eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 🌟 7⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ بدانید که بالاترین امر به معروف و نهی از منکر این است که سخن مرا (در مورد سخنان علی ابن ابیطالب و فرزندانش) دریابید و به آنان که نیستند برسانید . آن ها را به پذیرش آن فرمان دهید و از مخالفت با آن نهی کنید . زیرا این سخن، هم فرمان خدای عزّوجل و هم فرمان من است . 📚فرازی از بخش دهم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻قسمتی از وصیت نامه‌ی نسرین افضل 🔅 «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...» شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش. «یا ایتها النفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدخلی فی عبادی وادخلی جنتّی. 🔹 خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار. بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان. بار ایزدا، به رهبر کبیرمان، عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند. 👈 الها! به‌ ما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم. ﻧﺴﺮﻳﻦ اﻓﻀﻞ 🌹🍃🌷🍃🌷🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمود آموزگار یکی دو سالی می شد که با خانواده شیخی همسایه بودیم .هر از گاهی هاشم را توی کوچه می دیدم .جنب و جوش عجیبی داشت . رفتارش خیلی دوست داشتنی بود. مدتی بعد از جنگ من بیشتر در پادگان آموزشی کازرون حضور داشتم و کمتر هاشم را می دیدم. در یکی از مرخصی ها توی کوچه دیدمش . نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که من توی کار آموزش بسیج هستم. مچ دستم را گرفته بود و با چشمانی پر امید نگاهم می کرد و می گفت :«.میگم آقا محمود تورو خدا اگه میشه یه کاری کن که منو ببرن جبهه!» قد و قواره اش جواب نمی داد. اما با این حال دل من نیامد . قول دادم تا حد توان کمکش کنم. همیشه آن نگاه معصوم جلوی چشم مست تو دستم را محکم تکان داد و رفت نمی‌دانم شاید این کار را کرد تا نشان بدهد بچه نیست و مرد بودنش را به رخم بکشد. بعد از آن ماجرا یک روز در پادگان کازرون ناباورانه چشمم به او افتاد ‌. آمد و سلام کرد احوالش را پرسیدم .او گفت که تازه رسیده است و به صورت اتفاقی در گردانی بود که من بودم. همان جنب و جوش توی کوچه را داشت . بچه شلوغی بود . مرتب کشتی می‌گرفت . هر وقت چشمم به او می افتاد در حال فعالیت و جنب و جوش بود . سعی می کرد خیلی دور و بر من نیاید. چون بسیجی ها فهمیده بودند که با هم همسایه هستیم و با وجود سن کمش دقت میکرد که ذهنیت پارتی‌بازی و رفیق بازی در مورد ما نداشته باشند. بحث تمرینات که میشد فوری داوطلب بود مثلاً تا میگفتیم یکی بیاد خیزها را انجام دهد فوری از میان جمع بلند می شد. خیلی ها از تیر گازی که دور و برشان می زدیم می ترسیدند،اما هاشم عین خیالش نبود ، گاهی آنقدر تند و با عجله خیزها را بر می داشت که تمام سر و صورتش خیس عرق می شد. خستگی سرش نمی شد . توی دو و نرمش ها همیشه جلودار گروهان بود. خیلی دقیق و سمج بود به راحتی زیر باره حرفی نمی رفت. مثلاً یک روز بچه‌ها کارت شناسایی را توی محوطه پیدا کردند و به من دادند . رفتم سراغش و کارت را بهش دادم .با تعجب نگاهی به کارت کرد و گفت :«اینو از کجا کش رفتی؟!» تعجب کردم !! برایش توضیح دادم که بچه ها آن را توی محوطه پیدا کرده‌اند. قبول نمیکرد انگار مثلاً به غرورش برخورده باشد. چون ما خیلی بهشان تذکر می‌دادیم که مواظب کارت و وسایلشان باشند. با کلی برایش توضیح دادم باورش شد . همانجا بود که به خاص بودن شخصیتش پی بردم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ݜہيد محمود رضا بیضایے: سـر دو راهے گناه وثواب به حب شهادت فڪر ڪن... به نگاه امام زمانت‌فڪرڪن... ببین میتونے ازگناه بگذرے...؟! از گناه ڪه گذشتے از جونت هم میگذرے🥀! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عج 🌱🍃🌱🍃🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷عملیات کربلای 5 بود. آن روز، روز وحشتناکی بود، کمتر زمانی را دیده بودم که این قدر گلوله توپ و خمپاره به زمین ببارد. زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده می شد و به زمین می ریخت. یک کلاه فلزی عراقی پیدا کرده و روی سر گذاشتم. در ماشین کنار آقا منصور نشستم. از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچو طفلی که به مادر می چسبد به ایشان چسبیدم. بر خلاف من آقا منصور آرام آرام بود. گویی جز صدای ذکری که بر لب داشت صدای دیگری نمی شنید. گفت: چیه می ترسی؟ گفتم: آره! خیلی با اطمینان گفت: خوب ذکر بگو تا آرام بشی، یاد خدا دل را آرام می کنه. راوی حسن فتحی سرشت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 رضا وقتی شیراز بود, هنگام خواب تشک و حتی پتو هم زیر پایش نمی انداخت, می گفت جایی که برادران من در سنگر نمور می خوابند من روی جای نرم خوابم نمی برد. عادت داشت به خواندن سوره واقعه قبل از خواب. یکی از دوستانش می گفت یک شب خیلی خسته بود, تا رسید خوابید, چند بار این پهلو و ان پهلو شد و نشست. گفت شیطان گولم زد گفت امشب خسته ای واقعه نخوان, اما انگار تا نخوانم خوابم نمی برد. وضو گرفت و نشست پای قران. هر چند روز هم که شیراز بود روزه می گرفت. دوستانش می گفتند اگر در منطقه ای بودیم که ماندن ما بیش از ده روز طول می کشید حتما نیت روزه می کرد و روزه می گرفت. 🍃🌹🍃 عبدالرضا ذاکر عباسعلی شهادت:۱۳۶۵/۴/۱۰-شلمچه, کربلای ۴ 🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 🚨 عج و شهدا عج 🔹🔸🔹🔸🔹 به حمدالله و با عنایت اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بخصوص حضرت صاحب الزمان عج و همت یکی از خیرین محترم تعداد ۵۰ بسته مواد غذایی تهیه و در بین نیازمندان شناسایی شده، توسط خادمین شهدا در حال توزیع می باشد خداوند از بانیان خیر قبول کند شادی روح امام وشهدا و اموات بانیان خیر صلوات .... 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷زمین جایِ تو نبود آرے تو آسمان نشین بودی اما فراموش نڪن عدہ اے در زمین چشم یارے از آسمان دارند...🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 6⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ الْباقى حُجَّةً وَ لا حُجَّةَ بَعْدَهُ، وَ لا حَقَّ اِلّا مَعَهُ، وَ لا نُورَ اِلّا عِنْدَهُ. ✅ هشدار! اوست (علی ابن ابیطالب) حجت پایدار و پس از او حجتش نخواهد بود و راستی و روشنایی جز با او نیست . 📚فرازی از بخش هشتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 هر بار که می خواست به جبهه برود را از من می خواست راضی بشوم که شهید بشود و من راضی نمی شدم. بار آخری گفت: «مادر من وصیتی نوشته و به دوستانم سپرده ام که به آن عمل کنند. » با تعجب گفتم: چی؟ گفت: «چون شما به شهادت من راضی نمی شوی و جنگ هم رو به اتمام است، نوشته ام جنگ تمام شد و من شهید نشدم، مرا لخت کنید، به دم اسبی ببندید و در خار ها و سنگ ها بکشید و بگوئید این جوان بیش ا زپنج سال در جبهه ها جنگید اما لیاقت شهادت را نداشت!» به دوستانم گفتم اگر زنده برگشتم به این خواسته من عمل کنند. دلم داشت از جا کنده می شد. گفتم: من راضی ام به رضای خدا، اما به شرطی که وقتی داری به آرزویت می رسی من هم سکته کنم و از این دنیا بروم! گفت: «نه مادر، خدا خودش به تو طاقت می دهد، تو صبرش را داری، چون خدا را داری!» وسایلش را جمع کرد که برود. همیشه بعد از نماز مغرب و عشاء می رفت تا کسی او را نبیند. قبل از رفتن گفت: «مادر چون تو رضایت دادی، این بار دیگر برگشتی در کار نیست!» باز گفت: «مادر دیگر ناراحت نیستی؟» گفتم: نه مادر، چون تو به آرزویت می رسی. برای آخرین بار هم از زیر قرآن رد شد، درست مثل بار آخری که برادر شهیدش محسن رد شد و با خوشحالی دور خود دوری زد. رفت و یک ماه بعد جنازه اش برگشت! ☝️راوی مادر شهید حسام اسماعیلی فر 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی رفاقت من باهاشم برمی‌گردد به اواخر تیرماه ۱۳۶۱ و تشکیل گروه های شناسایی در واحد اطلاعات عملیات تیپ امام سجاد علیه السلام. اما قبل از آن هم هاشم را همان اوایل تیرماه در پادگان شهید دستغیب کازرون دیده بودم. در گردان آموزشی ۹۴۰ جنب و جوش عجیبی داشت. هیکل ورزیده و تنومند چشمان زاغ و قدرت طلبی یک نوجوان ۱۴ سال در میان سایرین جلب توجه می کرد. سعی داشت همه جا چه در میدان آموزش و چه در زمان تفریح و کشتی گرفتن، برتری خود را نشان دهد. ۲۸ تیر ماه ۶۱ پس از اعزام به جبهه جنوب، به پادگان شهید باهنر اهواز در منطقه گلستان اهواز و از آنجا به خط مقدم در پاسگاه زید در مجاورت جاده اهواز-خرمشهر رفتیم. از آن روز من هاشم را ندیدم. مرحله آخر عملیات رمضان بود که مادر یکی از گردان های تیپ امام سجاد شروع به کار کردیم. پس از دو هفته حضور در خط مقدم و اتمام عملیات رمضان ،ما را برای استراحت به عقبه پشتیبانی فرستادند. در مقر گردان ها (شهید )مجید ایزدی که مسئول آموزش تیپ بود ما را به خط کرد و در ابتدا گفت :«بچه ها ما چند نفر را برای معراج شهدا لازم داریم ،کسانی که وصیت نامه شان را نوشتن اعلام آمادگی کنند» ما که هنوز متوجه اصل مطلب نشده بودیم با توضیحات بعدی متوجه شدیم که آنها برای واحد شناسایی نیرو می خواهند. مطمئناً کسانی باید داوطلب می شدند که عاقبت این کار از اسیر تا شهید شدن و حتی تحمل سختی و تشنگی و غیره را درک می کردند. آن روز چون ما تازه وارد بودیم با توجه به سن کم (۱۴سال) شاید خیلی متوجه حرف های او نشدیم تا این که خود را در کنار دو داوطلب دیگر یعنی ابوالقاسم جوکار و کریم حصراوی دیدم.خیلی زود فهمیدم آن ها هم مثل خودم اصالت آبادانی دارند.همان موقع که نزدیک غروب بود ما سه نفر را به همراه ایزدی به واحد شناسایی تیپ که در مقر اصلی در ایستگاه حسینیه بود منتقل کردند.با توجه به تاریکی هوا ابهامات جایگاه جدید خیلی بر ذهن من سنگینی میکرد تا اینکه (شهید)مهدی پولادفر معاون واحد را دیدیم. ما را به او معرفی کردند. پاسدار جوانی که ریش بلندی داشت و لباس پلنگی تنش بود. در همان نگاه اول او را آدم مجرب و مدیری دیدم. خیلی سریع به ما گفت: « می دانید کجا آمده‌اید و چه کارهایی باید بکنید؟! هرکس در توان خودش نمی بیند همین الان می تواند برود» بعد مرا به سنگر می برد و به چند تن از بچه های قدیمی مانند ،بیضاوی، بیژن سرانجام (دانشجو) محمدرضا پاکشیر (دانشجو) جعفر مومن باقری(آموزش و پرورش)قاسم برازجانی و غیره معرفی کرد و گفت که از فردا آموزش شما شروع خواهد شد. تازه عملیات رمضان تمام شده بود. اکثر بچه های واحد شهید و یا زخمی شده بودند . عده ای هم که ماموریتشان تمام شده بود از آنجا رفته بودند. لذا نیرو خیلی کم بود و قرار بود با نیرو های جدید واحد را دوباره ساماندهی کنند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽لحظه شهادت شهید | به روایت شهید (همون شهیدی که شهید محمدحسین یوسف الهی گفته بود توشهید نمیشوی) وسالها شهادتش بتعویق افتادتااینکه باالتماس به مادرسردارشهیداحمدکاظمی ودعای ایشان مفتخربه پوشیدن لباس شهادت شد شهدا باصلوات •♡شَہـادَټ♡•آرزومه 🔹🌱🔹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷چند شبانه روز بود که آتش سنگين دشمن نگذاشته بود چند دقيقه يک خواب راحت بکنيم. با آقا منصور داخل سنگر نشسته بوديم. گفتم: آقای خادم صادق الان چه آرزويي داري؟ سؤال را از خودم پرسيد. آنچه در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم: آرزو دارم 24 ساعت استراحت کنم، فقط بخوابم! باز سؤالم را از ایشان پرسيدم و گفتم آرزوی شما چیه؟ با خنده گفت: آرزوي من اين است که اين جنگ به نفع اسلام تمام شود، همه با هم خارج از جبهه ها تربيت و پرورش جوان ها را شروع کنيم! اين آرزويش هم تحقق پيدا کرد. بعد از جنگ تمام وقتش را صرف تربيت جواناني کرد که يا از محيط جبهه و جنگ وارد شهر شده بودند، يا اينکه از جنگ چيزي نمي دانستند. راوی حسن جوانمردی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎐 ✍️ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: در دفاع مقدس شرط اداره و فرماندهی ، سن نبود. شرط اداره و فرماندهی ، تحصیلات نبود. شرط اداره و فرماندهی، رتبه نبود. شرط اداره و فرماندهی، سنوات نبود.اما یک شرط وجود داشت و آن پخته شدن در کوره بود، زلال شدن در کوره بود، کوره آتش عملیات ها و جنگ. لذا برخی از رشدها ، رشدهای الکی نبود، پفکی نبود، رشدهای حقیقی بود. 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨اطلاعیه 🚨 مسابقه بزرگ کتاب خوانی از کتاب آرزوی فرمانده (خاطرات سردار شهید حاج منصور خادم صادق)👏👏👌 شرایط شرکت در مسابقه: 1- نسخه فیزیکی📚 کتاب در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی/ عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌شود 💢نسخه الکترونیکی نیز از طریق کانال کانال شهداي شيراز مي باشد ⏬⏬👇🔍👇 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz 2- پس از مطالعه کتاب، با مراجعه به لینک زیر سوالات مسابقه را پاسخ دهید😇⬇️ https://survey.porsline.ir/s/MrCnKtV 3- مهلت ارسال پاسخنامه تا ۲۵ تیرماه 1400 می باشد.‼️‼️ 4- به ۱۰ نفر از کسانی که پاسخ صحیح را ارسال کرده باشند، به قید قرعه جوایزی اهدا می شود 🤩🎁(جایزه نفرات برگزیده کارت هدیه به مبلغ ۱۰۰ هزارتومان می باشد که انشاالله به همت خیرین تعداد آن اضافه خواهد شد)🎊🎊 شرکت در مسابقه برای عموم افراد در هر نقطه از کشور بلامانع می باشد لطفا نشر بدهید.... ⬇️⬇️⬇️⬇️
Merge.pdf
10.95M
نسخه پی دی اف کتاب *با آرزوی فرمانده* جهت مطالعه و شرکت در مسابقه لینک سوالات⬇️ https://survey.porsline.ir/s/MrCnKtV 🔹🔹🔹🔹🔹 توجه: 🚨 با اجازه نویسنده کتاب نسخه پی دی اف فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه می باشد و هرگونه کپی برداری و چاپ ممنوع میباشد 🚨همچنین مراکز فرهنگی، پایگاه های مقاومت بسیج، هیئات مذهبی و ....، درصورت تمایل به برگزاری مسابقه کتابخوانی برای اعضای خود ، می توانند جهت اخذ نسخه فیزیکی " کتاب با آرزوی فرمانده" با شماره زیر هماهنگي لازم انجام دهند 09029348988
🌤️صبح همان مهربانیِ نگاه توست و چشمهایی که سروده های دلم را جاری می کند صبح تنها با تو صبح می شود🦋 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 5⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ فَاسْمَعُوا لِاَمْرِهِ تَسْلَمُوا، وَ اَطیعُوهُ تَهْتَدُوا، وَ انْتَهُوا لِنَهْیِهِ تَرشُدُوا، وَ صیرُوا اِلى مُرادِهِ وَ لاتَتَفَرَّقْ بِكُمُ السُّبُلُ عَنْ سَبیلِهِ. ✅ او ( علی علیه السلام) را بشنوید تا سلامت مانید و اطاعتش کنید تا هدایت شوید و از آن چه باز می دارد ، خودداری کنید تا راه یابید و به سوی مقصد او حرکت کنید و هرگز راه های پراکنده ، شما را از راه او باز ندارد. (سوره انعام آیه ۱۵۳) 📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نماز یکشنبه ماه ذیقعده ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ🚨🚨 التماس دعاي ﻓﺮﺝ🌹 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی نیمه های شب بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. در روشنایی فانوس داخل سنگر ، ناباورانه چهره هاشم شیخی را دیدم که داشت از تمرین شبانه برمی‌گشت ‌ . از دیدنش خیلی خوشحال شدم طوری که دیگر احساس غریبی نمیکردم. بعد فهمیدم غیر از هاشم چند نیروی دیگر از جمله عباس زارع و ناصر نوروزی هم در آنجا هستند . هاشم هم از دیدن من خوشحال شد. از فردای همان شب آموزش شروع شد . اکثر افراد بسیجی و بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند . اینها هسته اولیه اطلاعات یگان را شکل دادند. آنهایی که زنده و سالم ماندن تا آخرین روزهای جنگ حضور داشتند . مسئول واحد کریم شایق بود. انصافاً منطقی و مدیر بود . چهره بشاشی داشت. برای هر مشکلی یک راه حل مناسبی پیدا می کرد . این گونه افراد قابل اطمینان و موثر بودند . آموزش آن روزها خیلی ابتدایی و در حد قطب نما ، جهت یابی در شب ، آشنایی با وضعیت ستارگان مانند صور فلکی ، دب اکبر و دب اصغر ،و یا پیدا کردن ستاره شمال ،یا همان ستاره قطبی بود . یا مثلاً کمی هم حرکت در شب که چیز خاصی نداشت. بعد از چند روز قرار شد برای اولین بار با گروه برادر بیضاوی و بیژن سرانجام ، به شناسایی بروم . این اولین شناسایی بود که هاشم همراه ما بود. البته قبلاً یکی دو بار با گروه‌های دیگر رفته بود که خودش داستانی دارد. اواخر مرداد ماه ۶۱ بود که با یک گروه پنج نفری ، ساعت شش عصر همراه گروه سوار تویوتا شدیم ‌ و به خط اول رفتیم. خط در کنار پاسگاه مرزی زید عراق بود . تقریباً دو کیلومتر داخل خاک عراق بودیم. منطقه ای که در عملیات رمضان تصرف شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا را در بیضاوی با مسئول خط برای رفتن به جلو هماهنگی کرد . رمز شب را هم گرفت . به رسم بچه های شناسایی قبل از حرکت دعا خواندیم. آیه وجعلنا را (آیه ۹ سوره یس) برای کوری چشم دشمن قرائت کرده و در تاریکی از خاکریز عبور کردیم . سرگروه بیضاوی و سرانجام بودند که با یک دوربین دید در شب که مال اسلحه ژ ۳ بود ، در جلوی گروه حرکت می کردند. من و هاشم و قاسم جوکار ،در آخر صف به فاصله یکی دو متر پشت سر آنها حرکت می‌کردیم . ابتدا با قطب نما یک گرایی را مشخص و بعد با تنظیم آن با یک ستاره