🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🏴
🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱جا نمیشود ...
این خنده ها
در قـاب هیچ پنجره ای
#خـنده_هایت
تمام دوربـین ها
را عاشـق کرده است❤️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷بار دار بودم که به کربلا مشرف شدم. شبی در خواب دیدم که به نجف اشرف مشرف شدم. کسی نزدم آمد و گفت: «نام کودکت را نجف بگذار.»
وقتی دنیا آمد او را نجف علی نامیدیم.
روزی پدرش آمد و گفت: «اگر امانتی را بدست شما بدهند، بعد از چند روز آن را بخواهند ناراحت می شوید؟»
- «نه، با کمال رضایت امانت را به صاحبش می دهم. «
- «یادت می آید روزی به شدت مریض شد، رو به امام حسین(ع) کردی و شفایش را از ایشان خواستی و گفتی می خواهم در راه ایشان فدا شود؟ خالا همان روز آمده.»
دوزاری ام افتاد که می خواهد خبر شهادت نجف را به من بدهد. همیشه می گفت: «مادر اگر من شهید شدم برایم بیتابی نکن!»
#شهیدنجفعلی_مفید
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_اول*
زنگ را میفشارم. دو نفر جلوی در هستند. سلام می کنم و می پرسم :منزل آقای فردی؟!
سلام علیک جان آنقدر گرم و صمیمی است که شک می کنم مرا از قبل می شناسند!
می روم داخل ساختمان در هال روی مبلی مینشینم.زن عذرخواهی میکند و به آشپزخانه می رود
مرد خودش را معرفی میکند :«بنده حمید فردی هستم برادر شهید حبیب فردی»
حدودا پنجاه و چند ساله به نظر می رسد شنیدم که جانباز ۷۰ درصد است و این جلسات شیمی درمانی هم که الان می روند از نتایج همان مجروحیت زمان جنگ است. آدم صاحبدل و خوش مشربی به نظر می رسد.
میگویم: این خانم همسر شما هستند یا خواهرتون؟!
_همسرم هستند در زمان نسبت فامیلی هم با هم داریم.
زن با سینی چای می آید توی هال.
_رحمت نکشید من نیامدم مزاحمتون بشم فقط می خوام چند تا سوال بپرسم و رفع زحمت می کنم.
استکان چای را جلویم میگذارد :«چه زحمتی تعارف نکنید»
خانم مسنی از اتاق بیرون می آید حمید آقا معرفی می کند :«مادرم هستند»
جلوی پای مادر شهید بلند میشوم و احوالپرسی می کنم. حمید آقا میگوید «مادر ایشان آمدن مصاحبه کنند و در مورد حبیب کتاب بنویسند.»
مادر همانطور که به سمت مبل میرود می گوید :«خوش آمدند»
به نظر می رسد مریض احوال باشند .از حمید آقا می پرسم مادرتان حالشون برای مصاحبه مساعد است؟!
جواب میدهد :«والا راستش مادر زیاد نمی توانند همکاری کنند»
_بله در جریان هستم که کسالت دارند.
_غیر از این هم یک مقدار دچار فراموشی شده اند چیز زیادی یادشون نمیاد»
کلمه آلزایمر فوری می آید توی ذهنم می گویم: پس ظاهراً زحمت بیشتر مطالب را خودتان باید بکشید.
بعد از اجازه گرفتن برای ضبط صدا سوالاتم را شروع میکنم.
حمید آقا روان و یکدست حرف میزند.از همان ابتدای فعالیت های حبیب شروع به گفتن می کند تا زمان پیروزی انقلاب و بعد از استخدام در سپاه.آنقدر محو خاطرههایی شده ام که متوجه نیستم فاطمه خانوم در مسیر آشپزخانه در رفت و آمد است و وسایل پذیرایی را می آورد و می برد.
دوباره می گویم: خانم خواهش می کنم اینقدر زحمت نکشید من معذب می شوم.
_چه زحمتی؟ ناقابل بفرمایید!
فاطمه خانم بالاخره می آید و می نشیند اما باز هم همچنان به من تعارف میکند تا از خودم پذیرایی کنم. یک دانه شکلات برمیدارم و همانطور که باز می کنم میگویم :شما رابطتون با شهید چطور بود؟!
_خدا رحمتش کنه خیلی بهش علاقه داشتم به من میگفت عمه!
زمان گرفته بود کردستان فقط به من زنگ زد چون اون موقع توی خونه تلفن نداشتیم. من توی کتابخونه شهید دستغیب فعلی کار می کردم. حبیب زنگ میزد اونجا و از حال و احوالش باخبرمون می کرد.
_یادتان هست آخرین بار که تماس گرفت؟!
_بله یکی دو روز قبل از شهادتش. گفت همین روزها مرخصی میگیره و میاد .گفت احتمالاً دو سه روز دیگه!
همان روز که اومدم خونه همه لباسهاش رو شستم و وسایلش را مرتب کردم.
گریه اش می گیرد و ادامه نمی دهد. مادر شهید تمام این مدت در سکوت گوشه ای نشسته. لحظاتی منتظر می شوند تا حال و هوای خانواده که عوض شود و بعد بقیه مصاحبه را انجام دهم.
موقع رفتن فاطمه خانم می گوید :چیزی که نخوردید لااقل ناهار بمانید.
_خیلی هم زحمت دادم دستتون درد نکنه!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬برشی کوتاه از "شبهای پرستاره ۱۴۰۰"
📲نشردهید
#حسین_یکتا |
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷حبیب بااینکه ترم اول بود، اما خیلی زود جایگاهش را در بین دانشجویان پیدا کرد.
فعالیتهای زیادی داشت. ازجمله اینکه در مسجد دانشگاه تهران و مسجد خوابگاه امیرآباد، بعد از نمازهای مغرب و عشاء کلاسهای اخلاق بر پا میکرد. برای کلاسهایش دو سه جزوه اخلاق هم نوشته و آماده و تکثیر کرده بود. شب عاشورای سال 57 بود. نماز مغرب و عشاء را در اتاقم در خوابگاه میخواندم که سروصدای جمعیت زیادی از محوطه خوابگاه بلند شد. آنقدر هم همه بود که فکر کردم، گارد شاهنشاهی یا ساواک با دانشجویان درگیر شدهاند. سریع از اتاق به سمت محوطه دویدم. حالا صداها برایم واضح شده بود. صدای حسین حسین بود. جلوتر رفتم، دیدم حبیب جلو جمعیت دانشجویانی که وسط محوطه اجتماع کرده بودند، ایستاده است و فریاد یاحسین سر میدهد و همه با او تکرار میکنند، بعد هم حبیب میاندار شدو سینه زنی مفصلی برپا شد...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 #استوری
🔻شهید ابراهیم همت:
کار خاصی نیازنیست بکنیم!
کافیه کارای روزمره مون رو به خاطر خدا انجام بدیم.
اگه توی این کار زرنگ باشی شک نکن;
شهید بعدی تویی...
#شهیدهمت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
"این که آرزوی #شهادت داشته باشی کافی نیست...🌱
کسی #شهید میشود، که هم #پایش به "دنیا" گیر نباشد ، هم #دلش ...❤️
"نیت" شهادت" از #دل ست...
و الا "در" باغ #شهادت را نبستند...
"در" نزدیم... "جوابی" هم از #شهدا نیامد.
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🏴
🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس زندگی نامه شهید حبیب فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_دوم*
پدر کارگر ساده است که به خاطر بالا رفتن سنش روزبهروز توانایی اش کمتر میشود. حمید و حبیب نوجوان هستند و کم کم غرور مردانه در وجودشان دارد شکل می گیرد.نمیتوانند ببینند که پدر با این احوال ما نیز اینطور خودش را به آب و آتش میزند که نان سر سفره خانواده بیاورد.
دو برادر چند روزی با هم کلنجار می روند. حمید می گوید :تو بشین سر درس و مشقت. من ترک تحصیل می کنم و می روم سر کار.
حبیب هم می گوید: نخیر شما بشین سر درس و مشق من می روم سر کار.
حمید قیافه رنجیده به خود می گیرد: «ناسلامتی من برادر بزرگترم فردا مردم نمی گن چرا برادر کوچیکه رفته سر کار خرج بقیه رو بده؟!»
_به کسی چه مربوط ؟! بعدش مگر تفاوت سنی من و تو چقدر برادر بزرگتر!
برادر بزرگتر را کش دار و با تاکید می گوید. حمید کوتاه نمیآید: «همین که گفتم من میرم سر کار تو هم... »
حبیب با یک زندگی حرفش را قطع میکند:« منم میرم سرکار.»
حمید نفس عمیقی می کشد میداند که دیگر محال است بتواند حبیب را مجاب کند.
هر دو تصمیم میگیرند شبانه درس بخوانند و روزها بروند سرِ کار. پدر اول مخالفت میکند.می گوید درس مهمتر است اما پسر ها پافشاری می کنند و می گویند به درسشان هم میرسند.
این میشود که دو برادر میروند سر کار نقاشی ساختمان.
روزهای اول دادستان راه بیفتد و کاربلد شوند کلی خرابکاری می کنند. وقتی میخواهند قسمت های بالایی را رنگ کنم قطره های رنگی چه کسی روی سر و صورت و لباسشان. بعد از کار از دیدن سر و صورت رنگارنگ یکدیگر خنده شان می گیرد و گاهی با برس رنگ سر به سر همدیگر می گذارند.
زهرا وقتی سفره نهار شان را به میکنند همین طراحی توپ وسایل حبیب کتابهایی را میبیند. اوایل کنجکاوی نمیکند اما بالاخره یک روز درباره آنها می پرسد: «این کتاب ها چی حبیب؟!»
حبیبی جواب سر راستی نمیدهد: «کتاب دیگه. !!»
بعد هم بحث را طوری عوض میکند که همه چیز یادش میرود چیز دیگری بپرسد. اما از آنجایی که حمید برادر بزرگتر است و نسبت به حبیب احساس مسئولیت میکند حواسش به او و کارهایی که می کند هست.
یک شب حبیب را توی حیاط در حال خواندن غافلگیر میکند: «درس میخوانی وقت شب؟!»
همین که قابل گیر شده هنوز جوابی نداده که حمید کتاب را از دستش میگیرد و با دیدن نام آن بر تنش راست می شود: «کتاب های ضد رژیم میخونی ؟!!میدونی اگه بفهمن....!!»
حبیب مردم انگشت در بینی می گذارد:«هیس!!کسی نمیفهمه»
حمید نمیداند باید چه بگوید یا چه کار کند. حرفی نمی زند اما از همان وقت است که حمید و مدام دل نگران برادر کوچکتر است. دلش می خواهد مراقب او باشد اما نمیشود. حبیب جوان سر به راهی هست اما وقتی تصمیم می گیرد کاری انجام دهد هیچ کس نمی تواند منصرفش کند. و حمید این را خوب میداند. سر میکند همانطور دورادور مراقب او باشد و هوایش را داشته باشد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
🚨🚨🚨🚨
تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
آنلاین شوید
مراسم قرائت زیارت عاشورا در حال برگزاری است
⬇️⬇️
لینک پخش مستقیم با اینترنت رایگان
http://heyatonline.ir/heyat/120