eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷حبیب و [شهید] سعید ابوالاحرار دوستانی نزدیک و صمیمی بودند ، با اینکه مسیرهای متفاوتی در سیر و سلوک داشتد ، یکی خراباتی بود و دیگر مناجاتی، اما در این مسیر پشتیبان و یاور خوبی برای هم بودند. یک‌بار برای دیدنشان به خوابگاه دانشگاه تهران رفتم. دیدم یک قوطی فلزی به دیوار آویزان کرده‌اند. آن را تکان دادم، دیدم توی آن پول خرد است. با تعجب گفتم: این چیه؟ حبیب خندید و گفت: سعید قانون گذاشته هرکس حرف اضافی زد باید به‌عنوان جریمه پولی در این قوطی بندازه! این‌ها کارشان از گناهان زبان گذشته بود که بخواهند برای دروغ و غیبت و تهمت و... خودشان را جریمه کنند که اصلاً هیچ‌کدام اهل این گناهان نبودند. حالا به خود سخت می‌گرفتند که زبانشان به حرف بیهوده باز نشود! راوی حاج عبدالله گلبن 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 ** روزی آقا برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.🧐 خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد.😇 متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.😔 سریع خود را در آورد و به او داد. 👌 بسیجی گفت: اما شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟😳 مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم!😊 * * 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین ✨داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین عڪس این شش گوشہ بےحد بردلم آتش زده ✨از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین 🌺 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💚 شد دعای :《اللهم عجل فی فرج》 راه وصل یار،راه ناتمام فاطمه ست(س) عاقبت می آید آقای زمین و آسمان بین دستش پرچم سبز نظام فاطمه ست آخرین اخطار حضرت، سهمِ ظالم میشود اولین اقدام حضرت، فاطمه ست 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 آیا این شهید را میشناسید؟ صحنه ای که سالهاست از تلویزیون می بینیم ولی نمی دانستیم که.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی حبیب می گوید که دیگر کار نقاشی ساختمان را دوست ندارد و میخواهد برود در یک کارگاه کاشی زنی کار کند، حمید چندان رضایت ای ندارد. فکر می‌کند اگر حبیب کنار خودش باشد خیالش راحت تر است. اما بالاخره موافقت می‌کند. با خودش می گوید: «شاید هم این طور بهتر باشد با کار کردن توی کارگاهم محدودتر می شود و هم در محیط شلوغ تری هست و کمتر به چشم می‌آید» حبیب می‌رود به کارگاه کاشی سازی و آنجا مشغول می‌شود. زائران که از کارش راضی است و مشکلی ندارد. چند ماهی که می‌گذرد حمید یک روز بی خبر به کارگاه سر می‌زند و می‌رود پیش سرکارگر خودش را معرفی می‌کند و احوال حبیب می پرسد. سرکارگر سری تکان می دهد و با لحن لوتی وارش می گوید: «بچه خوبیه ! زرنگه  ،کارش رو خوب بلد شده .  ترو فرز و منظمه» لبخندی از سر آسودگی خیال بر لبهای حمید می‌نشیند اما سر کارگر ادامه می دهد: «اما بعضی وقتا..» صدایش را پایین می‌آورد و آهسته صحبت می‌کند. _فقط بعضی وقتا شنیدم که حرفای بوداری جلوی بقیه کارگران میزنه» لبخند بر لب های حمید می ماسد .دهانش خشک می‌شود :«چه حرفایی؟!» سرکارگر کمی خودش را نزدیک تر می کند و همان طور آهسته و با احتیاط می گوید: «به رژیم بد و بیراه میگه» نگاهی به دور و بر می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «والا من خودمم دل خوشی از این اوضاع مملکت ندارم. شما هم حتما نداری. ولی خطرناک این حرف ها را توی جمع گفتن. حیف که این جوان را ساواک ببره سر به نیست کنه» حمید گیج واگیج بر می گردد. پس بیخود نگران نبود. سرکارگر راست  میگفت.او هم از رژیم بیزار بود اما دلش نمی خواست که سر از شکنجه گاههای مخوف ساواک در بیاورد. آن هم درست وقتی که حالا و حبیب رسماً نان آور خانواده شلوغ شان بودند. اگر آن ها می رفتند چه بر سر خانواده می آمد؟! مادر که حتماً دق می کرد! تا شب سرش پر از این فکر هاست. وقتی حبیب به خانه برگشت جواب سلام  او را زیر لبی داد. موقع شام هم به بهانه اشتها نداشتن سر سفره نرفت و با حالتی ابوس و احمق گوشه اتاق نشسته و زل زد به نقطه ای نامعلوم. حبیب متوجه ناراحتی برادر شده است. می رود و کنارش روی زمین می نشیند: «چی شده دلخوری انگار؟!» حمید نگاهی به دور و بر که مطمئن شود کسی حواسش به آنها نیست و بعد از آن می زند به چشمهای حبیب: «امروز اومده بودم کارگاه کاشی زنی» _خب؟! حمید بالحن کنایه داری می گوید: «با سرکارگر تون هم صحبت کردم» سرخی مختصر گونه‌های حبیب را رنگ می دهد اما به روی خودش نمی آورد و سعی میکند خونسرد بماند.:«خب چی شده مگه چیزی گفتم که ناراحت شدی؟!» حمید راستی می‌نشیند و برادر پرخاش می کند: «خودتو به اون راه نزن ! این حرف ها چیه که توی کارگاه جلوی بقیه کارگران میزنی؟!» حبیب بازهم خونسرد و آرام جواب می‌دهد :«نگران نباش» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در مدت مرخصی از جبهه ، حیدر دچار بیماری خیلی سخت ومزمن شده بود. . ⭐️یکی ازهمان شبهای سخت بیماری خواب می بیند که به کربلارفته اند و مرقد امام حسین (ع)را زیارت می کند . از برکت وجود آقا، فردای آن روز صحیح وسالم از رختخواب برخاسته و عزم سفربه جبهه را می کند. روز اول محرم سال 1364 به جبهه رفت . همرزمانش تعریف می کنند که ایشان ازشهادتش درهمان سال اطلاع داشت و برای لحظه ی وصال وشهادت بی تاب بود . ✅ بالاخره با اصابت ترکش خمپاره ، روحش به زیارت ارباب مشرف شد . 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷22 بهمن 1357 بود. مردم می‌خواستند شهربانی شیراز را بگیرند. مزدوران رژیم به حالت تهاجمی مستقرشده و به سمت مردم شلیک می‌کردند. مردم هم به سمت بازار عقب می‌رفتند. صدای شلیک میدان را پرکرده بود. این گلوله‌های آتشین راه مردم را سد کرده بود. صدای وحشت‌آور شلیک‌ها در گوشم طنین‌انداز بود. تیرها هوایی نبود، واقعاً مردم را با تیر می‌زدند، پیکرهای خونین مردم در میانه میدان روی زمین افتاده بود. یک‌لحظه دیدم حبیب لباسش را درآورد. با زیرپوش، همان‌طور که اسلحه خالی دستش بود به سمت وسط میدان، جایی که ارتشی‌ها شلیک می‌کردند رفت و بلند فریاد زد: مردم فرار نکنید... این‌ها برادرهای ما هستند... این‌ها شما را نمی‌زنند... به وسط آمدن حبیب، با آن وضعیت و آن فریادهایش معادله را عوض کرد. دیدم چند تا از مأمورها از حالت تهاجمی که نشسته و نشانه‌گیری کرده بودند بلند شدند و شلیک‌ها متوقف شد... راوی حاج مرتضی روزی طلب 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم. سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم. ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا ﻓﺎﺭﺱ 🌸 🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️عشق است اینڪہ نــــفر آغـــــاز مے‌ ڪند... هــــر روز صبح را 🌤️ بہ سلام بـــــر شما شهیدان ... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک منافقین خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 فرهاد ژولیده سیرت 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟! حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند می‌کند و توی چشم های حمید نگاه می‌کنند و می‌گوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرف‌ها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه» حمید جان می‌خورد از این حرف دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است. 🔶🔶🔶🔶 حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها. اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود. جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد. حبیبی یکی از کاشی‌ها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره می‌شود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر می‌گذراند و به و به زیبایی آن فکر می‌کند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس می‌کند وجود داشت که را کم دارد ‌. مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه  ای درون قلبش!! با خودش فکر می‌کند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش می‌رود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند. خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد. حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق می‌کند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد. بقیه کارگرهای کارگاه دوراو می‌ریزند و سریع  او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان. در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