🔰 اعمال شب بیستوسوم ماه مبارک رمضان
🌹🌷🌹🌷
#اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎﻱﻓﺮﺝ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_5882040617625716665.mp3
7.37M
#تلنگری 💥💥
دو تا فرصت عظیمِ #ليلة_القدر، گذشت ! آخریش هم در راهه!
💢چکار کنم
#آخرین_فرصت رو، از دست ندم؟
یا ازش نهایتِ استفاده رو ببرم⁉️
اﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺑﮕﻴﻢ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ
..
#استاد_شجاعی 👆
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
💠حجتالاسلام عالی :
🌙درک شب قدر فقط به بیدار بودن نیست، بلکه انسان باید در این شب ولو یک لحظه به اهلبیت (علیهمالسلام)، حقیقت قرآن و منبع نور متصل شود
🔸طبق فرمایش قرآن کریم اگر کسی شب قدر را درک کند، از یک عمر عبادت هم برتر خواهد بود
🔸بسیاری از مقولاتی که در ماه مبارک رمضان است، انسان را به سوی سرزمین ظهور سوق میدهد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بسم رب الشــهدا...
إِنَّ رَحْمَــتَ اللَّهِ قَرِيــبٌ مِنَ الْمُحْسـِنین
🌹🌷🌹🌷
#رزمایش_کمڪ_مؤمنــانه
#نذرظــهورمنجےموعـود
#بہ_نیابت_شــهدا
👇➖👇➖👇
با عنـایت حضرت زهــرا(س) و بدستور رهبرمان مبنے بر رزمــایش همدلے و کمک مؤمــنانه ، در #ﭘﻨﺠﻤﻴﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ, توزیع اقلام غذایے در ایام شهادت حضــرت علے ع و شبهاے قــدر، در حــال انجام است ...
〰🔻〰🔻〰
امشــب شب قدر است و طبق روایات هر عملے ۱۰۰۰ برابر ارزش دارد ...
پس از قافلــہ شهدایے عقب نیفتیــد
👇
باز جهت مشارکت وقــت هست :
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
👇👇
👌ﻳﻚ ﻧﻜﺘﻪ : ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, ﺳﺎﺩاﺕ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ, ﭘﺲ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ اﻣﻜﺎﻥ ﻗﺴﻤﺘﻲ اﺯ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﻴﺖ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺎﺷﺪ .....
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وَ اسْقَطتَنی
مِن عَینِڪَ [عِندِڪَ] فَما بالَیْتُ
چقدر بی خیال بودم
آن هنگام ڪه از چشمانت افتادم😭
#خدایا منو نگاہ ڪن
نگاهی از روی رحمت و مهربانی♥️
#ابوحمزه_ثمالی
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
🌹🍃🌹🍃
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴد
در عالَم رؤیا به شهید گفتم:
چرا برای ما دعا نمیکنید
که شهید بشیم؟!
شهید گفت:
ما دعا میکنیم،
شهادت هم براتون مینویسن،
ولی گناه میکنید،
پاک میشه!
به روایت حاج حسین یکتا
🌹🌷🌹🌷
اﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺷﻬﺪا .... ﻣﺮگ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻄ ﺳﺮﺥ ﺷﻬﺎﺩت اﻣﻀﺎﻱ ﺗﻘﺪﻳﺮﺷﺎﻥ ﺷﺪ, ﺑﺎﺷﺪ
🌹🌹🌹🌹
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_هشتم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۲/۲۲
احسان روی خاکریز ایستاده بود و اذان می گفت.مسعود برای تجدید وضو میرفت که صدای داد و فریاد مشهدی رسول بلند شد
_« به دادم برسید لودر آتش گرفت »
به سرش می کوبید و به لودری که در آتش میسوخت نگاه میکرد.
مجتبی به سمت لودر می دوید که مسعود جلویش را گرفت و پرسید :«چی شده؟»
_مش رسول داشت خاکریز میزد که یکدفعه لودر داغ کرد و آتش گرفت. اینجا واینسا بیا کمک آتیش رو خاموش کنیم.
مسعود به اطراف نگاه کرد.جز کلاه آنها چیزی دم دستش نیامد.سمت لودر می دویدند که صدای اذان در گوششان نزدیک تر شد.نگاهی به پشت سر انداخت.احسان اذان گویان با یک حلبی که در دستش بود می دوید.
«حی علی الفلاخ» روی زبانش بود که به لودر رسیدند.
مقداری خاک داخل حلبی کرد و روی لودر ریخت.بالاخره با آب و خاک لودر را خاموش کردند.
احسان الله اکبر دوم اذان را که می گفت صدایشلرز داشت.نفسش به سختی بالا می آمد.صورتش سرخ شده بود.لااله الا الله توی زبانش بود که آتش خاموش شد.بچه ها با صورت پردود و غبار از اطراف لودر پراکنده شدند.
مش رسول غمگین دور لودر می چرخید:«مال بیت المال را دیدی چطور نابود شد!!حالا چه خاکی به سرم بریزم.
چند تا از بچه ها دلداری اش دادند احسان عرق روی پیشانی اش را می گرفت که دوباره صدایش بلند شد«« الصلاة حی علی الصلاة»
مسعود از تانکر آب به صورتش می زد که احسان هم رسید پرسید: آقا احسان حالا چه گیری داده بودی توی اون هیرو ویر اذان می گفتی؟»
_آقا مسعود هرچی سر جای خودش اون زمان موقع اذان بود یه دفعه بعد هم آتش گرفت.
بعد از نماز مسعود به هر سختی بود خودش را به چادر ها رساند. آموزشی ها از یک طرف و گرمای آنجا از طرف دیگر تمام توانش را گرفته بود.چند نفری کف چادر پهن شده بودند .صدای زهرایی از چادر به گوش مسعود خورد :«اسلامی خدا خیرت بده! ننه ات داغت نبینه !ببین این مسئول تدارکات آب شنگولی نمیاره بزنیم تو رگ؟!»
صادق به جای مسعود جواب داد :«قربون اون دلت! آب کیلویی هم اینجا به زور گیر میاد. چه برسه به شنگولی!»
مسعود یک جای خالی گوشه چادر پیدا کرد بلافاصله همانجا دراز کشید در ذهنش ی آب هندوانه خنک را تصور میکرد اگر حالا خانه بود مادرشان شربت آبلیموی معروفش را درست می کرد و جگرش حال می آمد.
شربت مادر را زیر دهان مزه مزه می کرد که خنکی چیزی به صورتش خورد. اولش فکر کرد به خیال به خاطر خیال هایی که به ذهن می گذراند است ،اما دید نه واقعاً باد خنکی به صورتش می خورد و سرش را بالا برد احسان و اصغر قائدیان وسط چادر ایستاده بودند و چفیه های نمدار شان را مثل پره های پنکه میچرخاندند. مسعود سر را زمین گذاشت و چشمهایش را بست.
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭نوشته شهید حبیب روزی طلب در وصف شهید شهید حسام فرزدقی...
🌷حسام عزیزم من چگونه با تو سخن بگویم. حسام عزیز، از همان اولی که با تو در اتحادیه آشنا شدم و جوش و خروش و مقاومت و خستگی نا پذیریت را در اداره کردن اردوهای جهاد سازندگی اتحادیه مشاهده کردم مجذوبت شدم و در پیش تو احساس حقارت کردم.
حسام عزیز از همان شبی که دو تایی در اتحادیه با هم نماز شب خواندیم و در نماز گریه امانت نمی داد و نفست به شماره افتاده بود پیش تو احساس حقارت کردم.
در رکوع های طولانیت و سبحان ربی العظیم و بحمده گفتن هایت و درک عظمت خدا و منزه بودن او را به من القا کردنت، احساس حقارت کردم. در سجده های توأم با گریه ات که نزدیکترین حالت را با خدای خود داشتی من احساس حقارت کردم. آخر من در اصول کافی در حدیثی از امام صادق (ع) خوانده بودم که نزدیکترین حالت بنده به خدای متعال وقتی است که در سجده بگیرید. این را "لفظاً" می دانستم، در حد " دانستن" اما تو عملاً اینگونه بودی. خاک بر سرم، همه آن چیزهایی را که می گفتم و بچه ها از روی بزرگواری خودشان اسم اخلاق! روی آن می گذاشتند همه اش لفظی بود. خدا مرا ببخشد. آنها که می شنیده اند برایم طلب آمرزش کنند و روز قیامت دستم را بگیرند که در قیامت عده ای در بهشت اند و به عده ای دیگر که در آتش جهنم می سوزند رو کرده و می گویند شما که خیلی چیزها می گفتید و شما باعث به اینجا آمدن ما شدید چرا وضعتان این گونه است و در جــواب می شنوند که می گفتیم و خود عمل نمی کردیم.
بله حسام عزیز، تو در سجده های طولانیت می گریستی و وقتی که شروع به خواندن مناجات های خمس عشر در بین نمــــاز می کردیم، تو به خـــود می پیچیدی، وقتی که با هم و هم صدا و هم آوا می گفتیم « إِلٰهِى أَلْبَسَتْنِى الْخَطايا ثَوْبَ مَذَلَّتِى ، وَجَلَّلَنِى التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتِى ، وَأَماتَ قَلْبِى عَظِيمُ جِنايَتِى ، فَأَحْيِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْكَ »
ناله ات اوج می گرفت. ترجمه اش را هم می خواندیم. یادت هست: خدایا خطاها لباس خواری بر من پوشانده... و جنایت های عظیم( گناهان بزرگم) قلب مرا میرانده است. پس زنده کن آن را به وسیله این بازگشتی که به تو کرده ایم، به خاطر این رو آوردنمان به تو، ای امید و آرزوی من، ای که فقط به او در خواست می کنم، به عزتت قسم که برای گناهانم غیر از تو بخشنده ای نمی یابم « ما أَجِدُ لِذُنُوبِى سِواكَ غافِراً»
و برای دل شکستگی ام غیر از تو شکسته بندی نمی بینم « وَلَا أَرَىٰ لِكَسْرِى غَيْرَكَ جابِراً » خدایا من با آه و زاری به درگاه تو آمده ام، اگر که مرا از درت طرد کنی، برانی به که رو آورم.
و اگر مرا از کنارت دور کنی به که پناه برم
و وا اسفا از خجالتم و از افتضاح و رسوایی که بار آوردهام و وا اسفا از عمل بدم و...
👆برشی از کتاب #قلب_های_آرام
هدیه به شهیدان حبیب روزی طلب و حسام فرزدقی صلوات
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تذکر حاج قاسم به یک مسول درباره فرزند یک شهید و شرط حاج قاسم سلیمانی برای هدیه انگشتر
🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#وصیت
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ستار محمودی آمده است: «الله الله از #حجاب که شما را همیشه به رعایت آن توصیه میکردم و توصیه میکنم که لحظهای از آن غافل نشوید ...»💔
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺘﺎﺭﻣﺤﻤﻮﺩﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌸🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#کلام_شهید🌷
🔰رفیقش می گفت:
یه شب تو #خواب دیدمش بهم گفت:
به بچه ها بگو حتی سمت گناهم نرن👌 اینجا #خیلی گیر میدن...!!
#شهید_حجت_اسدی
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
❣🌷❣🌷❣🌷
دستی تکان بده👋
به #عشـــق
سلامی دوباره ڪن
لبخنــد بزن😍
قصه ای تازه در این
#صبحِ دل انگیز بساز
#صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_نهم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۲/۲۹
حاج محمود از صبح شش دانگ حواسش به احسان بود. مهدی سوداگر پایش را داخل پوتین برد که نرمی چیزی زیر پایش احساس شد .پوتین را وارونه کرد یک رتیل سیاه و درشت از داخلش افتاد و توی تاریکی گم شد .هنوز مات و متحیر به مسیر حرکت رتیل نگاه می کرد که صدای قهقهه احسان او را به خود آورد. خنده دندان های ردیف و سفید او را نمایان کرده بود .احسان پرسید:« ترسیدی؟»
نمی دانست بخندد یا ترسی را که توی وجودش ریخته بود پنهان کند .
گفت :«اون شب که نذاشتی چشم روی هم بذارم اینم از این...»
خواننده احسان بیشتر شده و گفت:« بیدارت کردم تشنه نخوابی و به فکر بودم!»
پادرهوا میان خنده و عصبانیت در جواب احسان گفت:« مومن خدا تو اوج خواب منو بیدار می کنی میگی پاشو آب بخور؟»
احسان نزدیک تر آمد و کنارمهدی روی زانوهایش نشست .دستش را به شانه مهدی زد و گفت :«سخت نگیر اینها همش خاطره است.
_زورت میرسه دیگه! حقت با همون زهرایی!
هنوز اسمش در دهان مهدی نچرخیده بود که سر و کله اش پیدا شد و گفت :«به به داشت احسان! باز هم که چشم ما را دور دیدی و با رفقا به گپ و گفتی؟؟»
انسان در سر به سر از ته تراشیده کشید و گفت من بمیرم تو دست از سر کچل من برمیداری برای خنده بلند داد و جواب داد چون خودتون دنیا هم دست از سرت برنمیدارم.
مهدی مشغول پوشیدن پوتین هایش بود که صدای فریاد احسان بلند شد. حاج محمود ،زهرایی و مسعود ریخته بودند روی سر احسان و به زور می خواستند لباس هایش را بیرون بیاورد. حاج محمود میکرد که لباسش را باز کند.
_تو این عملیات دیگه باید لباساتو عوض کنیم روی دست یوسفم یک دست لباس نو بود .مسعود هم سعی داشت فانسقه اش را باز کند.
_لباس وصله پینه دیگه بسه.زوری هم که شده باید باید لباست را عوض کنی
احسان زور میزد که از زیر دست و پایشان فرار کند .زهرایی کفشهای پلاستیکی احسان را در آورده بودند و پاهایش را قلقلک می داد. احسان زیر دست و پایشان تقلا میکرد .مهدی هم دست هایش را به زانو گرفته بود از تصاویری که میدید لذت میبرد .
زهرایی از حالت او لجش گرفت و گفت:« سوداگر پاشو بیا کمک نشستی می خندی؟
مهدی بلند شد که برود .صدای فریاد احسان هم بلند شد
_ حاج محمود تورو به جون جدت قسم دست از سرم بردار! قول میدم از عملیات که برگشتیم خودم بیام از تدارکات لباس نو بگیرم .
حاج محمود شل شد و گفت:« بچهها ولش کنید احسان حرفش حرفه! اگه بگم میاد، میاد!
بچه ها که دیدن حاج محمود کوتاه آمد کنار کشیدند.زهرایی هم دست از قلقلک برداشت و به سر انگشتانش نگاه کرد
_فردا شب عملیات باشه.
انگشت اولش را خم کرد .
_پس فردا روز عملیاته
انگشت دوم را هم خم کرد.
_ پس اون فردا روز دوم عملیاته
انگشت سوم را هم خواهم کرد.
زهرایی دیگر چیزی نگفت بچهها از دورانها پراکنده شدند .
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای دلـ❤️ ...
🔰صحرای #بلا به وسعت تاریخ📆 است و تا مؤمنین را به بلای #کربلا نیازمایند، رها نمی کنند❌
🔰می انگاری که به یک زبان در دهان گرداندن که « یالیتنا کنا معکم» #تو را واگذارند تا در صف اصحاب #عاشورایی امام عشـ💖ـق محشور شوی⁉️
🔰زنهار که رسم دهر بر این نیست؛ دهر بر محور #حق و عدل می چرخد و
↵تا #تو کربلایی نشوی🚫
↵تا سلاح در کف #نگیری
↵و پای👣 در میدان ننهی
↵و بر غربت و #مظلومیت
↵و جراحت و درد💔 و سختی
↵و شدت و #اسارت، صبر نورزی
تو را به خیل #عاشورائیان نمی پذیرند⛔️
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
😂😂ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ :
#کفشهای لنگه به لنگه
یه روز شهید مجید بقایی فرمانده وقت قرارگاه فجر من رو صدا زد وقتی که رفتم پهلوش دیدم ای داد و بیداد خیلی از فرماندهان ارتش و سپاه تو جلسه هستن و به من گفت یه زحمت بکش اینا رو ببر خط پیچ کوشک تا سه راه حسینیه رو نشون اینا بده و خط حد هرکدوم رو هم بهشون بگو.
تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم نقشه و کالک ها رو از روی زمین سریع برداشتم و گفتم تا پنج دقیقه دیگه بیرون منتظرتونم.
آخه میدونید من با یه دمپایی سوار جیپ شده اومده بودم و جلو ارتشی ها خیلی سه بود.
به سرعت سوار جیپ شدم و گفتم چکار کنم یادم افتاد به کیف کمک های اولیه تو داشبورد ماشین. سریع بازش کردم و با چند تا باند پای چپم رو که قبلا مجروح شده بود رو یکبار دیگه یه باند پیچی مشتی کردم یه چوبی هم مثل عصا زدم زیر چلم...
تمام خط رو همینطوری لنگ لنگان تمام فرماندهان ارتش و سپاه که اونجا بودن رو توجیه کردم.
بنده خداها تو تمام مدت هی از من عذر خواهی میکردن که با این وضعیت ساعت ها توی اون گرما و با این پای زخمی اونا رو توجیه میکنم.
ولی خودم مرده بودم از خنده...😂😂😂
بعدا که برای شهید مجید بقایی و مرتضی صفار این رو تعریف کردم تا ساعت ها میخندیدن و هر از گاهی پیغام میدادن برادر احمد بیا برای توجیه.....😂
ﺭاﻭﻱ:
#ﺳﺮﺩاﺭاحمد_عبد_الله_زاده
🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌷 همیشه به فقراکمک میکرد.میگفت:هیچ فقیری رادست خالی برنگردان!
بعداز شهادتش،فقیری آمده بودپشت در.همه خانه را زیرو رو کردم چیزی درخانه نداشتیم.با خودم گفتم چطور به اوبگویم چیزی نداریم!
ناگهان لحاف ها راریختم،بینش مقداری پول بود،باخوشحالی100تومنش رابه فقیردادم.وقتی برگشتم باقی پولهاغیب شده بود!
📚 منبع: کتاب لحظه های تماشا, حمید اکبرپور
💐🌷💐
#شهید جعفرتقی زاده
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشــهدا...
إِنَّ رَحْمَــتَ اللَّهِ قَرِيــبٌ مِنَ الْمُحْسـِنین
🌹🌷🌹🌷
#رزمایش_کمڪ_مؤمنــانه
#نذرظــهورمنجےموعـود
#بہ_نیابت_شــهدا
👇➖👇➖👇
به حمــداللہ و با عنـایت حضرت زهــرا(س) ، در #ﭘﻨﺠﻤﻴﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ, توزیع اقلام غذایے در دهه دومــ ماه مبارک و شبهاے قــدر، بستہ هاے غذایے به ارزش متوسط هر بسته ۱۸۰ هزار تومان ، بین 👈 ۲۳۲ خانواده انجام شد ...
انشاءاللہ خداوند از بانیــان خیر قبـول کند
〰🔻〰🔻〰
✋با توجه به تعداد زیاد خانواده هاے شناسایے شده با همکارے خیریہ هاے مختلف ، #مرحله_ششم کمک های مؤمــنانه در دهه پایانے ماه و عید سعید فطر انحام میشود
👇
باز خواهش ما یارے در کمک به نیازمندان شهرمان و اجراے دستــور رهبرمان :
🔽🔽🔽🔽
شماره کارت جهت واریز کمک ها
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
"إِلَهِي أَمَاتَ قَلْبِي عَظِيمُ جِنَايَتِي"
خدایا بزرگی جنايتم به #مرگ ڪشیده دلم را...
#مناجات_التائبین
.
این همان #دل است
ڪه باید #حرم تو باشد...
زنده اش می ڪنی؟!
.🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😅به یاد شکارچی لبخند😅
🌷یک شب من و حسن قبل از عملیات والفجر10و ظاهرا به دستور حاج نبی (بنا به گفته خود حسن)عازم شلمچه شدیم. چند روزی حسن ماند و به مرخصی برگشت. نیمه های یه شب حسن با سر و صدای زیاد در حالیکه بلند بلند می خندید وارد سنگر شد. اولش فکر کردم موج خورده و راستش کمی هم ترسیدم. ولی خوب که دقت کردم دیدم نه بابا مشکلی نداره بهش گفتم چته حسن چرا میخندی؟
با خنده و در حالی که دیگه بی حال شده بود قضیه خودش و حاج هاشمی را این جوری گفت:
وقتی رسیدم دیدم حاج هاشمی تو سجده است، رفتم پشت پرده ای که اویزان بود و با تغییر صدا و ملکوتی کردن آن گفتم حاج هاشمییی!!!!؟
حاجی هم بنده خدا در حالی که سجده بود وسرش هم از سجده بر نداشت وگفت بعله!!؟
بهش گفتم من امام زمانتم!!!!؟
حاجی با یه حالت تضرع امد سر بلند کنه، گفتم منی که امام زمانتم دوست دارم تو همین حالت سجده باشی!! و ازش خواستم حوایج خودشو بگه!!
بنده خدا شروع کرد به گفتن حوایج و یه خواسته هم برای شمس الدین گفت که دیگه تحمل نیاوردم و زدم زیر خنده!!!!؟
یهو سرشو بلند کرد و من هم دیدم هوا پسه پا گذاشتم به فرار؟!!
حسن می گفت حاجی دنبالم می دوید ومی گفت حسن یه روز به عمرم مونده باشه خونتو می ریزم؟؟
👆به روایت دکتر سید هادی موسوی
🌷🌹🌷
#شهیدﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮ حسن حق نگهدار
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
بارها شنیده بودم که ابرهیم، از این حرف که می گفتند: فقط میریم جبهه برای شهید شدن و... اصلا خوشش نمی آمد .
به دوستانش میگفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت شهید شویم
ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم
میگفت باید اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم .
اما ممکن هم هست که لیاقت شهید شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود .
🌷شهید #ابراهیم_هادی🌷
یاد شهدا با صلوات
🌷 🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
در اثر تصادف قطع نخاع و فلج شدم.
حبیب ان سال #ماه_رمضان در بیمارستان نمازی معتکف شد و علاوه بر من از سایر بیماران قطع نخاعی پرستاری می کرد. پس از ترخیص هم کنارم بود. تا روزی که عازم جبهه بود.
گفت :من به جبهه می روم, اگر شهید شدم, اولین چیزی که از خدا می خواهم شفای توست…
مدتی بعد حس کردم انگشت پایم تکان می خورد. به پزشکم نشان دادم گفت: غیر ممکن است. اما به مرور بهبود پیدا کردم…
بعد ها دیدم ان روز که انگشت پایم تکان خورد روز #شهادت حبیب بود
*#شهیدحبیب_روزیطلب* 🌷
#شهدای_فارس 🌹
🌹
🌷🌹🌷🌹🌷🌹
*ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ*
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸روزه ام !
امّـا ...
هر روز حسرت مےخـورم
حسرت اخـلاص پاڪتان را
حسرت دل آسمانےتان را
وجـودم آنقدر پر شده
از هـواے زمین
ڪہ با دیدن هوای شما
هوایے می شوم گاهے...
📎جبهه ، انس با خاڪ و قرآن
🍁🍁
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🌹🌷
با توجہ به توزیع حدود ۶۵۰ بسته معیشتے و بهداشتے در ماههاے رجب و شعبان و رمضــان ، به عنــایت حضرت زهــرا (س) ، قصد این را داریم در پایان ماه مبارک و عید سعید فطر اقدام به قربانے و ذبــح گوسفند، جهت رفع بلا و بیمارے ، نماییم
👇👇
شاید بتوانــیم در این روزهاے سخت مقدارے گوشت به دســت خانواده هایے برسانیــم که مدت هــاست رنگ گوشت را ندیده اند
🔽🔽🔽🔽
باز #به_نیابـت_شهدا و #نذرظــهورمنجےموعـود ، و به دستور رهـبرمان ، پاے غصہ هاے مردم نیازمند شهرمان هستیــم ....
👇👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لطفا به دیگـران هم اطلاع بدهید
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_پنجاهم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۲/۳۱
از وقتی حاج محمود گفته بود احسان توی جاده تصادف کرده ،دل توی دلش نبود میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. آن هم توی جاده باریک که اگر یک ماشین تند می رفت گرد و خاکی بلند می شد که دید جلو نداشتی! سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. در راه همه حواسش پیشِ احسان بود با خودش می گفت :حتماً تصادف بدی کرده که پیغام داده برویم دنبالش.
زیر لب همه اش دعا میکرد و ذکر می گفت تا رسید به جاده از سرعت کم کرد تا گرد و غبار بلند نشود .یک دفعه چشمش افتاد به احسان که کنار جاده به ماشین تکیه داده بود. هراسان از ماشین پیاده شد. خوب سرتاپای احسان را برانداز کرد روی صورتش گرد و غبار نشسته بود. کلاه روی سرش به رنگ خاک شده بود .وقتی دید چهار ستون بدنش سالم است نفس راحتی کشید .بعد به ذهنش آمد که نکند ماشین طوری شده! دور تا دور ماشین چرخید .اما ماشین هم سالم بود. مات و متحیر بود که دوباره فکر دیگری به ذهنش آمد. حتماً یک جایی از بدنش آسیب دیده میخواد مثل همیشه بی اهمیت جلوه داده و به روی خودش نیاره.
دستی به شانه احسان زد و گفت :«احسان یک پری بخور»
احسان دستهایش را بالا آورد و چرخی زد وقتی دید سالم است دوباره پرسید:« چی شده که پیغام دادی بیام دنبالت؟!»
آهی کشید. رفت جلوی ماشین و کاپوت را بالا زد. ته دودی از رادیاتور بلند شد و گفت« از اهواز برمی گشتم تو جاده غبار بود .جلومو ندیدم .خوردم به ماشین جلویی، رادیاتور ماشین سوراخ شد. آب قمقمه ام را داخل رادیاتور ریختم.»
_خدا خیرت بده این همه دنگ و فنگ که نداشت !یک کم آب میریختی داخل درست میشد زهره ما را هم بردی.
_ترسیدم تا منطقه آب رادیاتور خالی بشه و موتورش بسوزه!
اندوه در نگاهش موج میزد. در کاپوت را باز و مشغول بوکسل کردن ماشین شد شدند پرسید.:«حالا برای چی رفته بود اهواز»
در جواب احسان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت(بعدها فهمیدم مسئول تدارکات نزدیک عملیات آزاد سازی خرمشهر از احسان خواسته بود که برای گرفتن خمپاره ۱۲۰ به اهواز برود اما دست خالی برگشت آن زمان چون نزدیکه عملیات بود خواسته بودند لام تا کام با کسی راجع به این مسئله صحبت نکند چون ممکن بود دهان به دهان شود و عملیات لو برود)
در راه برگشت احسان شروع کرد به سینه زدن و مداحی کردن در غم فراق شهید بهشتی روضه میخواند اشک صورتش را خیس کرده بود
_«چیه احسان؟! چرا اینقدر پکری؟!»
بغض راه گلویش احسان را بسته بود اشک هنوز روی گونه هایش می دوید.
_نکنه بخاطر ماشین ناراحتی !؟بابا چیزیش نشده. فقط یکم رادیاتور سوراخ شده این هم بچهها پیاده میکنند یک خال جوش بهش میزنن درست میشه!
_خاک تو سر من که ماشین بیتالمال را خراب کردم!
_خیلی به خودت سخت میگیری چیزی که نشده ،اینارا دولت و مردم برای استفاده بسیجی ها می دهند. این وسط هم ممکنه هر اتفاقی بیفته!
آهی کشید و سرش را از ماشین بیرون داد و گفت :«من که بسیجی نیستم! من که لیاقتش رو ندارم اسممو بزارن بسیجی!؟»
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مدتی بود که تعدادی از ضد انقلاب شروع به خشکاندن نخل های منطقه ما کرده بودند.
در پای نخل ها نفت می ریختند و باعث خشکیدن آنها می شدند. هر چه مأمور های انتظامی و اطلاعاتی پیگیری می کردند، نتوانستند رد آنها را بزنند و این موضوع واقعاً مسئله ساز شده بود.
ماه رمضان بود.
پدر گفت: مرا ببرید گلزار شهدا تا به باقر و اصغر متوسل بشوم!
مانع شدیم، اما می گفت من باید بروم. سحری که خورد راه افتاد.
بعد از طلوع آفتاب بود که دنبالش رفتیم. کنار مزار باقر و اصغر نشسته بود و دعا می خواند، او را برگردانیم.
افطار همان روز شخصی به در خانه ما آمد و خواست با پدر تنها صحبت کند.
آن شخص رو به عکس باقر و اصغر کرد و گفت: من به خاطر این دو نفر آمده ام که اعتراف کنم.
با اینکه خودش هم دستگیر شد اما اطلاعاتش باعث شد که آن گروه منافق لو برود!
🌸🌷🌸
#شهیدان_اصغر_و_باقر_سلیمانی
#شهدای_فارس ☘
#ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🌷🌷🌹🌹🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz