🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی
من و زبیر حساس شدیم رفتیم تا ببینم چه خبر است. همیشه در کوله پشتی یک کبریت همراه داشتم به زبیر گفتم:
_کبریت را بیرون بیاور
کبریت را در دست گرفتم و به اتفاق زبیر و قلی از پله های سنگر پایین رفتیم و وارد سنگر شدیم .منتظر بودیم که با روشن شدن کبریت جسد یک هیولایی در مقابل چشمانمان خودنمایی کند اما وقتی کبریت روشن شد دیدیم دو سه تخته پتو روی هم چیده شده و یک قوطی خالی شامپویی روی آن افتاده و صدایی که قلی میگفت مربوط به قوطی خالی بوده.
برای امتحان پا روی آن گذاشتم و صدای فیسه ای از خود درآورد. به آقا قلی گفتم:
- بفرمایید این هم جسد عراقی
قلی میخواست زیر بار نرود اما آن قدر زبیر از او خندید که دیگر توقف نکرد و رفت. من و زبیر هم به جمع نیروهای دسته آمدیم. کندی حرکت در کانال به دلیل حمل مجروحان و شهداء آن چنان بود که ما از این فرصت برای کنجکاوی و سر درآوردن از
سنگرهای عراقیها استفاده میکردیم. زبیر دستش را کشید و گفت:
نگاه کن متوجه شدیم یک مجروح عراقی به یک صندوق پر از نارنجک تکیه زده است به اتفاق زبیر به کنار او رفتیم .زبیر اسلحه را به طرف مجروح عراقی کشید و گفت:
- «الموت !لصدام»
مجروح عراقی با عصبانیت کلماتی را تندتند به زبان عربی ادا نمود. معلوم بود که فحش و ناسزا می.گوید. من هم گفته ی زبیر را تکرار کردم .این بار نیز مرد عراقی با عصبانیت بیشتر پاسخ من را با کلماتی که معلوم بود بوی ناسزا می دهد، گفت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_یکم
پاسخ من را با کلماتی که معلوم بود بوی ناسزا می،داد گفت. مجروح عراقی یک پا و دستش را از دست داده بود. امدادگران ما زخمهایش را به دقت پانسمان کرده بودند. درجه ی ستوان دومی داشت و سرش هم تاس و کچل بود. سنگری که در آن قرار داشت یک سنگر دوشیکا بود. آن قدر این افسر عراقی تیراندازی کرده بود که پایم روی پوکه های کف سنگرش لیز می خورد .خدا میداند چند نفر از نیروهای ما را به شهادت رسانده بود .جالب این که هنوز هم طلبکار بود .
فرماندهی دسته ی ما آقای نیازی جسور و زیرک بود.
نیازی وقتی داشت از داخل کانال رد میشد متوجه قضیه
شد. پرسید:
- چه خبر؟
گفتم:
هر چه به این لعنتی میگوییم بگو الموت لصدام نمیگوید
گفت:
_آن دستش را که سالم است دور کمرش بپیچید و محکم ببندید.
زبیر گفت:
_با کدام طناب؟
آقای نیازی گفت:
_با بند پوتین خودش
ولی جناب سروان یک پا بیشتر نداشت آن هم یک پوتین دکمه ای پایش بود.
چاره ای جز رها کردن او نداشتیم مسیر را بنا به دستور فرمانده ادامه دادیم .یک لحظه متوجه شدم که نیروها از روی اجساد رد می شوند .
قضیه را به زبیر گفتم .از این کار نفرت داشتم. اصلاً از جنازه خیلی بدم میآمد اما خلاف جریان آب نمی توانستیم شنا کنیم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_دوم
نوبت به من هم رسید. حدود صد نفر جنازه ی عراقی در جایی از کانال روی هم ریخته بود. هر کس که میخواست عبور کند ناچار باید از روی این اجساد رد میشد. افراد جلو از روی اجساد رد شدند اولین قدم را روی باسن یک جسد درشت اندام گذاشتم به
ندرت میان عراقیها آدم لاغر پیدا میشد بالاخره با هزار جور نفرت این مسافت چهل متری را رد کردم مسافت زیادی را نرفته بودیم که پچ پچ افتاد که داریم به هدف میرسیم به موضع تک رسیدیم.
بچه ها خوشحال و خندان بودند. باورم شده بود که این بار شرکت در عملیات قطعی .است در طول چند سال گذشته همه ی معادلات و آرزوهایم هر بار به علتی به هم ریخته بود یا جثه ام کوچک بود یا عملیات لو رفته بود.
این بار به نظر میرسید که به آرزوی دیرینه ام رسیده ام برادر فولادفر در ورودی سنگری ایستاده بود و داشت مدام میگفت
- بچه ها با یاد خدا از پشت آن خاک ریز به سمت نونی ها تیراندازی کنید.
سراسیمه از کانال جدا شدیم نزدیکیهای غروب بود و از آفتاب چیزی نمانده بود. بچه ها به حالت بدو رو خود را به پشت خاکریز رساندند .گروهان یک جلوتر از ما مستقر بود و گروهان سوم پشت سر ما می آمد هدف تصرف نهر و خاکریزی بود که در راست نونی های شلمچه قرار داشت روی این نهر سه پل وجود داشت هر کدام از این پلها در حوزه ی مأموریت یک گروهان بود نام رمز آنها بر روی کالک ناصر ۱ ناصر ۲ و ناصر ۳ بود با تصرف پلها امکان فرار نیروهای عراقی از بین میرفت و اگر خاکریز را تصرف میکردیم نونیها سقوط میکرد.
به دستور فرمانده پشت خاکریز حالت گرفتیم. بلافاصله کوله پشتی را از خود جدا کردم
رسته ی من نارنجک تفنگی بود و زبیر تک تیرانداز. یکی از نارنجک ها را از کوله پشتی درآوردم جوفی را روی اسلحه سوار کردم و نارنجک را روی آن فشنگ گازی مخصوص را داخل لوله گذاشتم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_سوم
زبیر دست از کار کشیده بود و نگاهم میکرد. هنوز هوا زیاد تاریک نشده بود و به نحوی امکان دیدن محل اصابت نارنجک وجود داشت. بچه ها الله اکبرگویان تیراندازی میکردند به زبیر گفتم:
- می خواهم آن جا را بزنم.
دستم روی ماشه رفت و نارنجک از اسلحه جدا شد و لحظاتی بعد کنار یک سنگر فرود آمد و منفجر شد مابقی نارنجک ها را نمی دانم کجا و چگونه زدم میخواستم زود نارنجک ها را پرتاب و تیراندازی را شروع کنم.
نارنجک دومی و سومی نیز پرتاب شد. وضعیت از آن حالت اولیه خارج شده بود ابتدا از طرف دشمن واکنشی انجام نگرفت اما رفته رفته باران تیرهای دشمن شروع کرد به باریدن تیرهای سرخ و نارنجی به این سو و آن سو می رفت. صدای زوزه ی تیرهای رسام و انفجار خمپاره های زمانی آمان از همه بریده بود. بچه ها با شور و شوق میجنگیدند یا حسین یا حسین زخمیها به گوش می رسید. برخی که با تجربه تر بودند فریاد می زدند
_الله اکبر بگید
فرماندهی دسته ما لحظه ی اول شهید شد .حسین اسماعیلی فرماندهی گروهان مدام بین این طرف و آن طرف در تکاپو بود. میخواستم نارنجک چهارم را روی اسلحه سوار کنم که متوجه شدم در پوش اسلحه به خاطر فشار شدید گاز باروت پرت شده است. دنبال آن میگشتم که اسلحه ای کنارم افتاد سرم را بالا گرفتم در زیر نور منور لطیف طیبی را دیدم. نگاهش کردم از شاهرگ گردنش خون روی چفیه ی سفیدرنگش می ریخت. لحظه ای به خود لرزید انگار دلش نمیخواست به زمین بیفتد در کنارم نقش زمین شد. دست از کار کشیدم همه ی هوش و حواسم متوجه لطیف بود. زیر نور منور افتاده به من نگاه می.کرد هم این طور که داشت نگاهم میکرد یک دفعه حواسش متوجه جای دیگر شد و نگاهش را به سمت دیگری انداخت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_چهارم
هنوز زبان من بند بود که
لطیف شروع به حرف زدن کرد آرام و شمرده گفت:
_السلام علیک یا ابا عبدالله....
دو، سه بار دهانش باز و بسته شد و به شهادت رسید .
آن زمان سلام گفتن لطیف برایم قابل فهم نبود. هر گاه آن لحظه را در ذهن مرور میکردم دچار حالت عجیبی میشدم. نوع رفتار لطیف مانند کسی بود که در مقابل انسانی بزرگ عرض ادب میکند. یک دفعه حواس و نگاهش را از من میگرفت و به سمت دیگری خیره شد.
انگار مرا لایق سخن گفتن ندانست .یک دفعه دیدم که شهباز طیبی بر بالین لطیف آمده است.
پرسید:
- لطیفه ؟
پاسخ دادم: - بله!
شهباز نشست و های های گریست. سپس چفیه خود را بر صورت لطیف کشید و از آن جا دور شد. لحظه ای که به خود آمدم احساس کردم که از آن دنیا به این دنیا برگشته ام و از این رو به آن رو شده ام دست و پایم را گم کرده بودم. انگار لطیف روح مرا هم با خود برده بود. وقتی که خود را زنده ،دیدم چشمم به اسلحه ام افتاد .آن را برداشتم و خیلی زود در پوش آن را پیدا کردم و جوفی پرتاب نارنجک را از لوله جدا کردم. خشاب تیر جنگی را کوبیدم .جایش دست پاچه و عصبانی بودم انگار آدمی که از همه روزگار طلبکار باشد ،سرم را از خاکریز بالا کشیدم و دندانهایم را به هم فشردم و با فشار
انگشت گلوله ها را به سمت دشمن شلیک میکردم انگار لطیف طیبی میگفت:
_بزنید وقت تنگ است
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_پنجم
نیروهای گروهان یکی یکی شهید و مجروح میشدند و دشمن مقاومت میکرد. ستونی از نیروهای گردان امام مهدی (عج) از پشت خاکریز مجاور نهر عبور میکردند تا دشمن را دور بزنند و درگیری را شدت دهند در آن لحظات یکی از نیروها به دوستانش می گفت:
_بچه ها آیه و جعلنا تلاوت کنید تا دشمن ما را نبیند.
آن قدر با اعتماد این سخن را بر زبان جاری می ساخت که گویی به او الهام شده بود .
عملیات و نبرد ادامه داشت یکی دیگر از بستگان لطیف
آر پی جی گرفت و خود را از پشت خاکریز به آن طرف انداخت .
هر چه دوستانش میگفتند :«فلانی نرو کشته میشوی!» قبول نکرد و بعد از چند لحظه صدای شلیک موشک آر پی جی او شنیده شد.
فریاد
می زد:
- بچه ها موشک بیاورید این جا جای خوبی است!
بچه ها به سرعت خود را به او رساندند .هیچ کس کوتاهی نمیکرد .
آقای چناری در حالی که داشت قبضه خمپاره شصت خود را در کنار ما آماده تیراندازی میکرد فریاد معاون گروهان را که شنید به من و زبیر گفت:
_بچه ها مواظب قبضه باشید تا من نوروزی را که مجروح شده بیاورم, یکی از بچه ها به آقای چناری گفت:
_آقا این چه موقع دنبال مجروح رفتنه بیا و خمپاره را راه اندازی کن.
با تشر آن رزمنده آقای چناری به کنار قبضه برگشت و اقدام به تیراندازی کرد .هنوز فریاد مادر مادر نوروزی می آمد. رزمنده ای در میان دود و دولاغ رگباری بست و
حرکت کرد ،اسمش حمزه بود . از ناله های نوروزی عصبانی شده بود و گفت :چرا داد و فریاد میکنی؟ روحیه ی بچه ها را خراب میشه... این کارا خوب نیس!
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_ششم
حمزه هنوز داشت حرف میزد که انگار توپ فوتبال شوت شد لای درخت گز .باسنش ترکش خورده بود داد و فریادش بلند شد. اما خیلی زود ساکت شد. انگار نصیحتهای چند لحظه قبل خودش را به یاد آورده بود. آقای چناری در حالی که مشغول کار بود به ما دلداری می داد .
احساس میکرد من و
زبیر به دلیل سن و سال کم نیاز به محبت و دلداری داریم. میگفت:
_بچه ها اگه خدا نخواهد ما طوری مان نمیشه من خودم یک بار ترکش کنار قلبم خورد و زنده ماندم.
در همین موقع بود که حسین اسماعیلی فرمانده گروهان که اهل شهر داراب بود
,فریاد زد:
_بچه ها یک آر پی جی به من بدید تا کمین را خفه کنم.
در حالی که آر پی جی را از دست یکی از نیروها میگرفت با خود میگفت:
_یا خدا نیروهایم تلف شدند. خدایا خودت به فریاد برس. اسماعیلی رفت و کمین را با آرپی جی ساقط کرد؛ اما در برگشتن به شهادت رسید.
او قبل از عملیات بنا بود به مرخصی برود ،ولی به دلیل مشغله کاری موفق نشده بود. با سقوط کمین ،آتش تیر مستقیم روی ما تا حدودی کم شد. اما نونی های شلمچه هنوز مقاومت می کردند .با مقاومت سخت و طاقت فرسایی که از طرف نیروهای ما انجام
شد و با ملحق شدن گردان امام مهدی ، نونی های شلمچه بالاخره سقوط کرد .
غرش صدای الله اکبر در میان آهنگ گلوله ها حال و هوای خاصی داشت. انگار صدای شر شر آبشاری که از صخره ای سقوط و بر شکوفه های اطراف پاشیده میشود.
آقای ساریخانی در حالی از کنارمان عبور میکرد که تیری صورتش را درید و خون زیادی فوران کرد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_هفتم
زیادی از آن فوراً کرد با دست پاچگی پرسیدم:
- آقای ساریخانی چی شده؟ عصبانی شد و گفت:
_مگه صورتم را نمی بینی؟
تازه فهمیدم پرسش من از روی حواس پرتی و دست پاچگی بود با فرار عراقیها چراغ های نفر برها و تانکهای در حال فرار آنها را دیدم آر پی جی نیز مدام به سمت آنها شلیک میشد از تیر مستقیم خبری نبود اما خمپارهای زمانی مانند بـاران بـر سرمان فرو ریخت.
فرمانده گردان آقای پورکمال بود او از کنار خاکریز با حالت بدو ،رو
عبور میکرد و میگفت:
- بچه ها سنگر بزنید.
کنار من و زبیر که رسید .گفت:
_چریک چرا دست به کار نمیشی؟ زود باش سنگر بزن!
قبل از عملیات با من و زبیر شوخیهایی از این قبیل داشت و این تعبیر چریک را قبلاً به کار برده بود .خیلی زود بیلچه را از کوله پشتی بیرون کشیدم و شروع به شکافتن خاک کردم. سنگری با سلیقه خود آماده کرده بودم که همه از آن خوششان می آمد. درب آن را تنگ و داخلش به اندازه قد خودم به شکل قبر درآوردم از یکی از بچه ها پرسیدم:
_ساعت چند است؟
- ساعت سه بامداد است.
تعجب کردم. احساس میکردم ساعت حول و حوش یازده شب باید باشد. از این که لحظات به تندی میگذشت متحیر شدم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_هشتم
دو شب نخوابیده بودیم و آن شب هم غروب تا نزدیکیهای صبح در حال جنگیدن بودیم .داخل سنگری که با بیلچه آماده کرده بودم ،دراز کشیدم و به زبیر گفتم:
- اگه خبری شد بیدارم کن.
نه زیرانداز و نه پتویی داشتم .همچون طفلی که بر تشک نرم خوابیده باشد به خواب خوش فرو رفته بودم .دیگر نه از صدای انفجارهای پیاپی خمپاره ها بیدار میشدم و نه از سوز سرمای استخوان سوز شلمچه. در دل خاک به خوابی عمیق فرو رفتم.
یک آن با شنیدن کلمه ای غیر منتظره از خواب بیدار شدم. گویی شنیدن این کلمه ها از صدای انفجارات رعب انگیز تکان دهنده تر بود. یکی مدام میگفت:
- تعل! تعل!
با شنیدن این کلمات احساس کردم که دشمن در حال به اسارت بردن ما است.
از نام و کلمه اسارت نفرت خاصی داشتم .برای همین هم بارها دعا کرده بودم که اسیر نشوم .شوکه شده بودم که چه باید بکنم .دستم به اسلحه رفت و سرم را از شکاف سنگر بیرون آوردم و حالت هجو می گرفتم. میخواستم تیراندازی کنم اما چشمم به اطراف که افتاد دیدم هوا روشن شده و ستونی از اسرای دشمن را از کنارم عبور میدهند. زبیر مشغول تماشای این صحنه بود. صف اسیرها را نگاه کردم یکی از اسرا که چهره سیاه سوختهای داشت به قمقمه آب من نگاه کرد و گفت:
- ماء!
بلافاصله فهمیدم که تشنه است. قمقمه را درآوردم و تعارف کردم .قمقمه را گرفت و تا قطره آخر نوشید بعد قمقمه را به جای این که به من بدهد، دور انداخت .نمیدانم برای چه این کار را کرد به نظرم خیال میکرد که قمقمه خالی دیگر به دردم نمیخورد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_نهم
ستون اسرا را بدون این که مورد کوچکترین بی احترامی قرار دهند به عقبه انتقال دادند. در بین اسراء یک افسر سیاه سوخته ی میان قدی بود که فارسی صحبت میکرد. همان
طور که دست هایش بالا بود رو به رزمنده ها دعا میکرد گفت:
_انشاء الله کربلا آزاد بشه
آقای چناری میگفت:
- نكنه يارو ما را سر کار گذاشته
هوا که روشن شد سر و کله هواپیماهای دشمن پیدا شد و هر از گاهی مناطقی را بمباران میکردند. هلی کوپترهای خودی نیز به سمت دشمن حملاتی را آغاز کرده بودند. یکی از هواپیماهای F5 منطقه ای از دشمن را به شدت بمباران کرد . نگاهم متوجه جایی بود که یک مرتبه سر و صدای بچه ها بلند شد.
هواپیمای عراقی زده شد.
- زبیر زودتر از من صحنه را دید و گفت:
_آن جا را نگاه کن!
داخل آسمان هواپیمای میگی با سر در حال فرود آمدن بود. جایی که به زمین خورد انفجار و آتش مهیبی بلند شد و لحظاتی بعد خلبانی که با چتر فرود می آمد را دیدم. بچه ها به سمت خلبانی رگبار گرفته بودند .عراقیها که فرار کردند بچه ها سر از پای نمی شناختند .تدارکاتی ها با کارتنهای پر از میوه و آب میوه از بچه ها پذیرایی میکردند.
بچه های واحد تعاون که وظیفه ی حمل مجروحان و شهداء را عهده دار بودند برانکارد به دست در حال حمل شهداء و مجروحان بودند، برخی مواقع دیده میشد که به دلیل کمبود برانکارد مجروحی را روی دو اسلحه قرار داده و حمل میکردند در همین حال و هوا بودیم که به دستور فرماندهان قرار شد مقداری به سمت جلو حرکت کنیم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهلم
و در جای دیگری مستقر شویم .بین نیروها صحبت بود که عراق پاتک خواهد زد.
با زبیر که راه افتادیم چشمم به کسی افتاد که پیشانی روی دست خوابیده است با دست
به پشتش زدم و گفتم:
_بلند شو! بچه ها رفتند.
دیدم هیچ حرکتی نمیکند یک دستش به طرف جلو کشیده شده بود. تازه متوجه شدم مچ دستش ترکش خورده و از آن خون رفته است. خوب که نگاهش کردم سفید شده بود. آستین بادگیر زبیر تیر خورده بود و مدام به من میگفت:
- دیدی شهید نشدم
حرکت کردیم و مقداری جلوتر مستقر شدیم .تا ساعت دوازده ظهر حالت پدافندی به خود گرفته بودیم .از آن جا پتروشیمی شهر بزرگ بصره و نخلستانهای بصره که عراقیها داخل آن رفت و آمد میکردند به خوبی دیده میشد .گردان حضرت امام رضا(ع) آمد و خط ما را تحویل گرفت و در حالی به عقب بر میگشتیم که فرماندهان و دوستان زیادی را از دست داده بودیم.
شهید اسماعیلی، نیازی، طیبی سالاری، محمد صداقت، محمدرضا رهبر و نام آنها که در ذهن ندارم.
در حالی از جبهه بر می گشتم که یک عالمه از غم هجران و فراق یاران و دوستانم را با خود داشتیم .دوستانی که رفاقت ما با هم به لحاظ زمانی به دو ماه نمیرسید اما محبت و دوستی ما را چنان به هم پیوند زده بود که گویی هزار سال با هم آشنا بودیم .عملیات کربلای پنج شروع و به پایان رسید .از منطقه ی عملیاتی شلمچه به پادگان معاد و از آن جا یک راست به حمام صلواتی در شهر اهواز رفتیم.
در اثر تحرک زیاد و پوشیدن بادگیرهای ضد شیمیایی بدنها له و گندیده شده بود .بعد از حمام پیرمردی با چای و کیک از ما پذیرایی میکرد و مدام با صدای بلند میگفت:« بچهها صلوات بفرستید»
در شهر گشتی زدیم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_یکم
خیابان نادری و بازار پیرزنها خیلی دیدنی بود .
انگار نه انگار که جنگی در میان بود .برخی از خانمها چندین نمونه آرایش کرده بودند. تعدادی از راننده های تاکسی سر رزمنده ها کلاه می گذاشتند .
بچه ها شهر را خوب بلد نبودند. سه را خرمشهر بنا شد برای یادگاری چند قطعه عکس بگیریم .عکسها را گرفتیم و میخواستیم به سمت پادگان معاد حرکت کنیم که متوجه جر و بحث پلیسی با یک راننده شدم.
کنار آنها رفتم خواستم به زعم خود کمک کنم که جریمه اش نکنند راننده مرتب التماس می.کرد پلیس هم درجه سروان تمامی داشت .قلمش روی برگه ی جریمه آماده ی نوشتن بود لب باز نکرده بودم که بر خلاف نیت و تصور من راننده نهیبی به من زد و
گفت:
_لازم نکرده!!!
پلیس هم نگاه بدجوری به من کرد اما چیزی نگفت. کمی آن طرف تر نگاه می کردم که سرانجامش چه می شود. با هم زد و بند کردند با یک اسکناس قضیه تمام شد.
در شهر غیر از رنگ و بوی لباس رزمنده ها رفت و آمد خودروهای نظامی که از آثار جنگ حکایت داشت بقیه چیزها بویی از جنگ نداشت.
برخی بیخیال و برخی دیگر هم بی خیال تر از بی خیال انگار که نه انگار.... که چند کیلومتر آن طرف تر جنگی به
پا است.
صبح روز بعد اقای براتی مسئول تسلیحات گردان صدا میزد و میگفت:
- هر کس اسلحه اش تمیز و پاک نباشه ازش تحویل نمیگیرم اسلحه را به دست گرفتم و از ساختمان خارج شدم .پشت ساختمان پیرمردی سرگرم تمیز کردن اسلحه ی خود بود. سلام کردم سر را بلند کرد و جواب سلامم را با
خوش رویی داد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*