⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹 یک شب چهارشنبه، جواد را شام به خانهام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندارانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد میآیم.
مرکز مازندارنی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود. جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت میشد. شب جواد با تأخیر آمد. حال خاص و پریشانی داشت. گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟
تکه پارچهای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار.
گفتم: این چیه؟
اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو من گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسد است. بیاختیار یاد حبیب افتادم و دلم سوخت. اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان(عج)، نمیدانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند.
ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد. یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و میگفت: آقا آمد...
آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود مثل فردا پایش را قطع کنند. میگفت امام زمان(عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو.
تمام قامت روی پایش ایستاده بود. بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشمهایم پیچیده بود. یقین داشتم حضور آقا امام زمان(عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹توی محوطه حوزه شهید نجابت بودم، دیدم جــــواد رد مــیشود، رنگ از رویش پریده و دستش روی شکمش بود.
به سمتش رفتم و گفتم: جواد آقا چیزی شده؟
در حالی که شکمش را فشار میداد گفت: سید دلـــــم خیلی درد میکنه، نفسم را بند آورده!
به شوخی گفتم: میخوای دست بزارم رو شکمت، خوب بشی!
نگاهی به من کرد و گفت: تو سیدی، چرا که نه!
پیراهنش را بالا زد و دستم را گرفت و روی شکمش گذاشت و چیزی گفت. دستم را برداشتم. دیدم رنگ و رویش برگشت. گفت: سید خوب شدم!
گفتم: شوخی نکن، من شوخی کردم!
گفت: نه جدی میگم، دیگه اصلاً دردی ندارم.
ساعت بعد، پای درس آیت الله نجابت نشستیم. جواد جریان شکم دردش و خوب شدنش را گفت. آقای نجابت گفتند: این به خاطر عشق و ارادت و اعتقادی است که شما به ائمهاطهار داری، حتی دست یک سید هم درد شما را شفا میدهد!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹جواد با سخنرانیها و مداحیهای زیبایش همه پایگاههای خط را به فیض میرساند. یک روز نزدیک نماز مغرب بود و باید به یکی از پایگاهها میرفتیم. جواد پشت سرم نشسته و با موتور تریل 250 با سرعت زیاد از کنار خاکریز لبه جاده میرفتیم. ناگهان جواد زد روی شانهام و گفت: بایست... بایست... عمامهام!
سرعتم را کم کردم، ناگهان هیکل گنده یک کمپرسی مایلر از درون خاکریز عمود بر جاده بیرون آمد. محکم ترمز را گرفتم. موتور چند سانتی این غول ناخوانده ایستاد. قلبم هم همراه موتور ایستاد. رنگ از روی راننده کامیون هم پریده بود. اگر با همان سرعت اول ادامه داده بودم الان زیر کامپرسی بودیم.
جواد سریع از موتور بیرون پرید و به سمت عمامهاش که در فاصله دوری روی زمین افتاده بود دوید. وقتی آن را برداشت و خاکش را تکاند شروع کرد به بوسیدن آن و مرتب میگفت: قربونت برم که اگه نیافتاده بودی، الان من و مهدوی مثل پشه کوره چسبیده بودیم به بدنه کمپرسی!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹محرم سال ۶3 بود. شیخ جواد هم روحانی گروهان بود و هر شب در یکی از پایگاهها نماز جماعت میخواند و کمی سخنرانی و توسل و نوحه خوانی. من هم که عاشق صدا و صحبتهایش بودم او را هر شب همراهی میکردم.
مدتی که گذشت شیخ جواد گفت: قاسم میشه دیگه من را به پایگاهها نبری؟
با تعجب گفتم: چرا؟
محجوب گفت: آخه بالای بیست شب است که میریم پایگاهها، راستش من دیگه مطلب جدیدی برای صحبت ندارم، همین قدر مطالعه و مبحث آماده کرده بودم، که همش را گفتم. من خیلی وقت نیست که طلبه شدم و مدت کمی هم هست که سخنرانی میکنم!
متعجب نگاهش کردم. ادامه داد: چون شما رو خیلی دوست دارم و شما را مثل برادر بزرگتر خودم میدونم بیتعارف میتونم حرف دلم رو بزنم و دروغ نگم. میتونستم یه بهانه یا دروغی بگم که دیگه نیام، حتی بیام حرف تکراری یا من در آوردی بزنم، ولی مـــن حقیقت رو میگم، من هرچی مطلب آماده کرده بودم شما این مدت گوش کردی، دیگه نمیتونم الکی از خودم اراجیف درست کنم. باید متن و مبحث جدید آماده کنم که متأسفانه اینجا کتاب و منبع هم ندارم.
از شهامت و رو راستی و صداقت این جوان متحیر مانده بودم.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
"حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت"
دستهایش شیمیایی شده بود و زخمهای ناجوری داشت که باید همیشه آنها را چرب میکرد. موقع نماز میرفت تلاش میکرد، تا این چربیها را بشوید و وضو بسازد میگفت : نمیتوانم بیوضو باشم. حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت
در محل کارش، میزش را بطرف قبله گذاشت و از دیگران هم خواست که میز خود را به طرف قبله بگردانند. او با اینکار نشان میداد که ما باید حتی نشستن خودمان را هم جهتدار کنیم
#سردار_شهید_عبدالمهدی_مغفوری
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹جواد می گفت یک رستوران بعد از اهواز بود که بچههایی که برای استحمام و کارهای شخصی به اهواز میآمدند، زمان برگشت به آنجا میرفتند و ناهار چلو کباب میخوردند که قیمت هر پرس غذا بیست و پنج تومن بود.
جواد میگفت یک روز با حدود بیست نفر از بچهها برای حمام به اهواز رفتیم. وقت برگشت گفتم: بچهها امروز ناهار دعوت من چلو کباب!
وقتی همه را دعوت کردم، دست توی جیبم کردم دیدم جیبهایم خالی است. چیزی نگفتم به سمت رستوران میرفتیم که یک تویوتا کنارم ایستاد. راننده صدایم زد جواد آقا...
رفتم به سمتش آشنا بود. در حال روبوسی و احوال پرسی دیدم دست کرد و پولی تو جیبم گذاشت و در گوشم گفت: این پول را یکی از بچهها در شیراز داد و گفت: برسان بچههای جبهه خرج کنند!
وقتی رفت پول را در آوردم، دیدم پانصد تومن است، دقیق به اندازه پول ناهار هر بیست نفر. یک شعف و شادی خاصی در من ایجاد شد. با همان پول برای همه بیست نفر چلو کباب خریدم.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹جواد همیشه یک لبخند روی لبش بود، محال بود کسی بگوید روزی جواد را بدون لبخند دیدم. دوست و دشمن جواد را دوست داشتند. تکه کلامی هم داشت، همیشه میگفت: ای قربون آن وقتی که کله آدم بپوکه!
آن روز با موتور، به اتفاق جواد از چهار راه باغ تخت رد میشدیم. جواد جلو بود و من هم پشت سرش. ناغافل افتادیم در تظاهرات یکی از گروههای ضد انقلاب. تا خواستیم از کنار اینها رد بشیم، متوجه ما که چهرهای مذهبی داشتیم شدند. کم نگذاشتند غیر از فحش و ناسزا ما را سنگ باران کردند. باران سنگ بود که به سمت ما میآمد. من که پشت نشسته بودم، خم شدم و سرم را گذاشتم روی پای مخالف جواد که سنگها به سرم نخورد. سنگهایی که برای من مـــیانداختند به تن جواد می خورد. یکی از همان سنگها خورد به پیشانی جواد. به هر ترتیب جان به در بردیم. پیاده شدیم. جواد دستش را روی محل برخورد سنگ به سرش گذاشته بود و میمالید. به سر جواد نگاه کردم، نشکسته بود، اما ورم کرده و درد شدیدی داشت. در همان حالت، در حالی که دستش را محکم روی سرش میکشید به سرش گفت: تو کی دست از سر من بر میداری من نمیدونم. ( انگار می دانست این سر تا نرود به مقصود نمی رسد.)
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹رفته بودم تبلیغات، چشمم به جواد افتاد. گفتم: جواد تو خونه هر کی میرم میبینم یه نقاشی به دیوار آویزه، میگن یادگار جواده. خوب من هم یادگاری میخواهم.
سرخ و سفید شد و گفت: چشم، اما پنج تومن خرج داره!
گفتم: برای یادگاری که پول نمیگیرن!
با مهربانی گفت: با رنگ و بوم بیت المال که نمیتونم برات نقاشی بکشم. خودمم که پول ندارم. پول وسایل نقاشی میشه ۵ تومن.
دست کردم توی جیبم و پول را دادم و رفتم. مدتی بعد برگشتم. دیدم همه زانوی غم بغل گرفتن. سراغ جواد را گرفتم گفتن، عاشقانه رفت ...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹هرچه که یاد دارم جواد عاشق امام حسین بود. بچه که بودیم، ماه محرم که میشد، جواد بساط تعزیه و نوحه خوانی برای اباعبدالله(ع) را در کوچه پهن میکرد. یک پیت خالی نفت زیر پایش مـیگذاشت، برای بچهها نوحه میخواند یا آنها را برای سینه زنی آماده مــیکرد.
این چند ماه آخر با هم جبهه بودیم. جواد عادت داشت دو ساعت قبل از اذان، گوشه خلوتی مینشست و کتابی که در آن نوحههای مربوط به حضرت اباعبدالله(ع) نوشته شده بود را میخواند و ابیاتی را حفظ میکرد. یک بار پرسیدم جواد چه اصراری داری به این کار که هر روز تکرار میکنی؟
گفت: من که همه اشعار را از حفظ نیستم. نمیخواهم هم مطلب تکراری بخوانم. من این کتاب را باز میکنم، تفأل میزنم، هر چه آمد همان را برای مراسم شب حفظ میکنم.
به همین علت وقتی برای حضرت اباعبدالله میخواند، جز ذکر اباعبدالله، همه اشعار و نوحههایی که میخواند جدید بود. وقتی سینه زنی برای اباعبدالله شروع میشد، جواد از حالت طبیعی خارج میشد و شاید تا یک ساعت این حالت خوش را داشت.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰امام خامنه ای(مدظله العالی)
💢شهید باكری در آغاز جنگ یك جوان دانشجو است كه تازه فارغالتّحصیل شده؛ شما نگاه كنید در عملیّات بیتالمقدّس، در عملیّات خیبر، قبل آن در عملیّات فتحالمبین، این جوان یك فرماندهی زبدهی نظامی است كه میتواند یك لشكر را، در بعضی جاها یك قرارگاه را حركت بدهد و هدایت كند و كار كند. اینها معجزهی انقلاب است.
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹شب عملیات والفجر 8 بود. من لباس غواصی تنم بود و آماده میشدم تا کنار اروند بروم. دیدم جواد به سمتم آمد. مرا در آغوش کشید و بوسید. گفت: مرتضی تو داری میری که شهید بشی؟
گفتم: نه، من شهید بشو نیستم، من میخواهم تا آخر جنگ بایستم!
جواد خداحافظی کرد و از من جدا شد. حس غریبی داشتم. میفهمیدم که این آخرین دیدارم با جواد است، اما نمیدانستم قرار است برای من اتفاقی بیافتد یا برای جواد. به سمت نخلستان رفتم. ده دقیقه نگذشته بود که دیدم جواد دارد به سمت من میدود و من را صدا میزند. ایستادم تا به من رسید. باز من را بغل کرد. صورتم را بوسید، پیشانیام را بوسید. من را محکم به سینهاش چسباند. باز به دلم افتاد که این آخرین بار است که جواد را میبینم. آن شب من به شدت مجروح شدم و به مشهد منتقل شدم. حدود بیست روز بعد از بیمارستان مشهد مرخص شدم و به شیراز آمدم، هم زمان قرار شد جواد هم از جبهه به شیراز بیاید!
آمد، اما...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹قرار بود جواد گنبد آقا امام حسین(ع) را نقاشی کند، من هم کنارش سلام بر امام حسین(ع) بنویسم. تقریباً کار تمام شده بود. جواد داشت پرچم قرمز گنبد را نقاسی می کرد . برای لحظهای از صدای انفجار گلوله 106 کنارم گوشم کیپ شد. هالهای از دود غلیظ محیط را پر کرد. صدای خفیف و منقطع جواد را شنیدم که میگفت: یا حســـین.... یا حســــین.
عینکم شکسته و جایی را نمیدیدم. برای فرار از غبار و دود انفجار شروع کردم از سمت چپ دور سنگر دویدن، همزمان باد دود و گرد و خاک انفجار را برد. وقتی از سمت راست به محل انفجار برگشتم، دیدم جواد روی زمین افتاده است. چند ترکش به بدنش نشسته بود. بزرگترینش پیشانی و طاق سر جواد را برده بود.
چشمم به نقاشی جواد افتاد. فوارههایی از خون و مغز جواد به گنبد به خصوص محل پرچم حرم پاشیده بود.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹یک روز با تعدادی از طلبهها، در حوزه شهید نجابت دور هم نشسته بودیم. بحث در مورد شهدا بود، به خصوص شهدایی که بدون سر پیکرشان به خاک رفته بود. یکی از این شهدا که نامش بر سر زبان بچهها بود شهید "حاج شیرعلیسلطانی" بود.
جواد با لبخندی که لبانش نقش بسته بود گفت: خوش بحالشون لذت از این بهتر که آدم بدون سر مهمان حضرت اباعبدالله(ع) باشه!
شیخ عبدالصمد مرادی خندید و رو به جواد گفت: خدا شهادت رو قسمت کنه چه با سر چه بدون سر!
آن روز هم مثل همه روزهای بودن کنار این عزیزان و آیت الله نجابت گذشت، اما خیلی نگذشت تا هم جواد از ناحیه سر به شهادت برسد، هم عبدالصمد بیسر شهید شود!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹حاج اصغر برادر جواد گفت: بابا اگه جواد مجروح شده باشه چه کار میکنی!
پدر با ابهت گفت: هیچی، بچه من هم مثل همه رزمندگان.
اصغر گفت: بابا مجروحیت جواد خیلی بده، ممکنه تا برسیم بیمارستان شهید شده باشه!
بابا گفت: اشکال نداره، پسر من هم مث همه.
بغض اصغر ترکید و گفت: بابا بهت تسلیت میگم، جواد رفت پیش حبیب.
بغض ما هم ترکید. اما پدر تکان نخورد. یک قطره اشک نریخت. محکم گفت: چه خبره؟
دو تا کف دستش را جلو آورد و گفت: شهید شده که شهید شده، با همین دستهام از توی آتیش نون در آوردم. بچه من شهید نشه، بچه کی شهید بشه!
برای اینکه دل خودش را آرام کند. گفت: فدای علیاکبر حسین(ع).
پیوسته اسم امام حسین(ع) را میآورد و شکر میکرد تا دلش آرام شود. مرتب هم میگفت: بفرمائید... چیزی بخورید... چایی بخورید...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹خبر شهادت جواد که آمد، همه حوزه شهید نجابت را غم و اندوه در خود فرو برد، یاد خندههای زیبای جواد، غم و اشک را به صورت همه بچهها نشانده بود. به اتفاق جمعی از طلبههای حوزه شهید نجابت برای وداع با پیکر جواد به معراج شهدا رفتیم. همه دور تا دور جواد را گرفتیم. صورتش را باز کردند. ترکش از پیشانی تا طاق سرش را برده بود، اما صورتش سالم سالم بود.
یکی از طلبهها شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. رسید به فراز " یا اباعبدالله" همه با هم با بغض و اشک تکرار کردیم. ناگهان یکی از بچهها گفت: یا حسین...
همه به سمتش چرخیدیم.
- چی شده؟
- یا اباعبدالله را که میگفتید، دیدم لبهای جواد به هم خورد و همراه شما تکرار کرد... یا ابا عبدالله...
حالا زیارت عاشورا را کنار جواد با روضه مجسم میخواندیم...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹نگذاشتند محل زخم را ببينيم،فقط صورت جواد باز بود و از آن نور مي باريد. مادر دست به صورت جواد میکشید و میگفت: خودش دوست داشت شهید بشه، الحمدالله به آروزش رسید، خدایا این را هم از من بپذیر.
جواد وصیت کرده بود مادرداخل قبر شود و خودش صورتم را روی خاک قبر بگذارد تا بقيه مادر شهدا و مادر رزمندگان دلسرد نشوند. وقت خاکسپاری مادر درون قبر رفت و به وصیت جواد عمل کرد.
یک هفته از شهادت جواد میگذشت که یکی از دوستانش بستهای برای ما آورد. گفت این خاک محل شهادت جواد است، آوردم کنارش دفن کنید. باز کردیم. مقداری خاک و خون بود که موها و پوست و مغز جواد هم در آن بود.
مادر گفت: وقت دفنم، بگذارید زیر صورت من!
وقتی بعد از بیست سال، مادر به حبیب و جواد پیوست، همان خاک محل شهادت را به حاج اصغر دادم و گفتم: مادر گفت این را زیر صورتم بگذارید!
بسته را باز کردیم، بوی عطر میداد. بوی تربت امام حسین(ع). آن خاک را زیر صورتش گذاشتند.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️
🌹
به اتفاق حاج محمود محمدزاده پيكر جواد را از اهواز آورديم. شب در خواب دیدم توی قبر جواد ایستادهام و میخواهم به جواد تلقین بدهم. چشمم به بالای قبر افتاد. برادرش شهيد حبیبكه مفقود و بدون قبر بود لبه قبر نشسته و پایش توی قبر بود. گفتم: حبیب آقا اجازه بده یه قبر هم برای تو بگذاریم.
- نمیخواهم.
- آخه این چه وصیتی هست کردی، جنازم نیاد، آمد سنگ قبر نذارید، گذاشتید اسمم ننویسید... خوب خانوادهات ناراحت هستند به خاطر آنها راضی بشو.
خندید و گفت: خوب باشه...
روز بعد وقتي براي تلقين جواد در قبرش رفتم،نگاه بالا كردم، ديدم همان صحنه خواب است،جريان خواب را گفتم. بلافاصله شبه قبري براي حبيب هم بالاي سر جواد درست شد. لباسي از حبيب را در قبر گذاشتيم. حاج محمود به حافظ تفال زد. اين بيت آمد:
من از دیارِ حبیبم نه از بِلاد غریب/ مُهَیمَنا به رفیقانِ خود رَسان بازم
همين اشعار را روي سنگ قبر حبيب حك كردند.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
غروب #ماه_رمضان بود.ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی قابلمه ای از من گرفت . .
و بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش رفتم و گفتم :
ابرام جون کله پاچه برای #افطاری عجب حالی میده!!
گفت : راست میگی ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت و وقتی بیرون آمد ، ایرج با موتور رسید ،ابراهیم هم سوارش شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم حتما چند رفیق باهم جمع شده اند و افطاری میخورند. و از اینکه به من تعارف نکرده بود ناراحت شدم . .
فردای آن روز که ایرج را دیدم
پرسیدم : دیروز کجا رفتید؟
گفت : پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم . .
آنها ابراهیم را شناختند و خیلی تشکر کردند
خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم به خانه شان . .
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠یادی از #شهید اسماعیل محمدابراهیمی
🌷نیمه شعبان بود. قرار بود در خانه جشن بگیریم.
اسماعیل ۷ ساله بود.
گفت چرا امروز که میلاد امام زمان هست، خانه را تزئین نکردید.
مقداری پول گرفت تا کاغذ رنگی بخرد.
رفت.
کمی بعد خبر دادند در عبور از خیابان به شدت تصادف کرده است. نگران به بیمارستان رفتیم. در کما بود.🥺
پزشک گفت شدت تصادف و ضربه به سرش زیاد بوده و امیدی به برگشت هوشیاری و زنده ماندن ایشان نداشته باشید!😭
همه شیون و گریه می کردند، اما مادر سر به سمت آسمان گرفت و دستش را بالا برد و گفت:
خدایا من اسماعیل پاره تنم را به شما و آقا امام زمانم می سپارم و شفای او را از شما می خواهم!
پدر پانسمان روی سر او را برداشته بود، دیده بود محل زخم به شکل "یا علی" است، یقین کردیم خوب می شود.
مدتی بعد در کمال ناباوری از کما خارج شد.اسماعیل در ۱۷ سالگی وقتی هنوز رد یا علی زیر موهایش مشخص بود، در ایام ولادت امام علی، در عملیاتی با رمز یا علی به شهادت رسید.
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠یادی از #شهید اسماعیل محمدابراهیمی
- امروز ساعت ۶، قرار است یک توزیع کننده مواد بیاید کنار چهار طاقی!این را یکی از معتاد ها به ما خبر داده بود. غروب، کمی تا ساعت قرار مانده بود. اذان مغرب می گفتند. اسماعیل اصرار داشت زودتر برویم و برای آنها کمین کنیم. من، اسماعیل و دو نفر دیگر سوار موتور به سمت محل قرار حرکت کردیم.
من با سرعت می رفتم که زودتر برسیم، ناگهان صدای انفجاری آمد و در لحظه موتور با همان سرعت، ۱۸۰ درجه چرخید، سر و ته شد و در خلاف جهت حرکت ما ایستاد.
- بچه ها لاستیک موتور ترکید، خدا رحم کرد!
اسماعیل سرش را پایین انداخته بود، قدم زنان دنبال موتور می آمد. گفتم: چی شده؟
با افسوس و آه گفت: سید ببخش!
- چی را ببخشم؟
- تقصیر من بود!
ايستادم. با تعجب گفتم: چی تقصیر تو بود؟
به موتور و لاستیک پاره آن اشاره کرد و گفت: همین ترکیدن لاستیک، همین بهم خوردن مأموریت!
با تعجب گفتیم: چرا؟
😭با بغض گفت: تقصیر منِ، اگر زمان اذان مغرب، نماز اول وقتم را ترک نکرده بودم، الان سر قرار بوديم و كارمان را مي كرديم.
ادامه داد: من امشب نماز اول وقتم را ترک کردم، خدا هم این بلا را فرستاد تا بگويد اصل نماز است!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠یادی از شهید اسماعیل محمدابراهیمی
🌷اسماعیل 15 اردیبهشت سال 61، در عملیات بیت المقدس شهید شد.
بیش از ده سال از شهادت اسماعیل می گذشت. همه برادر و خواهر ها ازدواج کرده و دنبال خانه و زندگی خودمان بودیم. یک روز یکی از همرزمان جبهه ام، با من تماس گرفت. بعد از احوال پرسی، پرسید برادر تو شهید شده است!
گفتم: بله!
گفت: اسم برادرت اسماعیل بود؟
گفتم: بله!
گفت: دیشب خواب دیدم در گلزار شهدای شیراز قدم می زدم، کنار قبری سیدم که رویش نوشته بود "شهید اسماعیل محمدابراهیمی". ناگهان قبر باز شد و شهید از آن بیرون آمد و کنار من نشست. کمی با هم صحبت کردیم. از آن دنیا پرسیدم. گفت هر چه در مورد اجر و پاداش شهدا گفته اند حق است و حقیقت.
پرسیدم آیا کاری هست که حسرت انجام آن در این دنیا برایت مانده باشد؟
گفت: آره، دوست داشتم، بیشتر در این دنیا عمر می کردم تا به مادرم بیشتر و بیشتر خدمت کنم!
وقتی این خواب را برایم نقل کرد، یاد آخرین وصیت و توصیه اش افتادم. شرمنده شدم و فهمیدم این خواب پیامی برای من است که بیشتر مراقب مادر باشم!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠یادی ازشهید اسماعیل محمدابراهیمی
🌷ما در کودکی یتیم شدیم، همه بار بزرگ کردن ما به دوش مادربود.اسماعیل خیلی با محبت بودو بیشتر از همه ما نسبت به مادر محبت داشت. اگر مادر خواب بود و ما بازی می کردیم، مرتب می گفت آرام، مادر خسته است، مادر سر درد دارد... مادر خواب است.مادر راضی نمی شد اسماعیل به جبهه برود، اسماعیل به دست و پای مادر افتاد تا راضی به اعزامش شود.روزی که به جبهه می رفت، خیلی سفارش مادر را کرد و گفت: مادر را اذیت نکنید، حواست به مادر باشد!
🌹🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
نهم تیرماه سالگرد عملیات #کربلای_یک گرامی باد.🌷🌷
👇👇
#شهید مرحمت بالازاده
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس!
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت : با التماس!
به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده 😔😭
🌷
#ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ
#ﺩﻟﻢ_ﺷﻬﺎﺩﺕ_ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ
🌹🌱🌹🌱
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#امام_خامنه_ای:
اگر ماجراى #شهيددوران را در كتابها خوانده بوديم يا امروز هر كس مىخواند، احتمال مىداد كه افسانه باشد...
#شهیدعباس_دوران
#قهرمان_ملی
#سالگردشهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
نشردهید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم.
محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟
گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه!
دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد.
تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت.
وقت نماز شد.
نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود.
گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟
گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود.
چند قدم که راه رفتیم
گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه!
#شهید محمد دریساوی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید