eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• چہ خوش است صُبحِ جُمعہ⛅ ز ڪنارِ بیتِ ڪعبہ ؛ بہ تمامـِ اهلِ عالـمـ ، برسد صداے مَھــــدے... 💚 🌸 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*✅وصیت زیبای شهید* 💟اکنون که پس از سیزده قرن پرده ظلم و تاریکی که چهره تشیع سرخ را پوشانیده بود، فرو ریخته و پرچم«نصرمن الله»، حسینی بدست سرباختگان فلسفه«ان الحیوه عقیده و الجهاد» نشات گرفتگان نغمه«…» و فریاد «الله اکبر» و «لا اله الا الله» برافراشته شده و می رود تا به [قطع دست] سردمداران پرچم کفر و الحاد و تجاوز بیانجامد و اکنون که دین خدا جز با خون سرخ پیروان راه خونین حسین(ع) انجام نمی گیرد. 🔷و اکنون که جوانان با شوق و شعف زندگی را رها کرده و به سوی لقای پروردگار خویش می شتابند. من نیز که رهروی از ساکنان کوی حسینم و با خدای خویش میثاق شهادت بسته ام، لبیک حق را اجابت گفته .چرا که ما پیرو راه حسینیم و در مکتب حسین(ع) جز خط سرخ شهادت و جز مرگ در راه عقیده، راهی وجود ندارد. که راهی است بسوی حق و راه همه سعادتمندان و اولیاءالله در طول تاریخ. *خدایا؛ دعوتت را لبیک می گوییم و به سوی تو بازگشت می کنیم و تنها تو را می خواهیم و تو را می خوانیم، که تنها تویی امید و ملجاء درماندگان و عاشقان.* محمدصادق دیندارلو *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. نماز که تمام شد نمازگزاران یک یک از صحن مسجد خارج شدند. تنها چند نفر از جوانان محل دوره آقا نشسته اند تا مسئله هایشان را بپرسند.پس از چند دقیقه و نیز خداحافظی کرد و رفت و جوانها ماندند تا باز حسین ماجراهای سه ماهی را که در جبهه گذرانده بود برایشان تعریف کند.جوانی که تنها به دیوار تکیه داده بود نگاهی به ساعتش انداخت و به انتظار آمدن دوستش چشم به در صحن دوخت. «پس چرا نیومد؟! سابقه نداشت بدقولی کنه ده دقیقه از قرارمون گذشته» در همان حال تا آمدن گوگوش و صحبت‌های آنها داد. _خط مقدم هم بودی؟! _پس چی که بودم .درست یک هفته را آنجا گذراندم. نمیدونی چه غوغایی بود شب و روز نداشتیم. _برای چی مگه عملیات بود؟! _نه ولی آماده باش داده بودند تازه خط مقدم همیشه درگیری هست. _چه خبرا بود؟! _تا دلت بخواد تعریف های خوب دادم حالا گوش کنید. شب اول که رسیدیم خط تقسیم شدیم توی سنگر ها.نصفه های شب خواب بودیم که یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدیم. با ترس و لرز بیدار شدم. دیدم هواپیماهای دشمن بالای سرمون هستند سریع بلند شدم. _خوب.. _یعنی چی !خوب همین دیگه!! _آخه اون جوری که تو گفتی فکر کردم اتفاق خاصی افتاده. حسین ابروهایش را در هم گره کرد. _هنوز نرفتی میمند! مگه قرار بود دیگه چه اتفاقی بیفته؟! باور کن تا صبح از ترس نتونستم بخوابم. _یعنی با بمباران هم نکردند؟! _نه دیگه ام او نشان ندادیم و الا برای همین کار آمده بودند. _بگذریم تعریف کن. روزهای بعد چه اتفاقی افتاد.. حسین کمی جابجا شد. سینه اش را و با چهره ای هیجان زده ادامه داد. _روزهای بعد که واقعاً محشری بود .باید بودیم و می دیدیم فرداش طرفای ساعت ۱۱ بود که... خیلی عجیب پسر ایرانی آمده ۵ دقیقه دیگه منتظر می مونم اگه نیامد میرم. کاش که از یکی از بچه ها می پرسیدم حتما او را می شناسن..» تاثیر لحظه ای مکث کرد جلو رفت. _ببخشید بچه ها شما آقا محمود را می شناسین؟! حسین به طرفش برگشت _کدام محمود؟! _پسر حاج رضا؟! _همونی که خونشون توی کوچه پشت مسجد؟! _بله خودشه! _پس چی که میشناسم دو سه ساعت با هم توی یک سنگر بودیم.چطور مگه ؟امری بود؟ _من از دوست داشتم اینجا با هم قرار داشتیم ولی نیومد .من دیگه دیدم تو دل می خواستم اگر زحمتی نیست یک پیغام ای بهش بدین. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک راه خوب برای عاشق امام زمان(ع) شدن ➕خاطره‌ای زیبا از حاج قاسم سلیمانی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷عملیات رمضان بود. خسته از مأموریت از دژ عراق به منطقه خودمان وارد شدیم. توی خیمه ها استراحت می کردیم که صدای تیراندازی بلند شد. بیرون دویدم. دیدم بچه ها به سمت دژ تیراندازی می کنند. - یه عراقی مسلح داره به این سمت میاد! جلوتر رفتم. دیدم آشناست. خودش بود، حسن. گفتم: نزنید، این که حسن خودمان هست! حسن عادت داشت در عملیات ها لباس عراقی می پوشید تا بتواند به نزدیکترین فاصله به دشمن برود. به خصوص وقتی تیرباری بچه ها را زمین گیر می کرد. عادت داشت، قید تیر خوردن را بزند و به عراقی ها نزدیک شود، عراقی ها او را با نیروهای خودشان عوضی می گرفتند و وقتی سرگرم نیروهای ما می شدند، حسن از کنار عراقی ها را می زد. خلاصه هر چه گفتم این نیروی خودی است، باور نکردند. به سمت حسن دویدم تا بچه ها دست از تیراندازی بردارند. صورتش را تراشیده بود و در آفتاب کامل سوخته و سیاه شده بود. هفت هشت اسلحه هم به خودش آویزان کرده بود و به سمت ما می آمد. بعد ها نقل می کرد که از اسارت جان به در برده است... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ ☘یکی از دوستان آقا ابراهیم نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه وسیله‌ای ارتباط بچه‌ها را با مسجد و فعالیت‌های فرهنگی حفظ کنیم؟ 🌃همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچه‌های مسجد را جمع کرده و می گفت: «از طریق تشکیل هیئت هفتگی  بچه ها را حفظ کنید.» بعد در مورد نحوه کار توضیح داد ما هم این کار را انجام دادیم. ابتدا فکر نمی کردیم موفق شویم. ولی با گذشت سال ها، هنوز از طریق هیئت هفتگی با بچه‌ها ارتباط داریم. ✨مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچه‌های محل نیز به همین صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوی هیئت و مسجد سوق می داد و می گفت: «وقتی دست بچه‌ها توی دست قرار بگیره مشکل حل می شه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.» 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: آه (شهادت ) مرگ خونین من، عزیز زیبای من، عروس حجله من ....کجایی!!.... 🎊🎊🎊🎊🎊 💝🌹 یادآور شب‌های عملیات 🇮🇷و اشتیاق شهدا به 🌷 همراه با برنامه های ویژه👌 و جشن میلاد منجی موعود(عج) 💢پنجشنبه ۲۶ اسفند از ساعت ۱۶ 🔹💕🔹💕🔹💕🔹💕🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 لطفا مبلغ باشید
🍃تصویر نگاهت ، زیباترین آفتاب است! ☀️ پشت لبخند های تــو ، ⛅صبــح طلوع می کند ... ❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰احمد معلمی دلسوز بود و با اخلاق. جرعه جرعه معرفت و عشق را به دانش آموزانش می چشاند و به کامشان می ریخت، لیاقت هایش را خیلی زود نشان داد و شد مدیر مدرسه. 🔰 خدمتگزار مدرسه تعریف می کرد؛ مدت ها بود که وقتی صبح ها برای نظافت و تمیز کردن کلاس ها و دفتر مدرسه می رفتم، همه جا را تمیز و جارو کشیده می دیدم. روزی گوشه ای پنهان شدم تا سَر از سِر این کار در بیاورم. ساعتی به بازگشایی مدرسه مانده بود که دیدم آقا مدیر، آقای کشاورز آمد. آستین ها را بالا زد، جارویی دست گرفت و شروع کرد به جارو کشیدن مدرسه. 