#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_یازدهم
#براساس_کتاب_میاندار
مدیر داخل دفتر نشسته بود که صدای همهمه دانشآموزان او را به خود آورد. از دفتر بیرون آمد و نگاهی به داخل راهرو انداخت. همه دانشآموزان از طبقه بالا به سمت حیاط میرفتند سریع خودش را به آنها رسانده و گفت:
_چه خبرتونه؟ هنوز که زنگ تفریح نشده! کی به شما اجازه داده از کلاس بیان بیرون؟»
_خودمون به خودمون اجازه دادیم.
به سمت صدا برگشت
_آقای حدائق !!دیگه شورشو دراوردی! هر روز من باید با تو یه جایی داشته باشم؟
احسان جوابی نداد و جلوی چشمان متحیر به سمت کلاس های پایین رفت.
_چرا اینجا نشستی بلند شد تا وقتی بچهها داخل زندان هستند باید کلاس ها تعطیل بشه.
پشت سرش تمام بچه ها از کی کلاس بیرون آمدند احسان به سمت حیات میرفت که رویکرد به مدیر:
_تا وقتی بچهها داخل زندان باشند هر روز اوضاع همینه»
_وقتی توی مدرسه نماز جماعت میخوندی نباید فکر اینجاشم میکردین.
احسان لبخند کم رنگی روی لب آورد و گفت:
_دیدی که روزه گرفتیم نماز هم خوندیم شما و شهربانی هم هیچ کاری نتوانستید بکنید.
_آقای حدائق اسم تو و دوستات تو لیست ساواکه. دنبال دردسر نگرد. دست از این برنامههای آشوبگرانه بردار.
احسان محلی به حرفهای مدیر نگذاشت و به سمت حیاط رفت مدیر صدایش را بالا برد:
_فکر کردین این هم مثل اون دفعه است که «لک زاده» را گرفته بودند و سر کلاسها نرفتین تا مجبور شدیم زنگ بزنیم شهربانی آزادش کنند؟! نه! بار گناه دون این بار خیلی سنگینه!»
عصبی به سمت دفتر رفت شماره شهربانی را گرفت که صدای بچه ها داخل دفتر پیچید.
_بچه ها بچه ها آزاد باید گردند ... بچه ها بچه ها آزاد باید گردند.»
تلفن را رها کرد بلندگو را برداشت جلوی پنجره ایستاد و گفت:
_الان نیروهای شهربانی میان داخل مدرسه .هرکی دستگیر شد پای خودشه !فکر نکنید مثل دیروز فقط با یک کلاغ پر سر و در همه چی بهم میاد. این دفعه برخورد جدی باهاتون میشه»
بچه ها بی توجه به حرفهای مدیر به شعار دادن ادامه دادند. معاون گفت:«باید یه فکر اساسی کرد کنترل بچه ها با این وضعیت خیلی سخته»
_الان زنگ میزنم ساواک !چند تا از این اصلی هارو که دستگیر کنه بقیه آروم میشن»
_اینطوری فایده نداره دستگیر هم بشن چون سنشان قانونی نیست ۲۴ ساعته آزادشان میکند باز همین آش و همین کاسه !باید یه فکر اساسی کرد وگرنه من با سابقه ای که از اینها سراغ دارم هر روز اوضاع مدرسه همینه!
_پس باید چیکار کرد؟
_باید زنگ بزنیم آموزش و پرورش روی شهربانی فشار بیاره بچه ها را آزاد کنند.
_همین کار را کردیم که این طوری شیر شدن !فردا پای هرکی باز شد شهربانی و زندان ,دیگه شرایط اینجا غیر قابل کنترل میشه.
معاون نفس عمیق کشید روی صندلی کنار میز نشسته و گفت:«اصلاً تقصیر خودمونه یه چیزی میشه شهربانی را با خبر می کنیم»
اگر گزارش بچهها را ندیدیم که از نون خوردن میافتیم! شهربانی بغل گوش مونه نخواهیم اطلاع بدیم ،خودشون با این سر و صداها می فهمند، چند دقیقه دیگه این مور و ملخ میریزن اینجا»
_تازه با این اوضاع پیش اومده آیت الله محلاتی اطلاعیهها داده که اگر بچهها آزاد نشوند، نماز جماعت مساجد را تعطیل می کنه! اونوقت طرف حسابمان مردم هستن!
مدیر با ادرار شماره آموزش و پرورش را گرفت و گفت: «از دبیرستان شاپور تماس میگیرم .اینجا اوضاع هنوز به هم ریخته است .چند روزه بچهها تحصن کردند سر کلاس نمیرن. درخواستشان اینه که چند نفر از بچه ها از زندان آزاد بشن بله... بله.. پس منتظر تماستون هستم»
نفس عمیق کشید و به حیات نگاه انداخت همه کف حیاط نشسته بودند و شعار میدادند و بعضی از دبیران هم به جمع بچهها پیوسته بودند بعضی هم داخل دفتر نشسته بودند و راجع به شرایط پیش آمده صحبت میکردند ثانیهها به کندی می گذشت دفتر رژه می رفت که متوجه شد بچه ها ساکت شدند. از پنجره بیرون را نگاه کرد .دید بچه ها گروه گروه کف حیاط نشسته بودند و درس می خواندند.
معاون گفت:«عجب آدمای هستند من موندم اینا با این همه بدو بدو چطور شاگرد اول هستند»
_یکی از بچه ها میگفت، شب ها خونه همدیگه قرار می گذارند و به هم توی درس ها کمک می کنند.
_بدبختی هم اینه که شاگرد درس خونن.اگر نه به بهانه درس نخوندن از مدرسه اخراجشون میکردیم»
مدیر سر روی میز گذاشته و به اوضاع آشفته مدرسه فکر میکرد هر از گاهی صدای صلوات و شعار بالا میرفت.
_برادرم خوش آمدی ..خوش آمدی ....برادر شجاعم، راهت ادامه دارد»
مدیر سراسیمه بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد دانش آموزان زندانی روی دست بچه ها بالا و پایین می شدند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75