاریکی رفت و گفت :بچه ها چندتا سنگر اون جلو هست اما نمیدونم خودی یا عراقی! احسان از پشت ماشین پایین پرید و گفت: شما هم اینجا باشید من میرم سر و گوشی آب میدم. اگر صدای نارنجک شنیدین بدون عراقی ان. سریع از اینجا دور بشین. اگر هم خودی بودند که میام خبرتون می کنم . این را گفت و در تاریکی گم شد. بچه ها چشم دوختن به مسیری که میرفت و گوش هایشان را تیز کرده بودند که صدای احسان بلند شد:« الله اکبر .الله اکبر» میدان نیروهای خودی به طرف سنگرها رفتند .احسان دستش را دور کمر علی حلقه کرد و گفت:« خب دیگه وقت خداحافظیه!» _مگه تو نمیای؟! _نه فقط اومدم شما را همراهی کنم من دیگه بر نمیگردم. بعد از شهید بهشتی دهمال شهر برام‌سخته شهر دیگه جای من نیست .عملیات بعدی هم نزدیکه‌ همین جا میمونم. اگه دیگه ندیدمت حلالم کن» 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75