🌷نوار کاست روضه حضرت زهرا(س) را روشن کرد و بی خجالت و رودربایسی با من، شروع کرد به زار زار گریه کردن، به طوری که صدای هق هق و ناله اش تمام خانه را فرا گرفت. وقتی کمی آرام شد، گفت: « نمی دانم چرا هر وقت در مورد حضرت زهرا(س) چیزی می شنوم نمی توانم خودم را نگه دارم و اشک از دیدگانم جاری می شود!»
🌷دیدم توی بازار رضا مشهد، از مهر فروش ها سراغ چیزی را می گیرد... ساعتی دنبالش بودم تا بالاخره چیزی خرید. گفتم آقا رضا دنبال چی بودی؟
گفت: تربت کربلا...
گفتم برای چی؟
گفت: می خواهم کام دخترم زهرا را با تربت کربلا باز کنم!
🌷از مشهد برگشته بود. دستم را گرفت و با حالتی زار گفت: چقدر در کنار ضریح برای تو و تنهایی بعد از من گریه کردم، تو و زهرا را به آقا امام رضا سپردم!
متعجبانه گفتم: زهرا کیه؟
با لبخندی پدرانه گفت، دخترمان را می گویم! می دانم با آمدن زهرا من باید بروم.
گفتم واقعا بچه ما دختره!!!
🌷بی خبر از جبهه آمد!
گفتم: «تو چطور می دانستی که زمان دنیا آمدن بچه نزدیک است؟»
گفت:« من از خدا چیزی می خواستم، می دانم که الان موقع آن است!»
شب بعد ناخودآگاه به رضا گفتم، نمی دانم چرا احساس می کنم امشب باید قرآن بخوانم، نشستم به قرآن خواندن. صبح نشده، زهرا بدنیا آمد.
چه احساسی داشت رضا وقتی دخترش را می دید، یک پارچه نور شده بود. دخترش را، زهرایش را در آغوش گرفته بود و در گوشش اذان و اقامه می گفت، بعد هم کامش را با تربت کربلا و آبی که از جبهه، از روضه حضرت زهرا آورده بود گشود.
انگشتش را توی دهان زهرا گذاشته بود. گفتم چی کار می کنی؟
گفت: داره شیره جانم را میمکه، دخترم آمد من باید بروم!
🌷آخرین باری که زهرا را دید، زهرا 9 روزه بود. زهرا را جلو خود گذاشته و برایش از شهادت می گفت، از اینکه بابا باید برود و دختر باید غم خوار مادر باشد! نگاه مهربانش همچون باران رحمت بر زهرا می بارید.
زهرا آن شب خیلی بی تابی کرد. رضا او را در آغوش کشید و چیزی در گوشش گفت، زهرا آرام شد و سکوت تمام وجودش را فرا گرفت.
🌷رضا در شب اول عملیات والفجر هشت، با رمز یا زهرا به شهادت رسید. رضا را به معراج شهدای شیراز آورده بودند. بعد از یک هفته هنوز خون از زخمش جاری بود. زهرا خیلی بی تابی می کرد. زهرا را روی سینه رضا گذاشتیم. آرام شد و شروع کرد به خندیدن. روی لب های رضا هم لبخند آمد. زهرا را بلند کردیم... گریه اش شروع شد، لبخند هم از روی لب های رضا رفت...
🌷بعد از شهادت رضا بود. زهرا به شدت نا آرامی می کرد، در تب می سوخت و گریه می کرد. واقعاً عاصی شده بودم دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: «آقا رضا خسته شدم، خودت می دانی و زهرا، من که نمی توانم او را آرام کنم!»
جانماز رضا، همیشه همان جا که نماز می خواند پهن بود و عبایش تا شده و مرتب روی آن. زهرا را گذاشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشم هایم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست!
از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود. دست به پیشانی اش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت روی جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده!
📚 از مجموعه #شمع_صراط
📄 برش هایی از کتاب #مقیم_کوی_رضا
🌸🌾🌸🌾
#شهیدرضاپورخسروانی
#شهدای_فارس
🌸♥️🌸
سمت: معاون مخابرات لشکر 19 فجر
شهادت: 22/11/1364
#عملیات والفجر8
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🔺مسئولین بهتر است این تصویر را بر سر در اتاقشان نصب کنند تا یادشان نرود که این پدر و پسر قمی (که گویا پای ثابت تمام راهپیماییها نیز هستند) امروز به اندازه یک ویلچر هم از #سفره_انقلاب سهم خواهی نکردند؛ این کشور به همت و شور این مردم سر بلند ایستاده، نه مدیران پرتوقع، لکسوس سوار و نجومی بگیری که مدام "پُز" ژنشان را به این و آن میدهند!!
#ذخائر_نظام
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله ور است که اگر تکه تکه ام کنند و یا زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گیرم او را تنها نخواهم گذاشت.
🌷شهید #جاوید_الاثر #ابراهیم_هادی🌷
شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
فکه ،کانال کمیل
🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹
#شهيدي_قبل_از_شهادت_اسمش_جزء_شهدا_نوشت
🌹🌹🌹🌹
بعد از کربلای ۴ بود. دیدم عبدالقادر با ناراحتی کنار سنگرش نشسته, و از ناراحتی به دست و پاش می زنه و می گه, همه رفتن و من موندم!
گفتم, بلاخره همه که نباید شهید بشن, شما باید بمونی و این بچه ها را فرماندهی کنی!
گفت این حرفا کشکه, آنقدر هستند که فرماندهی کنند...
مرا برد به سنگرش. گفت خطط خوبه؟
گفتم: اره.
یه مقوا را پانزده تکه کرد و گفت اسم دوستای شهیدمو می گم. بنویس تا بزنم جلو چشمم. گفت و نوشتم, یک مقوا زیاد آمد. هرچی فکر کرد کسی یادش نیامد. گفت خداییش بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی!
گفتم نگو...
گفت به حضرت زهرا(س) قسمت می دم, بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی. نوشتم. با رضایت اسمش را برداشت و گفت به زودی به درده شما می خورد!
بعد از کربلای ۵ دیدم همان مقوا را هم زدن بین اسم شهدا!
#شهید_عبدالقادر_سلیمانی
#شهدای_فارس
تولد: ١٣٣٩ آباده، روستای خسروشیرین
سمت: فرمانده گردان قمر بنی هاشم(ع)- تیپ امام حسن(ع)
شهادت: ١٣٦٥/١٠/١٩عملیات کربلای ٥
🌹🌹🌹🌹
ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz
صبح است، #گلستان جهان گل ڪرده
خورشید، میان #آسمان گل ڪرده
ازبس ڪه قشنگ و #دلنشین می خندی
انگار ڪه دشت #زعفران، گل ڪرده
#سلام_صبحتون_شهدایی🌷
#یادشهداباصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
1_49877696.mp3
5.6M
🔶🔸ای شهدا...
🌷🌷🍃
آلودهشدهام...!
بھدنیاکہمافےها...!
اۍآبروداراندرگاه ِحق
گاهے
نگاهے...!
#جامونده🌷🍃
#حتما_گوش_کنید🔊
╔★∞★ ════╗
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهدای غریب شیراز
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
﷽
#ﻃــﺮﺡ_ﺁﻣـــﺎﺩﮔـےﺑــﺮاے_ﻣﻴﻬـﻤﺎنے_ﺷﻬـــﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘہ #قرائت ﺩﺳﺘــہ ﺟﻤﻌــے ﺫﻛــﺮ:
#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻭﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ
#هدیـــہ ﺑﻪ ائـــمہ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ , ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و
و #ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ و #ﺷﻬﻳﺪاﻥ ﻣﻮﺳﻮﻱ
اﻣــﻮاﺕ و ﮔﺬﺷﺘــﮕﺎﻥ و...
🌹🌹
ﻫــﺮﻛﺲ ﺑہ ﻫﺮ ﺗﻌــﺪاﺩ ﺑﻪ مےﺗﻮاﻧـﺪ ﺩﺭ ﺧﺘــﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮﺷــﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨــﺪ
👆👆👆
#ماملت_شهادتیم❤️
ما از مرگ نمی ترسیم
که مرگ ما شـهادت است
و شهـادت ، حیات عند الرّب
#شهداےحادثه_زاهدان
#شهادت_پاسداران_تسلیت
#یادشهداﺩﺭﺷب_ﺠﻤﻌﻪباصلوات
☘☘☘🌷☘☘☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام بر #جمعه و
عطر خوشی که....
ز جام #انتظارت می نشیند
به قلبـ❤️
#عاشقانِ چشم بر راه😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سپاه بخور بخور است ؛
خانواده هایشان هم بی نصیب نیستند .
چہ خوب میخورید از آن بخور بخور هایی ڪه بہ شما نسبت داده اند !
غم میخورید ...
غصہ میخورید ....
و حالا هم درد یتیمی ... 💔
🌷
#ﺳﭙﺎﻩ ﺗﺴﻠﻴﺖ🌹
◾️◾️◾️◾️◾️
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
#ﻃﺮﺡ_ﺧﺎﻧﻪ_ﺗﻜﺎﻧﻲ_ﺧﺎﻧﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻝ ﻣﺘﻮاﻟﻲ #ﻟﻂﻔﺎ اﮔﺮ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ #ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻣﺪ ﻧﻆﺮ ﺩاﺭﻳﺪ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ
ﻫﻤﺴﻨﮕﺮﻫﺎ و ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ اﺯ اﻭﻝ اﺳﻔﻨﺪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﻃﺮﺡ ﺭا ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻨﻴﻢ
اﮔﻪ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻴﺪ ﻟﻂﻔﺎ ﺳﺮﻳﻌﺘﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﻳﺰﻱ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﻗﺮاﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ:
@Khadem_sh_shiraz
🌷🌷🌷
#ﺧﺎﻧﻪ_ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﺪا
جای شهید ذالفقاری خالی ڪه...😔
ازش پرسیدن:
براچی اومدی سوریه؟گفت اومدم انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رو بگیرم💔
اعتقاد داشت چشمی که به گناه عادت کنه شهید نمیشه
#شهیدمحمدهادےذالفقاری
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_5769267906147779908.mp3
2.74M
✧✦•﷽ ✧✦•
🎧 #بشنوید🎧
یکی از شهدا بهم گفت......
#روایتگری
راوی: سردار حاج محمد احمدیان
#نجوای_عشق
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
@shohadaye_shiraz
🌷🌸🌷🌸🌷
روز شهادت حضرت زهرا( سلام الله علیه) بود. به همراه جمعی از فرماندهان لشکر برای بررسی خط عراق در سنگر دیدگاه کوه گیسکه بودیم. در حال دیدن خط با دوربین بودیم که آتش خمپاره عراق شروع شد. خمپاره ها به سنگر ما نزدیک می شد. [شهید] مسلم شیرافکن روی دیواره ورودی سنگر، روی گونی های خاک نشسته بود. به مسلم گفتم: داخل سنگر جا نیست، از مسیر کانال برو پایین!
تا مسلم رفت، خمپاره ای روی ورودی گونی ها، جایی که مسلم نشسته بود اصابت کرد. صدای آه و ناله در سنگر بلند شد.
انگشت سبابه دست چپم به پوستی آویزان بود. غلامرضا کرامت شانه به شانه ام به دیواره سنگر تکیه داده و نشسته بود. گفتم: کرامت برو پایین کوه و بگو برانکارد بیارن!
دیدم بی آنکه به من جواب بدهد، فقط می خندد وتکان نمی خورد. چشمم رفت روی سینه اش، خون، آرام از سینه اش روی لباسش جاری بود😭. چشم چرخواندم. بقیه زنده بودند، اما بیشتر بچه ها ترکشی دشت کرده بودند. اما کرامت شده سپر بلای ما و نگذاشته بود ترکش ها به آخر سنگر بیاید...
#شهید_غلامرضا_کرامت
#شهدای_فارس
تولد: 1341،
سمت: فرمانده گردان ادوات لشکر 19 فجر
شهادت: 4 اسفند 1363، سومار
🌹🌹🌹🌹
ڪانـــــالــــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ
ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz
دنیایم رابا شما
آذین بستہ ام..تا با شمانفس بڪشم...
با شما زندگے ڪنم
تا مگر روزے
مثل شما بشوم...روزی ڪنار نامم
بنویسند #شهیــد...
#صبحتون_شهدایی🌷
🌷 🌹🌹🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌾یاد شهدا والفجر ۸🌾
🌷مسؤل تسلیحات بود. یک شب برای دیدنش رفتم. گفت بریم سری به اسلحه خانه بزنیم, چند روز دیگه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگرش تا انجا مسافت نسبتا طولانی بود. پیاده حرکت کرد. گفتم خسته می شی!
گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیاده می رن, ما هم مثل همه, بعد ماشین اینجا ممکنه نیاز بشه!
رفتیم و برگشتیم. یک جعبه مهمات گوشه سنگرش بود. بازش کرد,وسایل شخصی اش در ان بود. یک نخ و سوزن در اورد و شروع کرد به وصله زدن شلوارش. چند جای وصله دیگر هم روی شلوار بود. گفتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر!
گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه!
گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته!
گفت :وقتی این شلوار من هنوز میشه ازش استفاده کرد و من یه شلوار نو بگیرم فردا قیامت جواب خدا رو چی بدم؟
🌷محله ما هنوز جاده کشی نشده و رفت و امد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصلی حدود دوکیلومتر راه بود. روزها همسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هیچ...
ان شب از سردرد در خانه افتاده بودم که علی امد. سریع مرا روی دوش کشید تا خیابان اصلی اورد تا به یک ماشین رسد و مرا برد دکتر. وقتی برگشتیم, چشمم افتاد به یک ماشین سپاه که جلو در بود.گفتم این مال کیه؟
گفت من با این امدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفت اگر شما را سوار این می کردم,ان دنیا باید جواب پس می دادم چون این بیت الماله!
🌷باران شدیدی می امد. زمین شده بود شل و گل راه رفتن روی ان مکافات بود. ساعت ۳ نیمه شب بود که از خواب پریدم, جای علی خالی بود. گفتم حتما رفته وضو بگیره!
یادم افتاد به بشکه اب که شب خالی شده بود, با خودم گفتم علی حوصله اش میشه, پانصد متر زیر بارون تا سد گتوند برای وضو بره و برگرده!
از روزنه سنگر چشم به بیرون دوختم, دیدم علی پاچه های شلوار را داده بالا, با پای برهنه, دو سطل اب را از سد می اورد به سمت دستشویی. سطل ها را خالی کرد و دوباره برگشت سمت سد...
اذان که برای وضو رفتم, بشکه ها لب تا لب اب بود, نمی دانم چند بار این مسیر را با پای برهنه رفته و برگشته بود...
🌷گفتم داداش پنج ساله جبهه ای, نگفتی چه کار می کنی؟
گفت اگه رزمنده ها قبول کنند, برای وضو اب می ریزم روی دستشون!
گفتم دیگه؟
گفت هیچ!
گفتم چرا هیچ وقت تلوزیون نشونت نمیده!
خندید و گفت من از دوربین فرار می کنم, اما این بار به زور از من فیلم گرفتند. این بار اگر بر نگشتم, حتما در تلویزیون مرا می بینید!
رفت و ۵۵ روز بعد شهید شد.
🌷وارد فاو شده و خط را شکسته بودیم. ۱/۵ -۲ شب بود. همه کادر گردان کنار یک سنگر جمع شدند, حاج مهدی زارع, سید محمد کدخدا و علی. حاج مهدی به علی گفت من و سید از راست می رویم, تو از چپ برو و سنگر های باقی مانده را پاکسازی کن.
من پیک علی بود, با دو بسیجی دیگر دنبالش راه افتادیم. ده قدم نرفته بودیم که در لحظه ای یک عراقی درشت هیکل از پشت یک برامدگی بلند شد و یک رگبار به سینه علی گرفت. علی افتاد. بلند شد چرخید و همان مسیری را که امده بودیم برگشت و نشست همانجا که که جدا شده بودیم. من هم افتادم زیر پای همان عراقی. هوا تاریک بود.عراقی دوباره در کمینش نشست. نیم خیز شد تا مسیر را چک کند, صورتش یک وجب با صورت من فاصله داشت, نفس گرم و بد بویش به صورتم می خورد. با ترس فقط وجعلنا می خواندم که ندیدم. تنها چند نارنجک داشتم, که زیر بادگیر و پیراهنم گیر کرده بود. به سختی یکی را بیرون کشیدم, ضامنش را کشیدم و گذاشتم زیر پای عراقی, خودم هم چسبیدم به زمین, تا هشت شمردم.اتفاقی نیافتاد . یکی نارنجک دیگر بیرون اوردم, ضامنش را که کشیدم نارنجک اول منفجر شد, ناگهان یک دست بریده که یک کلاش دستش بود افتاد جلویم. نارنجک در دستم را پرت کردم و چند بار از ترس فریاد کشیدم...
بلند شدم و دویدم سمت علی. فکر می کردم چون راه رفت, حتما سالم است. کنارش نشستم و گفتم علی کشتم, کشتمش..
با بی حالی گفت منو ببر عقب.
گفتم من نمی تونم. دست زدم ببینم کجایش تیر خورده تا ببندم. دستم در سینه اش فرو رفت. احساس کردم بدنش ریش ریش شده. از جلو عقب رگبار گلوله به تنش نشسته بود.چفیه ام را روی سینه اش کشیدم...
🌷بعد از شهادت علی بود, حاج مهدی زارع و سید محمد کدخدا امدند خانه ما. گفتند شما می دانید علی چه کاره بود؟
گفتیم نه!
حاج مهدی گفت:الان یک کار کوچک علی را بر عهده من گذاشتند که مسؤلیت سنگینی است، بعد هم ادامه داد نگران نباشید ما با علی یکی هستیم. علی در پیچ دارالرحمه منتظر ما ایستاده است تا به او برسیم.
🌷🌾🌷
#شهیدعلی_حسن_پور
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر
🌷🌷🌷
🍁🍁🍁🍁
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966