#ﺑﻪ_ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ مادر شهیدان سید علی محمد، سید محمد جواد و سید مهدی فرصتیان 🥀😔
🌷🌺🌷
🌷 ... برف سنگینی آمده بود و هوا حسابی سرد بود. سید علی را دیدم با یک دبه ده لیتری تو صف نفت ایستاده.
گفتم:سید تا 40لیتر هم میدهند چرا دبه کوچیک!
گفت:فعلأ همین ده لیتری نیاز مارا برطرف میکنه،باشه برا کسایی که بیشترنیاز دارن!
#شهیدسیدعلی_محمدفرصتیان
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❃↫🌷«🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم.
#شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷
#سالروز_شهادت
منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی
☘☘☘☘☘
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺩﺭﺁﺳﺘﺎﻧﻪسالروز_شهادت
🌹
برای ادای فریضه¬ی عمره با آیت الله دستغیب همسفر بودم. آقای دستغیب دوست داشتند که پرواز عقب تر بیافتد تا نماز مغرب را اول وقت بخوانند، بعد پرواز کنند، اما به اجبار ما را سوار هواپیما کردند. آقای دستغیب مرتب می خواست از هواپیما پیاده شود و نمازش را بخواند، مانع می شدند می گفتند: «همه سوار هستند و دیگرکسی نباید پیاده شود.»
بالاخره تأخیر به حدی رسید که اگر نماز را نمی خواندیم، در مقصد از وقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. آقای دستغیب بلند شد و پشت در هواپیما ایستاد و گفت: «ما برای نماز پیاده می شویم حتی اگر از هواپیما جا بمانیم!»
اما در بسته بود و آن را باز نمی کردند. در همین حین هواپیما روشن شد، بلافاصله بعد از روشن شدن هواپیما، آتش عجیبی از موتور آن شعله ور شد. با عجله هواپيما را خاموش كردند و درب آن را باز كردند و از مسافرين خواستند كه هرچه زودتر پياده شوند. آیت الله دستغيب با خوشحالى زائد الوصفى پياده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز! نماز!»
مسئولین هواپيما مىگفتند تا هواپیما آماده حرکت شود، حداقل 4 ساعت تأخير داريم. به محض رسيدن به سالن فرودگاه آقا به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزارى خاصی به جا آوردند. آقا سلام نماز را كه دادند، مسئولین گفتند: «آقا سوار شويد كه نقص هواپيما برطرف شده و مىخواهيم حركت كنيم!»
#سید_شهيد_آیت_الله_سید_عبدالحسین_دستغیب
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آی شهـدا ...
گاهـی از آن بـالا
نگاهی به ما اسیران دنیا ڪنید ؛
دیدنی شده حالِ خسته مـا
و چشم هـایِ پر از حسرتمـان ،
حسـرتِ پرڪشیدن
تـا آسمـــان...
🌷اللهـم الحقنـی بالشهداء
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#فرازی_از_وصیت نامه
#شهید_محمدرضا_جوهری:
عزیزان اکنون شما و ما همگی در معرض امتحان الهی قرار گرفته ایم و خداوند هر لحظه ما را امتحان میکند . مبادا از این امتحان سرافراز بیرون نیاییم . بلکه کوشش کنیم که همواره خدا با ماست.
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
دنیــازدہ ها را ببینید!
در سـادگـے
اخـلاص
ایـمان
شجاعت
غرق شدہ بودند!
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#سرّسر
نویسنده :نجمه طرماح
#قسمت_دوم
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
در این اتوبوس های شلوغ با این همه زن و مرد مسافری که سرپا ایستاده بودند و توی هم وول می خورند، با هر ترمز راننده سر و صورت و دست و پا بود که بی اختیار به ما می خورد و نمی دانستی کجا خودت را جمع و جور کنی تا از برخورد نامحرمی به خودت در امان باشی. نگرانی برادرم به جای خود، اما نمی شد ماهم درس و مشقمان را به این زودی رها کنیم.
اتوبوس رسید و خواهرم زودتر سوار شد و دستم را گرفت و کشید بالا. مردها کمی خودشان را به هم چسباندند تا ما از کنارشان رد شویم و وسط های اتوبوس جایی برای ایستادن پیدا کنیم. صندلی ها که دیگر جای همیشگی پیرمردها و پیرزن ها بود و کمتر شانس نشستن نصیبمان می شد.
بالاخره شیفت بعداز ظهر مدرسه ابتدایی مان را برای مقطع راهنمایی آماده کردند و ما از این وضع آسوده شدیم. پرونده مان را گرفتیم و برگشتیم به جای همیشگی،. دیگر از اخم برادرمان هم خبری نبود و خیالش از بابت رفت و آمدها آسوده شد. برادر بزرگتر بود دیگر، حرفش خریدار داشت. نمی شد غیرتش را ندیده بگیری.
روزها در خانه به بازی و شیطنت می گذشت و در مدرسه پچ پچ دخترها و حرف و حدیث های زنانه و نامزدی های هم کلاسی هایم سرزبان افتاد. هر کسی نشان کرده کسی از اقوامش بود. من هم سال ها نقل مجلس خانه خاله بودم و شوخی همیشگی بابا یک جمله تکراری بود :"دو دخترم یکی عروس عمه و یکی عروس خاله است"
نمی خواستم سر زبان ها بیفتم، اما دوستم همین سکوتم را بهانه و به صورتم اشاره می کرد و می گفت :"ببینید! دوباره سرخ و سفید شد به این سکوتش نگاه نکنید من از دلش خبر دارم. نا سلامتی یک عمره همسایه ایم."
مشت آرامی توی بازویش زدم و روبرگرداندم که هیچ خبری هم نیست. الکی حرف در نیار.
_"بله خانم جان، صبر کن نزدیک عید، مثل هر سال، طبق های شیرینی صف به صف بیارن در خونه تون. بگو چرا واسه ما نمیارن از این شیرینی های خونگی، ها؟!
_"خوب ما فامیلیم بابا "
_" با کی فامیلی؟ با آقا داماد؟ "
_" نه خیر، با قناد شیرینی های عیدمون. "
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛔کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد⛔
#سرّسر
نویسنده:نجمه طرماح
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#قسمت_اول
باغ های انار و خرمالوی قصرالدشت میوه داده بود. کوچه باغ ها یکی در میان پر بود از خانه های قدیمی و ویلایی، با حیاط های بزرگ و یک حوض پر از آب وسطشان و اتاق هایی که با هفت هشت پله، بالاتر از سطح حیاط، دور تا دور خانه را احاطه کرده بودند. باغ هایی که صاحبانشان همین اهالی اصیل قصرالدشت بودند. شوق آزاد شدن حجاب، به من و همسالانم شخصیت بخشیده بود. این برایم لذت بخش تر از سال گذشته و کلاس پنجم ابتدایی و قبل تر از آن بود که مجبور بودیم بدون حجاب سرکلاس بنشینیم، خصوصا وقتی خبر می آوردند از اداره فرهنگ که بازرس آمده و سرکلاس ها می آید. خدا می داند که چقدر معذب بودم زیر بار سنگین نگاه نامحرم. پدر و مادرم بعد از نه سالگی همیشه در گوش من و سیمین می خواندند که سن تکلیف یعنی سن پوشش در مقابل نامحرم و رعایت حلال و حرام خدا.
تکلیفم را با خودم نمی دانستم. حرف مادر و پدر را در اولویت بگذارم یا ضربه محکم چوب و ترکه ناظمی که بر سر دخترهای محجبه فرود می آمد.
دست سیمین در دستم بود و با قدم های تند، خودمان را به امامزاده شاه قیس می رساندیم تا با اتوبوس راهی مدرسه شویم. بعد از چند روز کلنجار با برادر و پدرم اجازه داشتیم به مدرسه راهنمایی، که چند ایستگاه بالاتر از محله مان بود، برویم. حق داشتند نگرانم آن باشند.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛔کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد⛔
#نکات_تربیتی 📄
ماهی یڪبار بچہ های مدرسہ
جبل عامل رو جمع می ڪرد ،
می رفتند و زبالہ های شهر رو
جمع آوری می ڪردند .
میگفت : با این ڪار هم شهر تمیز میشہ
و هم غرور بچہ ها میریزه .
✍ منبع : یادگاران «ڪتاب شهید چمران»
🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75