🔰در جبهه هم کلاس درس راه انداخته بود و دانش آموزان بسیجی که در مدرسه عشق ثبت نام کرده بودند را آموزش می داد تا از درس و مدرسه عقب نیافتند احمد کشاورز 🍃🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _امر بفرمایید. _لطفاً بهش بگید تا آخر شب بیاد خونه کارش دارم. _چشم حتما بهش میگم _خیلی ممنون ببخشید صحبت های شما رو قطع کردم _در اختیار داریم لابد حسابی خسته شدین _نه این چه حرفیه اتفاقاً خیلی هم لذت بردم. حسین به حالت تواضع و فروتنی سرش را پایین انداخت _البته جسارت نباشه دست تعریف از خود ندارم ولی به هر حال برای کسانی که جبهه نرفتند شاید شنیدن این حرف‌ها لازم باشد. اگرچه سرتون رو درد آوردم ولی به دردتون میخوره. _درست میگید حق با شماست .از این بابت ممنونم .خدا حافظ غریبه رفت. حسین با ناراحتی سری تکان داد _بعضی ها چقدر بی خیالن. انگار نه انگار که تو این مملکت جنگه. باور کنید حوصلش از حرف های ما سررفت که منتظر محمود نماند. _خب بقیش رو بگو.ظشش حسین لب باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید محمود با عجله وارد شد و نگاهی به داخل صحن انداخت _سلام بچه ها می بخشید شماها کسی را انجام ندیدین؟! حسین گفت: یک غریبه اینجا منتظرت بود. _خوب حالا کجاست؟ _رفت. گفت شب بیا خونه کارت دارم محمود با ناراحتی نشست عرق پیشانی را پاک کرد و زیر لب گفت: خیلی بد شد حسین بالا لحن کشداری پرسید :این یارو کی بود؟! _یکی از دوستانم بود _تو که از اینجور دوستان نداشتی؟ _چطور مگه؟ _انگار زیاد توی خط نبود یک ساعت داشتم برای بچه‌ها از جبهه و خط مقدم و این روزها حرف میزدم ولی اصلاً قاطی نشد. همون دوران نشسته بود آخرش هم حوصله اش سر رفت و زرد بیرون. محمود خندید .سری تکان داد و نگاه در نگاه حسین دوخت‌. _حق داشته از تعریف های تو خسته بشه چون خودش روی تمام عملیات ها بوده. حسین خودش را باخت و رنگ به رنگ شد. _نشناختیش ؟!حجّت بود !حجت آذر پیکان. _چی کاره است؟! _فقط اینو بدون که در حال حاضر فرمانده تیپ ۳۳ المهدیه حسین همانطور ساکت و ناباورانه به او زل زد و گفت: بیچاره از دست ما چی کشیده! محمود بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت _من دیگه مزاحمتون نمیشم .توبه تعریف هات ادامه بده. بالاخره هفت روز روی خط مقدم بود و خیلی چیزها برای گفتن داری. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | دلتنگ 🔻چشم ها را روی طبیعت اطراف ببندید تا ماوراء طبیعه را اینجا ببنید؛ اینجا سرزمین سراسر نور است... نور 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷خبر داد مجروح و در تهران بستری است. به تهران رفتم. پرسان پرسان بیمارستان و اتاقش را پیدا کردم. ترکش شکمش را پاره کرده و روده هایش بیرون بود. تخت کنارش هم یک مجروح بود که نصف تنه اش در انفجار مین از بین رفته بود. کمی که صحبت کردیم گفت: کاکو من را منتقل کن شیراز! گفتم: چشم. روز بعد به شیراز آمدم تا کارهای انتقالش را انجام بدهم. از شیراز زنگ زدم تهران به بیمارستان، پرستار گفت: برادر شما با اصرار خودش رضایت داده و مرخص شده! هرچه منتظر شدیم که به شیراز بیاید خبری نشد. مدتی از او بی خبر بودیم که از جبهه برگشت، فهمیدیم با همان شکم پاره دوباره به جبهه برگشته است. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 لحظه کشف پیکرهای مطهر ۴ شهید دوران دفاع مقدس در جریان تفحص دیروز (جمعه) گروه‌های تفحص در شلمچه 💐 نکته قابل توجه اینکه بخشی از دفترچه شهید که تنها متن باقی مانده بر روی آن کلمه شریفه می باشد نیز همراه وی کشف گردید الزمان عج 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
《با وجـــــود این دنیای بی ارزش نشستن در گوشه‌ای و در فکـــــر خود بودن گناهـــــی بزرگ است! 🌹 🌱 شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهادت مهࢪ قبولے ست‌ڪه بر دلت🕊️ میخورد ... شهدا ... دلمـ لایق مهر شهادت نیست 💔 اما شما که نظر کنید ...✨ این کویر تشنه‌دریا می شود.. با عطر شهادت...|🕊️🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹۲۲ اسفند روز شهدا 🌹حضرت امام خامنه ای: نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد... ما را دریابید 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷اوایل با جهاد فارس در جبهه بود و راننده لودر بود، اما حسن از کار در جهاد راضی نبود. می گفت: دوست دارم اسلحه دست بگیرم و رو در رو با عراقی ها بجنگم. برای همین سال 60، از طریق بسیج اعزام شد. مدتی هم به صورت بسیجی در جبهه بود که گفت: به من می گویند تو که دائم در جبهه هستی بیا و پاسدار بشو! خودش هم خیلی دوست داشت. می گفت وقتی بسیجی بودم، عاشق لباس سپاه شدم. می گفت: من سرباز امام زمان هستم و سربازان امام زمان را در لباس سپاه دیدم. می گفتیم حداقل به عنوان سرباز وارد سپاه بشو، بعد از پایان خدمت بیرون بیا. می گفت: سرباز امام زمان، در قید دو سال یا 24 ماه خدمت نیست، سرباز امام زمان (عج) تا قیامت سرباز امام زمان(عج) باقی می ماند. حسن پاسدار، از زمین تا آسمان با آن حسنی که ما می شناختیم فرق داشت. به تمام معنا پاسدار اسلام و انقلاب بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷گفتیم: کی میای؟ گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن! گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده! گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت! گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی. خداحافظی کرد و رفت...‌ سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد .. 🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!) پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود... 🌱🌹🌱 محمد محسن روزیطلب شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عید آمد و دل از غم دیرینه شد آزاد چشمم به دستان حسین بن علی(ع) افتاد دارد در آغوشش عجب شهزاده ای زیبا غرقِ طوافش ماه و خورشید و نسیم و باد از دست اربابم رسید عیدی جانانی ویرانۂ قلبِ منِ آشفته شد آباد (ع)✨🌺 ✨🌺 ♨️ 🎊 💝🎊💝🎊💝
🔰 شهید سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شده‌اند. 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃چه‌معامله‌ی پرسودی است 🕊 فانے میدهے و باقے میگیری جسم میدهے و جان میگیری❤️ جان میدهے و جانان میگیری...💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰به روایت مادر شهید : 🔹یک بار در جبهه شهید صیاد شیرازی گفته بود:"این بچه در این جا چه می کند؟" و در پاسخ به او گفته بودند:"همین بچه عضو گروه شناسایی ست و می رود در قلب دشمن ، شناسایی می کند و بر می گردد." شهید صیاد شیرازی گفته بود:"باید درجه ی مرا بردارند و بر دوش این جوان بگذارند."😳 🔹سرانجام هم می رود در خاک عراق و آن قدر می جنگد که مهماتش تمام می شود. پسرم می گفت:"ما تا آخرین لحظه و تا آخرین فشنگی که داریم ، می ایستیم و می جنگیم و عقب نشینی نمی کنیم." پسرم،آخرین فشنگ را هم به سوی دشمن شلیک می کند و بعد به درجه ی رفیع شهادت می رسد. محمد محسن روزیطلب 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. دوباره پشت پنجره رفتم. باران همونطور یک ریز می بارید. دلشو امانم را بریده بود: «یعنی این وقت صبح به کجا رفته؟!» هنوز این فکر و خیالم پاک نشده بود که در باز شد و همراه با سوز و سرما و باد وارد اتاق شد. خیس خیس بود. گفتم :«پناه بر خدا کجا‌بودی حاجی؟!» خندید کنار بخاری ایستاد و همانطور که از قاب پنجره به باران زل زده بود گفت: «بچه ها هنوز خوابند؟!» _خوب معلومه هنوز خیلی زوده برای چی بیدارشون کنم؟! _شما بیدارشون کنم بعدا میفهمی .می خوام ببرمشون یک جای خوب. _توی این بارونا؟ _پس چی !دلت میاد؟! بیل و کلنگ نداریم؟! _بیل و کلنگ میخوای چی کار؟ نکنه باز خیالاتی به سرت زده!؟ _ای همچین .تاتو بچه ها را آماده کنی و من برمیگردم. پیش از اینکه فرصت حرف دیگری پیدا کنم دوباره از اتاق بیرون زد و توی باران ناپدید شد. بچه ها صبحانه خورده و لباس‌پوشیده پشت پنجره به انتظارش ایستاده بودند. دلم هزار راه می رفت.سر از کارهایش در نمی آوردم همیشه وقتی می‌خواست کار مهمی انجام بدهد همین طور مرموز می شد. پشت پنجره کنار بچه‌ها چشم به بیرون دوختم. باران کم کم آرام گرفت. صدای چک چک ناودان ها دیگر منقطع و بریده بریده شده بود.به آسمان نگاه کردم که ابرها داشتند نو و کهنه می شدند .حدس زدم که دوباره باران خواهد گرفت. در اتاق باز شد و حاجت خندان و سرحال به داخل سرک کشید. _خب بچه ها حاضرن؟! گفتم:« بله ! ولی تا نگی چی خیالی داری نمیزارم بیان بیرون!» بچه ها باغچالی لباس گرم پوشیدن و هلهله کنان به دنبال پدرشان از اتاق بیرون زدند. پیش خودم به کارهایش فکر می کردم و می خندیدم .یکی دو بار تصمیم گرفتم پشت پنجره بروم تا ببینم صدای بیل و کلنگ به خاطر چیست ولی باز هم طاقت آوردم تا کارش را تمام کند و هر وقت خودش گفت بروم. همان طور که حدس  زده بودم آسمان دوباره تیره شد و باران شروع به باریدن کرد. بار دیگر دلم واقعاً شور زد: «توی این بارونا سرما نخورن» دیگه تصمیم گرفته بودم که سراغشان بروند شعله زیر قابلمه را کم کردم و چادر سرم انداختم اما پیش از اینکه راه بیفتم صدای شادی بچه ها را شنیدم و به دنبالش در اتاق باز شد و هر سه وارد شدند.حجت بادگیر را از تن درآورد لباس خرید بچه ها را عوض کرد و کنار بخاری نشستند. _خب حالا نمی خوای بگی چیکار کردی؟! حجت خندید. دستش را دور گردن بچه ها که دو طرفش نشسته بودند انداخت. _حالا دیگه میتونی خودت بیای تماشا کنی. از اتاق بیرون رفتم همان طور که او خواسته بود چشمانم را بسته بودم و با احتیاط جلو میرفتم گفت :خوب وایسا! حالا چشماتو باز کن. آرام چشمانم را باز کردم در مقابل خودم گوشه حیاط یک نهال سبز و تازه را دیدم که روی زمین قد کشیده بود. _چقدر قشنگه درخت کاشتین؟! حجت کنار نهال نشست و عاشقانه به آن زل زد. دانه های ریز و درشت باران روی صورت درست مثل شبنم می درخشید. جلو رفتم و کنارش نشستم: _حالا چه خبره که درخت کاشتی؟! _مگه نمیدونی امروز روز درختکاریه! من هم این نهال را کاشتم تو هم ادای وظیفه شده باشه هم  یادگاری از ا خود باقی گذاشته باشم . از این گذشته درخت علامت سرسبزی و خرمیه.. در حالی که آن روز بارانی به دست حجت در زمین نشان داده شد حالا برای خودش یک درخت درست و حسابی شده.کاش بود و با چشمان خودشان را میدید سرسبز و خرم. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*