#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهارم
#منبع_کتاب_سرّسر
مادر که از عادت همیشگی پسرخاله خبر داشت، خانه تر و تمیز و شسته و رفته عید را روبه راه می کرد و چای می گذاشت و میوه می شست. در عالم نوجوانی اگر کاری هم کمک مادر نمی کردم، اما خوب حواسم بود که دستی به سر و رویم بکشم و لباسی عوض کنم و اتوکشیده جلوی مهمان ها بیایم.
دم دم های غروب، زنگ خانه می خورد و خاله و شوهرش و بچه هایشان با سلام و احوالپرسی و بگو بخند و سروصدا می آمدند تو. پشت سرشان آقا عبدالله با آقا اسدالله کمک می کردند و سینی های بزرگ شیرینی را یکی یکی از این پله ها بالا می آوردند و می چیدند گوشه اتاق. داداش ها کمکشان می رفتند و چیزی نمی گذشت که فرش اتاق پذیرایی پر می شد از ظرف های تزیین شده کلوچه و مسقطی و قطاب و لوز نارگیل و شیرینی پاپیون و زبان و سوهان عسلی. همه هم دست پخت پسرخاله عبدالله.
مادر قربان صدقه اش می رفت و ذوق می کرد و پدر بعد از هر کلام تشکر، یک عذرخواهی مفصل که نیازی به این همه زحمت نبود. خوب خودمان هم می خریدیم. اصلا می آمدیم از خودتان خرید می کردیم و...
بالای اتاق، شوهر خاله و پدر و مهمان ها می نشستند. نصرالله هم کمی کنار برادرهایش می نشست و وقتی از ادای بزرگ شدن خسته می شد راه می افتاد حیاط و در عالم بچگی شیطنت هایش شروع می شد.
من و سیمین و دخترخاله لیلا هم پایین اتاق، کنار در می نشستیم و از رنگ و لعاب شیرینی ها می گفتیم و ذوق زده چشیدن آنها بودیم. مادر که صدایمان می کرد، بلند می شدیم و از اتاق می رفتیم و تمام وقت مهمانی را گرم بگو و بخند می شدیم. حرف های سیمین شنیدنی تربود. ماجرای خواستگاری عمه خانم از سیمین.،آن هم نه مثل خواستگاری هایی که تا حالا دیده و شنیده بودیم. بیشتر شبیه یک مهمانی پر و پیمان بود تا خواستگاری.
سیمین، در کمد آهنی سفیدان را باز کرد، روسری گل دار لیمویی و چادر رنگی حریرش را بیرون آورد و جعبه کوچک دستبند را که زیر همه آنها قائم کرده بود، روی چادر گذاشت و آمد کنار لیلا نشست.
هدیه های عمه بود که چند شب پیش جلوی مادر گذاشت و سیمین را برای قاسم خواستگاری کرد. همه که راضی بودند، حرفی برای گفتن نمی ماند، اصلا زشت بود بعد از عمری فامیلی، حالا کسی یخواهد از مهریه و شیربها و جای زندگی بپرسد. تعیین مهریه هم ماند برای روز عقد.
ادامه دارد....
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهادت شوخی نیست!
قلبت را بو میکنند؛
بوی دنیا دهد رهایت میکنند💔
کاش میشد فهمید...
راز سخن شهدا؛
با حضرت زهرا(س) را🍃
#شهیدروح_الله_قربانی
🌿🌸🌿🌸
#ﺷﻬﺎﺩﺕ_ﻫﻤﻪﺁﺭﺯﻭﻣﻪ😞
🍃🌸🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹
ساعت 30: 11، جمعه 20آذر آقا برای ادای نماز جمعه از منزل خارج شد. قبل از اینکه قدمی از قدم بردارد، لحظهاى ايستاد شالش را محكم كرد و گفت: «لا حول و لا قوة الاّ باللَّه العلى العظيم. انّا للَّه و انّا اليه راجعون».
چند دقیقه بعد، دختری از دهانه یکی از خانه ها بیرون می آید و به عنوان دادن عریضه به حضرت آقا نزدیک می شود و در یک لحظه محکم ایشان را می گیرد و کمربند انفجاری اش را منفجر می کند...
پیکر شهید دستغیب، تکه تکه شده بود. هر بخش از بدن آقا را از جایی جمع کردیم، همه را در کفنی که خودشان آماده کرده بودند گذاشتیم و به خاك سپردیم. امّا چیز عجیب، این بود كه در خلعت ايشان يك كيسه اضافى هم وجود داشت، که علت وجود آن را نمی دانستیم. بامداد اربعين حسينى که مصادف با هفتمين روز شهادت آن عزيز بود، خبر آوردند یکی از همسایه ها شب قبل مرحوم آقا را در خواب ديده كه فرمودهاند: «من ناراحت هستم چون قطعاتى از بدن من لابه لاى آجرهاى كوچه باقى مانده است. امروز آن را به من ملحق كنيد».
جستجو را آغاز کرديم و پس از تلاش فراوان مقدارى قطعات پوست و گوشت ایشان را در میان خرابی های محل انفجار پیدا کردیم. ساعت 10 همان شب، تشييع دوم انجام گرفت و با جاى دادن پارههاى بدن درون همان كسيه اضافى، پايين قبر راشكافتند و آن را به بدن مطهّر ملحق نمودند!
#شهید_آیت_الله_دستغیب
#شهدای_فارس
🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩاﻧﻠﻮﺩ👆
🌹🍃 *عالم عامل شهیدآیت الله دستغیب*
♦️ 💦💥 *خدا لعنت کند هر عمامه سری را که از رهبری اطاعت نکند.* *رهبر یکی است، امام یکی است و نائب امام هم یکی است.تا زمانی که حسن (ع) امام بود حسین(ع) امام نبودوای بر ملتی که از رهبر خود فاصله بگیرد.*
🌺🌷🌺🌷.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
دنیــازدہ ها را ببینید!
در سـادگـے
اخـلاص
ایـمان
شجاعت
غرق شدہ بودند!
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥﺑﻬ_ﻨﮕﺎﻩ_ﺷﻬﺪاﻣﻨﻮﺭﺑﺎﺩ 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
*ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ و ﻫﻤﺮاﻫﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ اﻳﺸﺎﻥ*
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
#ﺳﻼﻡ_ﺁﻗﺎ....
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
سلامِ رو به ضریحم؛ جواب میخواهم
جواب، از لبِ عالیجناب میخواهم
سراب، آمده سیراب، از حرم برود
چقدر، تشنهام از تشنه آب میخواهم
پُر است، از بتِ طاغوت، کعبهی دل من
به دستِ بتشکنت انقلاب میخواهم
اگر چه بیادبم، از خجالت آبم کن
غرورِ کوهِ یخم؛ آفتاب میخواهم
🌺🌹🌺🌹
...
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#مهدے_جان_عج❤️
جمعه شد تا باز جای خالی توحس شود
تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود
آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب
خواستم نور تو گرمی بخش این مجلس شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
اردیبهشت سال ۶٠ بود. باغ های سرسبز قصرالدشت، حتی س سبزتر و باطراوت تر از فروردین شده بود. توی کوچه باغ ها بوی عطر بهار نارنج تا چند دقیقه ای حال و هوایت را عوض می کرد و هر چه می گذشت. آن قدر مشامت پر می شد که گاهی سردرد می گرفتی. حالا در این هوای بی نظیر اردیبهشت، رفت و آمدهای خرید عروسی و ریسه بستن حیاط خانه عمه و کرایه کردن میز و صندلی عروسی، دنیایمان را هم عوض کرده بود.
روزی که با خانم های فامیل برای خریدن لباس عروس و خنچه عقد و کفش و کیف و چادر رفتیم، خاله هم با ما آمد و از هر چیزی که برای سیمین می گرفتیم جفتش را هم برای من می خرید. خرید عروسی که نه تاریخش مشخص بود و نه تکلیف دامادش روشن! حتی یک بار برای خواستگاری، به رسم همه مردم پا پیش نگذاشته بود. هرچه دیده بودم و به آن دلبسته بودم، رفتارهای غیر مستقیم پسرخاله عبدالله بود و ابراز علاقه های وقت و بی وقت خاله، اما به قول بزرگترها چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
روز قبل عروسی سیمین، آقا عبدالله هم مرخصی گرفته بود، بابا می گفت می خواهد کیک عروسی سیمین را درست کند. همین بود که سرو کله اش در برو و بیای خانه عمه هم پیدا نبود و خبری ازش نداشتیم.
یک سالی می شد که بساط شیرینی پزی اش را جمع کرده بود و در عملیات ها شرکت می کرد، نه اینکه قنادی برایش سودی نداشت ها!! نه. اتفاقا علاوه بر خرج خود و خانواده اش چیزی هم تهش می ماند که پس انداز کند و به قول خاله بتواند دستی به سر و روی خانه بکشد و عروس بیاورد.
ولی از وقتی جنگ شروع شده بود آرام و قرار نداشت. قائله کردستان و پاوه که شب و روز عبدالله و اسدالله را گرفته بود و پا به پای دکتر چمران هرجا که درگیری بود، ردی از آنها هم بود و حالا ماجرای خرمشهر و سوسنگرد و هویزه.
بعد از نماز مغرب و عشا که تعداد مهمان هاهم بیشتر شد و خطبه عقد خوانده شده بود، عبدالله کیک عروسی آبجی را آورد. بچه ها را از دور و بر سفره عقد دور و پایه های کیک را محکم کردیم و آن را جلوی آینه، پیش روی عروس و داماد گذاشتیم. واسونک شیرازی خواندند و خانم ها کل کشیدند، از ترس افتادن بچه ها روی کیک، هول هولکی مادر و خاله برش داشتند و برای بُرش به آشپزخانه بردند. کنار سیمین نشسته بودم و او در گوشم پچ پچ می کرد.
صدای بابا از آن طرف بلند شد :"خانم ها یه چند لحظه ساکت باشید"
صدای بابا رساتر شد، انگار که آمده بود و بین دو تا اتاق ایستاده بود:"ان شاء الله پنج شنبه هفته آینده، همگی منزل حاج آقا اسکندری به صرف شام، عروسی آقا عبدالله"
جاخوردم.
ادامه دارد
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
عمه و خاله و دخترعمه ها و دختر خاله ها، خانم های همسایه، پشت سر هم تبریک می گفتند. سیمین را نگاه کردم و گفتم :"عروسی آقا عبدالله!؟ با کی؟"
"بنظرت با کی؟ ما هفته پیش برای کی چادر و کیف و کفش و لباس خریدیم!"
"خوب آخه اصلا حرفش نبود!!"
جای بوس محکم خاله روی لپم، خجالت و شرم را در همه وجودم دواند. پسرخاله عبدالله قناد بسیجی، یک پایش منطقه جنوب بود و یک پایش این جا، کمک حال پدر و مادرش. حالا من بیایم توی زندگی اش! اصلا کی می بینمش!
واسونک خانم ها و دست و کلشان، هفته دیگر را پیش چشمم زنده کرد. هفته دیگر، من در لباس عروس، همین جا که سیمین نشسته، نشسته ام و عبدالله کنارم است!
صبح عروسی سیمین، آقا عبدالله آمد دم در و بعد از احوالپرسی از پدرم، با اصرار زیاد آمد داخل خانه، چادر رنگی ام را از میان رخت و لباس های مجلسی که دیشب بعد از عروسی درآورده و گوشه اتاق ریخته بودم پیدا کردم و رفتم بیرون. آرام ضربه ای به در اتاق پذیرایی زدم، بابا گفت:"بیا اعظم خانم. آقا عبدالله اومدن"
عبدالله کنار پدر، به پشتی های زیر طاقچه تکیه داده بود. تا وارد شدم، تمام قدبلند شد و سرتاپای را نگاهی انداخت. سلام کردم و کنار بابا نشستم. عبدالله نگاهش از من برداشته نمی شد و من نگاهم از فرش.
شاید بهتر بود که از اتاق بیرون نمی آمدم. گوشه های چادرم لا در دستم گرفتم و بلند شدم که آقا عبدالله گفت:"اعظم خانم آماده شید بریم آزمایش خون"
روبرگرداندم و راه اتاقم را در پیش گرفتم، اما مثل اینکه آب یخی روی سرم ریخته باشند، بی هیچ تشریفاتی. پسرخاله خوشحال زل زده توی چشمهایم و می گوید بیا بریم آزمایش خون. والله اگر اون دستبند طلای پیشکشی خاله هم نبود، شک می کردم به این که واقعا قصد ازدواج را دارد یا نه.
حالا باز هم سیمین یک خواستگاری که نه دوست بفهمه نه دشمن داشت. من چی!؟
با خودم حرف میزدم و داخل کمد لباسهایم دنبال یک مانتو و شلوار و یک روسری خوشرنگ می گشتم. جواب همه سوالهایم در رفتارهای محبت آمیز عبدالله خلاصه می شد. سوغاتی های بندرعباس که با واسطه خواهرش به دستم می رسید و گاهی هم خاله خانم با ذوق کادوپیچ می کرد و برایم می آورد و می گفت این ها سوغاتی اعظم است، عبدالله برایش فرستاده. کیک ها و شیرینی های عید نوروز که طبق طبق روی دست آقا اسدالله و آقا عبدالله می آمد و گل به گل فرش خانه را پر می کرد. اما نبودن هایش چه؟ از وقتی یادم می آمد پسر خاله مشغول کار و سفر و جبهه بوده، کاش برای دلخوشی یک خاطره مشترک داشتیم که بگویم.
لباس هایم را پوشیدم و آماده شدم.
ادامه دارد
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچگاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعهصدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزردهخاطر میکرد، هیچگاه آن را به روی ما نمیآورد.
🔸روحیه ایثار و ازخودگذشتگی از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.
🔹او در ارتباط با دوستانش نیز همین شیوه را پیاده میکرد. آنها میگویند که، «به یاد نداریم عبدالکریم با کسی دعوا کرده و یا کدورتی میانشان به وجود آمده باشد. او با همه با گذشت و مهربانی رفتار میکرد
☘🌺🌺☘
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ_ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ اﺯ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷🌺🌺🌷🌷
.ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹عبدالکریم حساسیت بسیاری به رعایت حقالناس و بیتالمال داشت. فرماندهشان میگفت: «شیخ عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه میکرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور میشدیم در منزل مردم سکونت یابیم، عبدالکریم روی فرش آنها نمیخوابید و نماز نمیخواند. پس از عملیات نیز پیگیری میکرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.»
🔸همرزمان شهید نقل میکنند که در سوریه وارد منزلی میشوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند. عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی میکند تا برای حیوانات آب تهیه کند.
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷
#سالروز_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
.🌹🌺🌹.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزکار
و ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﻛﻪ اﺯ ﺟﺎﻥ و ﻣﺎﻝ و ﻓﺮﺯﻧﺪ و ....ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ اﻣﻨﻴﺖ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺑﺎﺷﺪ
#ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌺🌷🌹🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📩
◄ #ڪــــلامشهــید
🌹شهید محســن حجـجۍ:
همـہ مے گویند:خــوش بحـال
فلانے #شـــــهید شد اما هیچ
ڪس حواســــش نیست ڪه
فلانے براۍشهید شدن شهیـد
#بـــــودن را یاد ڱرفت.
🌷
#ﺷﺒﺘﻮﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مشتاقم
برای یڪ تخریب
به دست شما آسمانےها
ڪه زیر و رو شود،
ناخالصےهاے نفسِ زمینگیرم
#دور_افتادم
🌷 🌷🌷🌷🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌺🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
با پدر و مادر خداحافظی کردم. آقا عبدالله هم به بابا دست داد و از اتاق بیرون آمد. این اولین باری بود که شانه به شانه پسرخاله برای یک امر مشترک راه می رفتم و حضورش را درست و حسابی احساس میکردم.
من که حرفی برای گفتن نداشتم، هرچند اگر داشتم نمی دانستم از کجا شروع کنم. همه چیز خودش پیش می رفت و من سرگرم روزمرگی هایم بودم، اما انگار پسرخاله خوب برنامه ریزی کرده بود. اصلا یادم نبود که چیزی نخورده ام و با معده خالی راه افتادم توی خیابان، احساس ضعف و گرسنگی هم نداشتم. بالاخره آقا عبدالله به حرف آمد و احوالم را پرسید و همان چیزی را گفت که چند لحظه قبل از ذهن خودم گذشته بود. اینکه گرسنه ام یا نه! هنوز جوابی نشنیده بود که خودش گفت :"باید تحمل کنیم، بعد از آزمایش خون یک چیزی می خریم و کی خوریم"
مدتی طول کشید تا نوبت ما رسید و به اتاق خونگیری رفتیم و برگه تاریخ جواب را گرفتیم و آزمایشگاه را ترک کردیم
از وقت صبحانه خیلی گذشته بود، ولی یک لیوان آب هویج و بستنی مهمانش شدم. طعم شیرین بستنی و آب هویج، کنار عبدالله خیلی به دام نشست. دلم می خواست آنقدر با بستنی بازی بازی کنم تا بیشتر کنارش باشم و دیرتر خداحافظی کنیم. بعد از سالها این نامزدی خیالی را جلوی چشم هایم، تمام قد می دیدم. آن هم نه در یک مهمانی فامیلی، در شلوغی شهر و یک هوای دونفره
صندلی فایبر گلاس سفیدی را روبرویم گذاشت و نشست. آب هویج را خورده و لیوان خالی هنوز در دستش بود :"چرا نمی خورید؟ دوست ندارید؟"
"چرا، دستتون درد نکنه. گلوم یخ میکنه. تند تند نمیتونم بستنی بخورم."
"مگه زمستونه که گلوت یخ میکنه؟! باشه، حالا عجله ای هم نیست. راحت باشید ولی بعد از این جا یک سری می خوام با هم بریم خونه یکی از دوستان قدیمی، برای عروسی دعوتش کنیم. "
" زشت نیست من بیام؟ نمیگن هنوز نه به داره نه به باره، دختره راه افتاده با شما تو کوچه و خیابون؟ "
" از روزی که نیتمون ازدواج بوده تا هروقت که بریم زیر یک سقف نه خدا ناراضی از باهم بودنمون، نه بنده خدا. اصلا همین که در رو باز کردن میگم، با خانمم اومدیم شما رو برای عروسیمون دعوت کنیم. عروس خانمم با خودم آوردم. "
سرم را پایین انداختم و با قاشق تکه بزرگ بستنی را فرو کردم زیر آب هویج:" باشه هرطور صلاح میدونید"
" البته اگه شما رضایت بدید و دست از سر این یه قاشق بستنی بردارید"
خنده ام گرفت. راست می گفت بنده خدا، نیم ساعت درگیر یک لیوان آب هویج بودم. هرطور بود آن را س کشیدم و چادر را روی سرم صاف کردم و بلند شدم. اولین مهمانی دو نفره مان را هم رفتیم منزل اکبرآقا، دوست قدیمی آقا عبدالله که با وجود هم سن و سال بودنشان، دو تا بچه داشتند و سالها تجربه زندگی مشترک.
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
جارو را گوشه دیوار گذاشتم و خرده سنگ های بنایی طبقه دوم را توی سطل زباله ریختم. نمی توانستم دستم را از کنار پهلویم بردارم.همان جا نشستم روی زمین و ظرف های کثیف صبحانه و برنج خیس شده داخل کاسه و مرغ یخ زده را نگاه کردم. چشم روی هم گذاشتم. قرار بود امروز به ستاد پشتیبانی جبهه ها نروم و استراحت کنم. سفارش خاله جان فقط درست کردن غذا بود. حالا بیاید و ببیند حیاط به این بزرگی را روفته ام، حتما شاکی می شود. آخ که دوباره گرفت. دیوار را تکیه گاهم کردم و بلند شدم. قید ناهار را باید می زدیم. خودم را به اتاق رساندم. از درد به خودم می پیچیدم دلهره عجیبی وجودم را پر کرد. اگر امروز وقتش باشد چه؟ از فردا من مادر می شوم. گوشه اتاق سیسمونی بچه چیده شده بود. دست مادر درد نکند از هیچ چیز کم نگذاشته بود. مجبور شدیم تخت خودمان را جمع کنیم تا وسایل بچه در اتاقمان جا شود.
دوباره درد پیچید. خدا خدا میکردم یکی برسد. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه زدم. صدای خواهر آقا عبدالله همه خانه را برداشت که اعظم اعظم می کرد و خانه را دنبالم می گشت. چندبار صدایش کردم تا بالاخره شنید. نگران شده بود :"به دلم برات شده بود یک سر بهت بزنم، مخصوصا وقتی در پایگاه نصرالله، مادر و خاله را دیدم که تنها هستند، گفتم حتما اعظم خیلی بدحال بوده که دل از پایگاه کنده و خانه نشین شده"
نگران ناهار برادر کوچیکه و خاله بودم.
فاطمه بی معطلی سراغ کمد لباس های نوزاد رفت و ساکی که مادر هفته قبل آماده کرده بود بیرون آورد. چادر و مقنعه مرا هم برداشت و روبرویم نشست.
" اینقدر حرص ناهار را نخور، من غذا درست کردم میارم اینجا. تا تو آماده بشی من هم رسیدم."
او رفت. بلند شدم از روی طاقچه برس را برداشتم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و دوباره بستم.نمی دانم چرا مادر و خاله برنگشتند! ساعت یک و نیم بعداز ظهر بود. زمان نمی گذشت. وجب به وجب اتاق را گز کردم. از پله ها پایین آمدم. کنار حوض نشستم و دست هایم را شستم و آبی به صورتم زدم بلکه آتشی که مثل کوره می سوزاندم، فروکش کند.
فاطمه قابلمه غذا را همان گوشه حیاط گذاشت و دوید سمت من. دستپاچه شده بود. فکر نمی کرد در این فاصله کوتاه من اینقدر بدحال شوم.
"تا چند خیابان آن طرف قصرالدشت هم که شده می روم و ماشین گیر می آورم."
دستم را گرفت و بلندم کرد. کنار در ایستادم و تا انتهای کوچه با نگاهم همراهی اش کردم. خبری از ماشین نبود. پشه پر نمیزد. من که همین چند قدم تا دم در را به جان کندن آمدم. اصلا در توان خودم نمی دیدم بتوانم تا سر خیابان بروم. خداروشکر چیزی نگذشت فاطمه را کنار یک راننده سوزلیت سبز رنگ دیدم که جلوی خانه ترمز کرد. راننده بدون هیچ توقفی مارا به بیمارستان مسلمین رساند.
به جز فکر و حسرت حضور عبدالله به چیز دیگری فکر نمیکردم. حتی خطری که ممکن است من و نوزادم را تهدید کند. فاطمه از تلفن خانه به مسجد زنگ زد و مادر را خبر کرد. دخترم که به دنیا آمد به خاطر تاخیر در زایمان رنگش کبود بود و تنفس نداشت. سریع داخل دستگاه احیای نوزاد خواباندن و من را به بخش منتقل کردند.
یک ساعت از آمدنم به بخش می گذشت. گفتند هنوز تنفس عادی نشده یک ساعت دیگر می آوریمش. یک ساعت، شد دو ساعت، و یک شب و دو شب.. نه خبری از دخترم بود و نه خبری از عبدالله. من نمیدانم پیش خودش هم فکر نکرده بود زنگی بزند و مرا از نگرانی در بیاورد؟ فقط خدا کند سالم باشدو سالم برگردد و دوباره ببینمش!
همه فامیل هم که می آمدند به اندازه یک دقیقه تلفنی حرف زدن با عبدالله خوشحالم نمی کرد. اگر کنارم بود از دلشوره ام می گفتم و از دو روز بی خبری از دخترمان. عصر روز دوم چشمم به جمال دخترم روشن شد. دلم نمی آمد تا برگشتن عبدالله اسمی رویش بگذارم. سخت بی تاب دیدنش بودم. به قلبم نزدیکش کردم و صورتم را به صورتش چسباندم. درست همان چیزی که دوست داشتم.، شبیه عبدالله بود.
تجربه شیرین مادر شدن مثل این بود که ده سال بزرگتر شده باشم اما جای خالی عبدالله مثل نفسی که می رود و بر نمی گردد راه گلویم را بسته بود. غروب نشده به خانه برگشتیم.
نصرالله با ذوق به سمت ما آمد و دوید بچه راگرفت. خاله پشت سرش دوید. گفتم:"خاله ولش کنید. بچه که نیست ماشالله مردی شده برای خودش"
"می ترسم خاله جان امانت مردمه"
"بچه خودتونه. صاحب اختیارید
بنده خدا برگشت و قدم به قدم کنارم تا اتاق آمد. تا نفسی تازه کردم خاله حلوایی را که از قبل آماده کرده بود آورد کنار رختخوابم گذاشت "تا چندتا قاشق بخوری بچه را می آورم کنارت می خوابونم.یک استراحتی بکن تا مهمونا نیامدن."
جای خالی عبدالله خیلی احساس می شد. با شنیدن صدای زنگ خانه گوش هایم را تیز می کردم تا دلنشین ترین صدای ممکن را بشنوم.
ادامه دارد.... 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹به تنهایی با ۴۰ تن روبهرو میشود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آنها، فشنگهایش تمام میشود. به سوی او حمله میکنند تا وی را به اسارت ببرند، اما با شجاعت بیبدیلی این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح میکند و در نهایت به شهادت میرسد.
🌹همرزمان وی در مراسم اربعین او نقل میکردند، «اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمیکرد، جاده بوکمال به دست داعش میافتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آنها درمیآمد و خدا میداند برای بازپسگیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم میکردیم.»
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡ_شهادت
🌹🌺🌹🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹در سالن انتظار فرودگاه بودیم که نگاه کردم دیدم یسنا کنارم نیست . وقتی برگشت دیدم چند شاخه گل در دست داره و باخوشحالی بهم گفت : مامان بابا تو راهه ، بابا داره میاد ...
‼️مامان بابایی قول داده بود برام عروسک خوشگلی بیاره و بابا امیرم که بدقولی نمی کنه و حتما برام آورده درسته مامان ؟! اشک در چشمانم حلقه زده بود و اینکه در خرابه شام چه گذشت بر درُدانه ی اباعبدالله...
‼️گفتم: آره مامان بابا امیر داره میاد ولی خوابه ...
یسنا با شیطنت و معصومیتش گفت: خوب خودم بیدارش می کنم ... گفتم: نمیشه دخترم . یادته بابا امیر بهت گفت; دعا کن شهید بشم ؟!😔
الان بابا امیر #شهید شده و رفته پیش امام حسین (ع) ...
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_امیرعلی_هیودی🌷
🌷🌺🌷🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻳﻲ 👇
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_نهم
#منبع_کتاب_سرّسر
این طور قربان صدقه رفتن ها خاص خاله بود.
:"الهی دورت بگردم مادر، رسیدن بخیر، قربون قدو بالات برم. "
نفهمیدم چطور از جایم پریدم و توی چارچوب در ایستادم و گردن کشیدم تا ته حیاط زا ببینم.
"یالله، یاالله. سلام مادر حالتون خوبه؟"
یا خدا! آقا عبدالله است. خدایا شکرت.
"الهی بمیرم چی شدی مادر! ؟"
"هیچی چیزی نیست که.. "
چشمم به راهرو خشک شد که عبدالله با دست بسته و آویزان گردن آمد داخل حیاط. دست و پایم شل شده بود. همان جا کنار در نشستم. عبدالله که به محض رسیدن، رد نگاهش به اتاقمان بود، با دیدنم دوید و خودش را به من رساند.
زود ساکش را از روی شانه اش انداخت روی زمین و زیربغل را گرفت و با خنده گفت :"علیک سلام. رسیدن بخیر خسته نباشی. چی شد خانومم؟"
"سلام. دستت چی شده؟"
"ای بابا، ترکش خورده. بدتر از حال شما که نیستم. شما الان باید توی رختخواب باشی. شرمنده که موقع تولد بچه مون نبودم. قدم نورسیده تون مبارک"
چیزی نگذشت که گروه دیگری مهمان وارد خانه شدند و خوش و بش ما در همین چند کلام احوالپرسی ماند و مادر شوهرم با لبخند شادی مادربزرگ شدن و با اشکی که گاهی از مجروحیت پسرش در چشمش حلقه میزد پذیرای مهمان ها بود. کمتر حرف میزد و بیشتر مشغول کارهای خانه می شد. می دانست شکوه اش دردی دوا نمی کند. البته خودش هم بچه هایش را این طور بار آورده بود که در شرایط سخت جامعه ساکت ننشیند. این اولین بار نبود که مجروحیت یکی از پسرها را می دید. خودش هم در خانه آرام نمی گرفت و پاتوقش پایگاه مقاومت بسیج بود.
تمام مدتی که عبدالله در اتاق کنارم بود و دخترمان توی بغلش، چشم از هردویشان برنمی داشتم. بعد از نماز مغرب، بچه را از گهواره اش برداشت و دوباره توی سجاده اش نشست. صورت کوچک دخترمان را بوسید و در گوشش اذان و اقامه گفت. چند تا بوسه دیگر روی گونه هایش زد و رویش را برگرداند سمت من
"این عملیاتی که الحمدلله با موفقیت گذراندیم با رمز یازهرا شروع شد. قدم دختر ما هم خیر بود، اسمش رو می گذاریم زهرا"
"زهرا... خیلی هم خوب. می دونستید اصلا صداش نکردم تا خودتون بیایید و اسم براش بزارید."
"البته هرچی هم شما بگی ما قبول داریما"
"نه همون زهرا بهترین انتخابه"
" شبیه منم که هست. اگر برم جبهه دلت برام تنگ نمیشه. زهرا خانم رو ببین یاد من کن"
" اتفاقا الان دوتایی دلمون براتون تنگ میشه"
سجاده را جمع کرد و روی طاقچه گذاشت. زهرا را از من گرفت و گفت :"ما مطیع امر امام مون هستیم. چشم و گوشمون به حرف ایشونه. حکم جهاد دادن، ما داریم به وظیفمون عمل می کنیم. اما قلب و فکرمون که از شما خالی نمیشه. می رم یک سر اتاق کناری، زهرا خانم رو ببرم پیش مهمونا. شما استراحت کن.
حرف های حسابش جواب نداشت
ادامه دارد.. .
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_دهم
#منبع_کتاب_سرّسر
سیمین و مادر وسط اتاقمان نشسته بودند. مادر چای را توی نعلبکی ریخته و ذره ذره به زهرا می خوراند و با شعرهای کودکانه حواسش را از قند و نبات پرت می کرد. سیمین زانوی غم بغل گرفته بود و خواب شیرین فاطمه، که تازگی یک ساله شده بود را نگاه می کرد و گفت:"حالا واقعا میخوای بری!؟"
خندیدم و گفتم:"خواهر من، این چمدون ها رو ببین، بار چندمه که می پرسی؟ اگر دودل بودم که دست به سیاه و سفید نمیزدم. دو روزه اینا رو گذاشتم این گوشه، منتظر آقا عبدالله هستم."
"آخه این بچه ها اونجا تنهایی چکار می کنن؟ خودتم که تنهایی. ما که دیگه از وضعیت کار پسرخاله خبر داریم. می ذاردت تو خونه و می ره تا یکی دو هفته پیداش نمیشه! شایدم بیشتر. "
" مادر راست میگه خواهرت. من نمیخوام توی رفتنت ن نه بیارم. ولی لار رو یادته؟ پارسال که پاشدی این همه جمع کردی و کوبیذی با شوهرت رفتی لار. به خدا من و خاله ات که پاشدیم اومدیم بهت س بزنیم، تو و زهرا رو اونقدر ساکت و ناراحت توی اون خونه سوت و کور دیدیم، دلمون ریش شد. نه فک و فامیلی، نه دوست و رفیقی، خودشم که هزار ماشالله قربونش برم، یک سر هزار سودا "
مادر درست می گفت. تنهایی زندگی کردن در شهر غریب، سختی دوری عبدالله را برایم مشکل تر می کرد. لبخندی زدم و خودم را سرگرم بستن ساک فاطمه کردم. مادر اما هنوز ادامه می داد:
" بمیرم الهی، این دختر با همه شیرین زبونیش حرف زدن از یادش رفته بود. اصلا بازی نمی کرد که، یه گوشه کز میکرد پای تلوزیون. حالا کاش برنامه کودکم داشت.،زل می زد به اخبار و گزارش جنگ"
"شما می گید چکار کنم؟ اومدیم جنگ حالا حالاها ادامه داشت. همینطور که شش ساله این صدام زندگی برای هیچکس نگذاشته. من و شوهرم تا کی باید از هم دور باشیم. می خوام هرجا رفت منم باهاش باشم. این جوری حداقل، یکی دو شب مرخصی اگه بهش بخوره وقت می کنه بیاد خونه. ولی وقتی من کیلومترها ازش دور باشم، مجبوره دیر به دیر به ما سربزنه. "
" چی بگم والله. ایشالا هرجا می رید، خوش باشید. ولی فکر قلب منم باش مادر. هر از گاهی تلفنی گیر بیار
، یه زنگی بزن مارو از حالت باخبر کن. "
زیپ ساک را بستم و کنار ساک های دیگر گذاشتم. روبروی مادر نشستم.
" چشم. حتما. اصلا خودم دلم تاب نمی اره ازتون بی خبر باشم"
کم کم آقا عبدالله می رسید. قرار بود قبل از ظهر اه بیفتیم تا نمازمان را دشت ارژن بخوانیم و تا صبح فردا به اهواز برسیم تا از کارهایش عقب نیفتد.
مادر و سیمین تا لحظه رفتنمان ماندند و بدرقه مان کردند. چاره ای نداشتم. از میان عزیزانم باید یکی را انتخاب می کردم. اینجا می ماندم همه کنارم بودند جز عبدالله، پدر بچه هایم.
دم دمای سحر بود که رسیدیم اهواز. داخل ماشین دم کرده بود. شیشه های ماشین را پایین کشیدم تا هوا عوض شود، که بخار داغ هوای شرجی خورد توی صورتم.انگار که داخل حمام گیر کرده باشی. زود شیشه ها را بالا کشیدم.
آقا عبدالله که تعجبم را دید گفت:"حالا کجاشو دیدی! تازه هوای اول صبحه، اون هم تو فصل بهار"
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.»
آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.»
همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم.
🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است.
عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم.
🌿🌺🍃🌷🍃
#شهیداسماعیل_رئوفی
#شهدای_فارس
🌷🌹
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75