14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥💠 سخنان دلنشین مادر شهید امنیت پوریا احمدی، در دیدار با استاندار تهران
🔹 مادر شهید پوریا احمدی: من از جوانی مرید رهبر بودم، رهبر باشد تا ما باشیم، وگرنه بدون رهبر میخواهیم چه کار کنیم؟ پسرم را به رهبر هدیه کردم. پسرم عمیقا عاشق رهبر بود. خدا این رهبر را از ما نگیرد.
🔹شهید احمدی به دلیل شدت جراحات وارده پس از چند روز بستری در بیمارستان ، روز ۱۳ مهر ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
ا
شادی روح شهیداحمدی،وتسلی دل داغدار والدینش وسلامتیشون صلوات
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃
دلم برای وقتی های که ایران حاج قاسم داشت تنگ شده💔
کاش میشد برگردی فرمانده🕊
#حاج_قاسم❤️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
حبیب در دفتر مدیریت حوزه علمیه کاری داشت. با هم رفتیم. به اتاق موردنظر رسیدیم. بالای در اتاق تابلویی نصب شده بود و روی آن نوشته شده بود «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» [کفشهایت را بیرون بیاور!]
ناگهان حبیب برافروخته شد. تابهحال او را چنین عصبانی ندیده بودم. در اتاق را باز کرد. کفشش را به یک سمت پرت کرد، اورکتش را هم سمت دیگر انداخت و به سمت آن بنده خدا که پشت میز نشسته بود رفت و گفت: چی فکر کردی که این آیه را بالای اتاقت زدی؟! حتماً اتاقت هم بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ [سرزمین مقدس] است، خودتم هم که پشت میز نشستی، أَنَا رَبُّکَ [من خدای توام]!
آرامش کردم و او را بیرون بردم. گفتم: این چه کاریه میکنی، چیز بدی که ننوشته، نوشته کفشت را در بیار!
گفت: نه، کفشت را در بیار، با «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» زمین تا آسمون فرق میکنه، اینها نمیفهمن، مفهوم این آیه یعنی همه تعلقات را از خودت دور کن و بیا پهلوی من، نه یعنی اینکه نعلین و کفش را در بیار، من هم خواستم همه تعلقاتم را از خودم دور کنم برم پیشش ببینم خدایی بلده!
#شهید حبیب روزیطلب
🌿🌷🌿🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سی
هرروز چهره ای از او پیش چشمم می کشیدم و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم میکردم .دیگر توان آن را نداشتم که حتی به خانه دوستان و آشنایان بروم .تنها چیزی که دلم را گرم می کرد تلفنهای هرروز امید یک روز سریع گوشی را برداشتم.
_من حالم بهتر شده از تبریز منو انتقال دادن به تهران .تورو خدا چند روز دیگه تحمل کن.
مدام روز شماری میکردم چند روزی بود که میان بچه های هتل زمزمه های شد. خانم ستوده پیشنهاد کرده بود برای تفریح و بازدید برویم خرمشهر.من قبول نکردم گفتم بدون اجازه آقامرتضی جای نمیروم باید او تماس بگیرد.
_اونوقت روز عاشورا بچه ها میخوان جایی بروند یا نه؟!
_بله خرمشهر!
_خودت چرا نمیری؟!
_منتظر تلفن شما بودم.
_از نظر من شما آزادی هرکاری مصلحت است انجام بدی .چرا خودت را اینقدر اذیت می کنی؟
_آخه جای نمیخوام برم من سلامتی شما رو می خوام همین برام بسه همین که تلفن می کنی.
بعد با یک حالت متین و آرام از پشت تلفن خطابم کرد.
_به جان امام اگه توی خونه بمونی تلفن نمیزنم. الکی خودتو عذاب بدی که چی بشه ؟!برو بلکه روحی ات تازه بشه.
بعد از آن قسم راضی شدم چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را برایش بدهد..
وسایل را جمع کردم و به مسجد جامع خرمشهر رفتیم گروه رزمنده و مردم از عزاداری می کردند.
به اتفاق همه بچه ها رفتیم بالای پشت بام مسجد و نگاه کردیم سرتاسر بلوار خیابان چهار ردیف طبیعی سیاه پشت دو به دو رو به روی هم صف بسته بودند هزارتا زنجیر بالا میآمد و پایین می رفت روی شانه عزاداران.
دمام مینواختند. سنج هم بود و قدم به قدم صف ها جلو می رفتند. تا چشمم به بسیجی ها می افتاد مرتضی بودم .تمام طول شب این مراسم ادامه داشت .
مداحان با صدای خوش می خواندند.«ممد نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته ..خون یارانت...»
بغض گلویم را جویده بود .یک دل سیر گریه کردم .شهر از آتش دشمن در امان نبود.مرتب صدای انفجار به گوش می رسید و صدای زنجیر و نوحه ..
صبح ..چند ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتیم گشت و گذار در خرمشهر که ناگهان هواپیماها آمدن بمباران.
سمیه دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و گریه می کرد .برگشتیم آبادان .آنجا هم ریختند آسمان را پر خوف آهن کردند .بمباران و موشک .برگشتیم اهواز و نشد شهر را خوب تماشا کنیم .
تازه به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد
_من با اصرار زیاد دکتر را راضی کردم منو بفرسته شیراز .با حاج محمود و علی هماهنگ کردم تو رو بیارن شیراز.
اشک شوق می ریختم و تند تند ساکم را می بستم.یک لحظهارام نداشتم و هی در اتاق را باز میکردم و سرک می کشیدم که حاج محمود کی می آید.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با پدر شهید هاشمی، فرمانده اطلاعات سپاه سیستانوبلوچستان
#شهیدهاشمی
#فتنه
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
#حرف_آخر
🏷 برشی از وصیتنامه و دستخط سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
🔸 از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّفقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ #خامنهای عزیز را عزیزِ جان خود بدانید. حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
13.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دشمنان نمیدانند و نمیفهمند که ما برای شهادت مسابقه میدهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمدیم و به سوی او میرویم...
#شهید_حاج_حسین_همدانی
#حبیب_حرم
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟🌷🌟🌷🌟🌷
یادمان باشد در همین کوچه ی ما،
#مادری هست که #عشقش را داد
تا تو عاشق بشوی،
نگذاریم که تنها بشود.!!
کاش کاری بکنیم که دلش
#خون_نشود.!!
✍پی نوشت: عکس متعلق است به مادر شهیدی در شهر فسا
👈او زیر درختی که پسرش بیش از 30 سال پیش در حیاط خانه کاشته زندگی میکند و خاطرات پسرش را زنده می کند ....
👈 و چه مادرهایی که عزیزترین بچه هاشون را برای امنیت این کشور و مردم دادند...
#مادران_شهدای_گمنام
#هنوز_منتظرند
سی و چند سال #انتظار
#امنیت
🌷شادی روح شهدا و تسلای دل مادران شهدا #صلوات
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
گـــذشتی از روزهای خوش ِ #جوانی_ات !
#دعا کن برایم ...
تا این #جوانی ، مرا به بازی نگیرد ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شب عروسی عبدالعلی بود. اصلاً نگذاشت به دست و پایش حنا بگذارند، می گفت: «در این زمان که هر روز شهیدی با خون خود حنا می گذارد، حنا گذاشتن در عروسی ضرورتی ندارد.»
🔰وقتی مراسم تمام شد، ایستاد به نماز.
نمازش که تمام شد صدای در خانه بلند شد. در را باز کردم مردی بود که با نگرانی می گفت، خانمش مشکل ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺷﺪﻳﺪ پیدا کرده، گفتم: «آقا امشب شب عروسی عبدالعلیِ، بعید است بیایند!»
جریان رابه عبدالعلی گفتم، فوراً لباس پوشید و گفت: «اینجا که جای تعلل نیست!»
رفت مشکل آن بنده خدا را حل کرد و برگشت.
🔰 یکی از اتاق های خانه بود که هیچ وقت در آن نمی خوابید، اتفاقاً حجله عروسی را هم در همان اتاق بسته بودند. می گفت: « وقتی در این اتاق می خوابم صدای در را نمی شنوم. ممکن است بیماری در خانه را بزند و من صدای در را نشنوم!»
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻌﻠﻲ_ﻋﺎﻣﺮﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سی_و_یکم
مرتضی از خواب می پرد راننده جیب نیشخندی میزند.
_صحت خواب عمو.
_سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟
_خسته بودین خواستم بیدارت کنم. چیزی نیست الان میرسیم.
کلیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی که باید آن سویش ترمز کند و فرمانده گردان پیاده شود تا در شب عملیات غرق شود.
_به سلامت.
دستی تکان بدهد بوق زنان راهش را بگیرد به آخر میدان. مرتضی هم باید همین جور که از کنار سنگرهای کیسه شنی میگذرد به درون سنگر زیرزمینی خود به زد و یک راست برود سراغ نقشه منطقه آنجا را آب انداخته اند.
اوضاع قاراشمیش است. یک نهر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله از نیست و باید رهایش کند گوش های دراز بکشد که نور این باشد و خواب ببیند. چرا تمام نمیشود خوابم؟بیمار را بیدار نمی کند؟بچه ها من اینجام.بیایید آن طرف عراقیها آب ریخته اند توی صحرا.
بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره لعنتی ماندهاند! کی مرده؟! کی زنده؟! چرا یکی مرا بیدار نمی کند.
و بعد با همه سنگینی تجهیزات تا چهار صبح کوهپیمایی کردیم. بالای کوه خط مرزی ایران و عراق رسیده بودیم. سردی می آید در شیار کوه حرف ها آب شده به راه افتاده اند. بیایید والفجر۲ همین دوروبر هاست. همین جا که آب سرد توی دست ها نمی گنجد. همینقدر که بی خوابی لعنتی بپرد از کله های مان کافیست. وضو بگیرید بچه ها بیایید.
چشمها را روی هم گذاشتیم و بعد بساط صبحانه پهن بود. بعضی ها جیره های شان را می گذاشتند وسط.«باهم بخوریم شما جیره تان را بزارید برای بعد»
تا ظهر در چرت و بیداری گذراندیم بعد از نماز و ناهار منتظر عصر بودیم که به راه بزنیم و تا آن موقع مجبور بودیم بعضی از بومی های دهات های نزدیک را که در رفت و آمد بودند محض احتیاط پیش خود نگه داریم تا عملیات لو نرود.
ولی محمدی ملافه آورده بود و می گفت اگر بچه ها زخمی شدند باند و پانسمان کم آوردیم بیچیز نمی مانیم.
شهید طیبی وقت رفتن به پایین تپه پر کردن قمقمه اش به زور قمقمه بچه ها را می گرفت تا آب کند. هوا تاریک شد. ده ها و رکوع ها تمام شد. حالا دیگر بیسیم های دسته ها و گروهانها روشن شد. ساعت های نه بود که راه افتادیم. محل عبور بعضیها از بالای پایگاه های کوچک دشمن بود. ولی انگار این ها قدرت خدا کور شده بودند. ساعت ۳ نیمه شب به نزدیکی هدف ها فرماندهی گردان در بیسیم دستور عملیات را به گروهان دو داد. دقایقی بعد بر لبها شکر خدا به خاطر پیروزی می گذشت.
الله اکبر بچههای ما( گروهان ۱ )بلند شد وقتی حرکت کردیم. چند تا از بچه های گروهان سه که راه را گم کرده بودند به همان بر خوردند. با راهنمایی شهید چوپان به اتفاق آنها به بالا رفتیم. چون گروهان ۳ باید در جای دیگر عمل می کرد آن بچه ها با صحبت شهید چوپان به پایین تپه آمدند. من هم با آنها رفتم.از شهید چوپان جلو افتادیم. او به بالا برگشت به حالا من با آن بچهها به قسمت دیگر از منطقه عملیاتی رفته بودیم. دعای مکرر و بدون مکث تیربار به گوش می رسید و چند تا از بچه ها پرواز کردند. فرمانده گردان پشت بیسیم داد میزد که یک تیربار بیشتر نیست باید خاموش شود.همه بسیج شدند. آرپی جی زن ها از دو طرف پشت سر هم شلیک می کردند ولی فایده نداشت تا اینکه تیربارچی با چند تیر کلاش از پا در آمد. جلو رفتیم یکی از بچهها نارنجک را انداخت داخل یک سنگر عراقی. بعد از عمل کردن من رفتم داخل آن. دهانم از تعجب باز ماند. سنگر پر از مهمات بود ولی فقط نارنجک عمل کرده بود!!!
یک ضد هوایی چهار لول هم در آن بود که از آن استفاده کردیم و چندتا آیفا در جاده را از کار انداختیم. بعد به طرف فرماندهی گردان به راه افتادیم و با شهید جاویدی شروع کردیم به پاکسازی سنگرهای عراقی..
شهید جاویدی؟!! مگر من شهید شده ام؟!! آیا خوابم بیدارم پس چرا یکی مرا بیدار نمی کند پس اینها چیست که میبینم...؟!
روی یکی از سنگر ها چهار تا عراقی بودند که صدای دخیل یا خمینی شان بالا رفت. ما جزء کردهای عراقی هستیم و زمانی که شما عملیات را شروع کردید به طرفتان تیراندازی نکردیم و منتظر بودیم خودمان را تسلیم کنیم. یک عراقی دیگر هم در سنگر دیگری تا آخرین لحظه مقاومت کرد و وقتی به اسارت درآمد از رفتار بچه ها تعجب کرد. انگار اصلا توقع زنده ماندن نداشت.
.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
اشکهای فرزند #شهید اغتشاشات سلمان امیر احمدی
در مراسم تشییع پیکر پدر....😭
خیلی سخت و درداور هست....😭
چه خون هایی که مظلومانه به زمین ریخت و چه بچه هایی که یتیم شدند 😔
😭چقدر سخت است یتیمی 😭
🔹هدیه به ارواح مطهرشهدا اخیر و شهیدسلمان امیراحمدی
#صلوات🥀
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb