🌹ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ🌹
🌷تازه به منطقه و گردان فجر اعزام شده بودم. خودم را به فرمانده گردان، [شهید] مرتضی جاوید معرفی کردم، ایشان هم مرا به گروهان مسلم فرستاد. قبلاً وصف مسلم و دلاوری ها و شجاعت هایش را زیاد شنیده بودم، اما هنوز توفیق زیارت ایشان را پیدا نکرده بودم. پرسان پرسان سراغ مسلم را گرفتم. جوانی بلند قد و آفتاب سوخته را به من نشان دادند. باورم نمی شد، این جوان که هنوز محاسن بر صورتش نروئیده، شیر یل فسا باشد. به مسلم، لقب ابوالفضل گردان فجر داده بودند. هم به علت اینکه پرچم دار گردان فجر بود هم به علت علاقه شدید و بارزش به حضرت ابوالفضل(ع). خودم رابه او معرفی کردم، با آغوش بازش پذیرای ام کرد.
چند روزی به عملیات مانده بود، حال و هوای خاصی در گردان فجر حاکم بود. بچه ها در چادر نمازخانه شب تا صبح را به راز و نیاز و دعا با پروردگار خود سپری می کردند. شب اول که آنجا بودم صدای گریه سوزناکی توجه مرا به خود جلب کرد. با خودم گفتم صاحب این نفس و ناله چقدر مخلص و نیازمند است. با خودم عهد کردم شب بعد او را پیدا کنم.
شب بعد، دعا که تمام شد و بچه ها یکی یکی از چادر خارج شدند، دنبال آن صدای دلنشین رفتم. وقتی از چادر خارج شد و به نور وارد شد، شناختمش، مسلم بود که هنوز قطرات اشک بر صورتش می درخشید و به خاک می چکید.
🌷گروهان مسلم همه سوار بر قایق منتظر دستور مرتضی بودند. آن شب خدا با ما بود. ابر مهتاب را پوشانده بود تا قایق های ما بر سطح اروند دیده نشوند، باد می پیچید و نی ها را به صدا در می آورد تا صدای قایق ها شنیده نشود، نم نم باران که شروع شد، خیال دشمن راحت شد که امشب حمله ای در کار نیست.
رمز عملیات والفجر8 در بیسیم ها طنین انداز شد. غواص هایی که قرار بود خط ما را بشکنند توسط جریان شدید آب یک کیلومتر پائین تر برده شده بودند، مسلم منتظر دستور بود. مرتضی گفت: «سخت است اما بسمه الله خودت خط را بشکن!»
مسلم بی معطلی با قایق به خط زد. آب بالا آمده بود، درست تا روی موانع، مسلم قایق را از روی 500 متر موانع و سیم های خاردار که دشمن کار گذاشته بود عبور داد و خودش را به اولین سنگر رساند و یک نارنجک حواله آن کرد. همه چیز کمتر از هفت دقیقه پس از دستور مرتضی اتفاق افتاد. وقتی به خط وارد شدیم دیدیم قایق مسلم اولین قایق است و دشمن تنها فرصت کرده بود تنها چهار تیر از چهار لولی که در سنگر دیده بانی مستقر بود شلیک کند.
این تنها خطی بود که در منطقه رأس البیشه شکسته شد و همه نیروهای ما از این منطقه وارد فاو شدند.
🌷🌸🌾🌸🌷
#ﺷﻬﻴﺪمسلم_رستم_زاده
#شهدای فارس
تولد: 1342- روستای خیر آباد، فسا
سمت: فرمانده گروهان
شهادت: 4/10/1365 - عملیات کربلای 4
🌷 @shohadaye_shiraz
🌸هفده سالش بود. همه کارهایش را کرده بود که به جبهه برود. خیلی دوستش داشتم. روزی که رفت، قبل از اینکه اعزام شود، کارت اعزامش را برداشتم و پنهان کردم. سراسیمه برگشت. همه خانه را زیر و رو کرد. زیر همه قالی ها و همه کابینت ها را گشت، پیدا نکرد. دست به دامنم شد. گفت: مادر، کارت من کجاست؟
گفتم: نمی دانم.
اشک در چشم هایم پیچید.
گفتم: مادر اگر شهید شدی، تکلیف من چیه؟
گفت: مادر هرچی قسمت باشه، راضی باش به رضای خدا.
دست گذاشت روی سینه اش، جلو ام خم شد و گفت: چشم، نمی روم، اما جواب حضرت فاطمه(س) با خودت.
من به اسم حضرت فاطمه(س) خیلی حساس هستم. اسم ایشان را که آورد. گفتم: برو پسرم!
کارت را گرفت و با عجله رفت.
🌸 علی هم بدن قویی داشت، هم هوش زیاد. در اولین مأموریتش به نیروهای شناسایی پیوسته بود.
به آخر مأموریت سه ماهه نزدیک می شدیم و منتظر برگشتش بودم. هیچ خبری از علی نداشتم. دلم شور می زد. شب متوسل شدم به امام زمان(عج). خوابم که برد، علی آمد. گفت: مادر ما پنج نفر بودیم، برای شناسایی رفته بودیم. ساعت 5 صبح برگشتیم، داشتیم وضو می گرفتیم که خمپاره 120 خورد کنار ما و همه زخمی و شهید شدیم.
از خواب پریدم. کل خوابم سه دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. همان صبح خبر شهادتش را آوردند. بعد ها یکی از آن پنج نفر که زنده مانده و پاشنه پایش در همان جریان رفته بود، آمد عین همین خواب را برایم تعریف کرد.
🌸🌷🌸
#شهید علی دهخدا
#شهدای فارس
👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
#ﺳﺮﺩاﺭﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪاﺑﺮاﻫﻴﻤﻲ #شهدای_فارس
🌸یک هفته از شروع عملیات کربلای 5 می گذشت. توی تاکتیکی مخابرات بودم که سرو کله حاج محمد پیدا شد. تمام هیکلش با خاک و باروت یکی شده بود، رنگ پوستش به سیاهی می زد. تمام روزهای گذشته در حال دویدن بود مثل تمام عملیات ها. سلامی کرد و گفت: پاشو با هم یه سر بریم مقر قطبی بیایم!
گفتم: تو این موقعیت و عملیات قطبی چی کار داری؟
گفت: نگاه شکل قیافه ام کن. بیا بریم یه غسل بکینم برگردیم، تا اگر اتفاقی برامون افتاد حداقل رقبت کنند نگاهمان کنند!
به سمت سه راه که حرکت کردیم یک ماشین تویوتا لشکر نصر رد می شد. دست بلند کردیم ایستاد. راننده یک سرباز بود. سوار شدیم. ماشین تا دژ شلمچه آمد. از روی دژ که به سمت سه راه حرکت کرد، در شیب جاده ایستاد و متوقف شد. تا ماشین ایستاد، سه گلوله مینی کاتیوشا در سه راه به زمین نشست و منفجر شد.
راننده از آن سمت بیرون پرید، من و حاج محمد هم از این سمت. لبه های دژ روی زمین خوابیدم. تا روی زمین دارز کشیدیم چند گلوله مینی کاتیوشا پشت سر هم جلو ما تا سه را به زمین خورد و منفجر شد. البته نه ترکشی به تن ماشین نشست، نه چیزی به ما خورد.
چند دقیقه ای آنجا بودیم که صدای گلوله های کاتیوشا متوقف شد، انگار گلوله هایش تمام شده بود. ناگهان، ماشین همان طور که بی اراده خاموش شده بود، دوباره روشن شد!
تا ماشین روشن شد، حاج محمد فریاد زد: سوار شید... سوار شید...
راننده از آن سمت، ما هم از این سمت سوار شدیم. حاج محمد فریاد زد: سریع برو...
تا ماشین کنده شد و از شیب پائین آمد، چند متری که از دژ دور شدیم، سه گلوله توپ فرانسوی پشت سر هم، پشت سر ما روی جاده خورد، جایی که ماشین متوقف شده بود!
حاج محمد بی اختیار گفت: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.
بعد هم گفت: اگر ماشین خاموش نشده بود یکی از آن مینی کاتیوشا ها و اگر روشن نشده بود یکی از این سه گلوله توپ روی سر ما بود!
راننده که هنوز توی شُک بود گفت: نمی دانم این ماشین چه مرگیش شد!
حاج محمد که چهره اش به لبخند باز شده بود گفت: ماشینه هیچ مرگیش نشد، یه مأموریتی داشت، مأموریتشت را انجام داد رفت.
راننده به سمت چهره خندان محمد چرخید و گفت: ببخشید شما کی هستید؟
حاج محمد گفت: حواست به جلو باشه داره توپ می زنه!
باز راننده با اصرار گفت: نه، جداً شما کی هستید؟
حاج محمد آرام در گوش من گفت: پیاده بشیم.
بعد رو به راننده گفت: ممنون برادر ما همین جا پیاده میشم.
پیاده که شدیم رو به راننده گفت: سریع از اینجا برو که داره می زنه.
توی برگشت گفتم: حاجی جریان چیه؟
با لبخند شیرینی گفت: همه چی دست اوِست، بخواهد نگه داره، نگه می داره، بخواهد هم ببرِ، می بره. این همه گفتند نرو، آتیش سنگینه می زنه، ما هم رفتیم خودمان را شستیم و برگشتم، خدا هم ما را حفظ کرد.
🌸🌷🌸
#شهید حاج محمد ابراهیمی
#شهدای فارس
🌺🌺🌺🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75