حرکت شروع می‌شد . منطقه دشت هموار بود و شن های روان به وسیله باد حرکت می کردند. گرد و خاک خیلی اذیت می کرد. به دلیل هموار بودن زمین جان پناهی هم وجود نداشت. دائماً تیربارهای عراقی در سطح زمین بی هدف شلیک می کرد. گاهی تیرهای رسان که در حال طی مسیر به صورت قرمز مشاهده می‌شدند از کنار ما رد می شدند. برایم باور کردنی نبود که آن تیرها به ما نمی خوردند. آنجا یکی از بچه های قدیمی میگفت: «این اثر همین ذکر آیه وجعلنا است » این حرف‌ها برای ما خیلی تازگی داشت. باید زمان می گذشت تا ما این مسائل را درک می کردیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
 ﺗﻔﺨﺺ شهید در روز زیارت مخصوص امام رضا(ع) 🌹🌷🌹🌷 اردیبهشت ماه 1372 مصادف با 23 ماه ذی‌القعده روز زیارتی مخصوص حضرت امام رضا(ع) و بنا به روایتی شهادت حضرت امام رضا(ع) ﺑﻮﺩ.. گروه تفحص به منطقه شیب میسان عراق اعزام شدند.  پس از قرائت زیارت پر فیض عاشورا، ذکر مصیبت و توسلی به حضرت (ع) داشتند و کار تفحص شهدا را با مدد ﻭ ﺭﻣﺰ امام رضا(ع) آغاز کردند، .... آن روز تا غروب آفتاب پیکر مطهر هشت شهید بدست آمد .... اما نکته جالب برای نیروهای تفحص این بود که به با نام حضرت امام رضا(ع) کار را آغاز کردند و فقط هشت شهید را در این روز پیدا کردند. جالبتر و مهمتر اینکه ﭘﺲ اﺯ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻫﻮﻳﺖ ﺷﻬﺪا ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪﻩ اﻛﺜﺮ این شهدا , ﻗﺒﻞ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ به پابوسی حضرت امام رضا(ع) رفته بودند و تذکره شهادتشان را از حضرت امام رضا(ع) گرفته بودند. ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ع 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷غروب يکي از روزهاي عمليات کربلاي 5 بود.خبر آوردند منصور زخمي و به عقب منتقل شده است. گردان زرهی قوام خودش را از دست داد، همه وا رفتند. دست و دل بچه ها دیگر به کار نمي رفت، که [شهيد] جمال توتونچي خبر آورد که آقا منصور به منطقه برگشته. جان تازه اي در گردان افتاد. با خودم فکر کردم حتماً مجروحيت آقا منصور جزئي بوده، که سريع خودش را به عمليات رسانده است. با فرماندهي آقا منصور به تمام اهداف آن شب رسيديم. روز بعد سراغ آقا منصور رفتم. در سنگر فرماندهي نشسته بود، اما مجروحيتش آن چيزي که من تصور مي کردم نبود. ترکش دست، کمر و حتي پاي مصنوعي حاجي را آش و لاش کرده بود. با اینکه حال نداشت، مثل همیشه مي خنديد. راوی حسن جوانمردی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته ی دختر شـــــهید با پدر قهرمانش.... روز خداحافظی با تـو عهد بستم ڪه چنان باشم ڪه بگویند.. 🌷شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 چنـد روز قبـل از شهــادت به یکے از دوستانـش گفت : "خیلی پر میزند برای (علیه السلام) ، دوست دارم بروم "😭 بعــد از ، ابراهیــم اشتباها" توسـط به سمـت رفـت و طبـق مشهــدی ها دور حـرم طـواف داده شـد .... بعدا" که پیکـر ابراهیـم شنـاسایے شد به شیـراز و بعـد منتقـل شد و پیکر پاڪش در ڪنار شهداے دیگر آرمید. 🍀🍀🍀🍀 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🏴🏴🏴🏴🏴 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🍂حـال‌بحـࢪان‌زدھ ام ‌معجـزھ میخـۅاهد‌‌و‌بــس!! مثلاسرزدھ ‌یڪ ‌روز بیایےبروۍ:)) ُشهید مفقودالاثر حبیب روزیطلب🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz